ماسکم رو بالاتر کشیدم و از ترس گوشه کت ییبو رو کشیدم قبل اینکه وارد اون ساختمون بلند و آبی رنگ بشیم!
+شونه هات رو ننداز و صاف جلو بیا!..نباید کسی بفهمه استرس داری چون قراره رییس باشی!
من فکر کردم قراره بریم پاساژ نه یکی از شعبه های بزرگ برند معروف وانگ!
خانواده ی اون کارهای متفاوتی رو اداره میکردن از دست داشتن توی حمل و نقل و تلویزیون گرفته تا بیمارستان های مشهور چین همگی به این خانواده ی پولدار و خانواده ی من برمی گردن!
یه جور رقابت دوستانه بین ما دوخانواده برقراره که قراره از بعد ازدواج ما یا خوب تر بشه یا خیلی بد و خصمانه!
ظاهرا پدر و مادر ییبو از من متنفر شدن فقط به همون دلیل اعلام نامزدی چون فکر میکنن من پسرشون رو مجبور کردم اینکار رو بکنه خب در هر صورت ما قراره باهم کل صنعت چین رو به دست بگیریم!
دست روی شونه ام زد و در توسط یکی از افراد ییبو باز شد و یکی یکی کارکنان اونجا برای سلام احوال پرسی با رییسشون از جا بلند شدن که ییبو محل سگ هم به هیچکدوم نداد اما ادب من حکم می کرد جوابشون رو بدم!
+جواب نده! مطمئنم اونها هم با دیدن تو خوشحال نیستن!
-ازم متنفرن و هیچ دلیلی ندارن اگه جوابشون رو ندم یه دلیل برای مناسب نبودنم کنار تو پیدا میکنن!
لبخند کوچکی توی آسانسور روی صورتش نقش بست و دستم رو بوسید که از خجالت به پشت سرم برگشتم..
اونها دیده بودن یا نه؟!
+ولشون کن! بزار تو حسادت بسوزن!
مشتی به بازوش زدم و تا در اسانسور باز شد خودم رو به بیرون پرتاب کردم که یادم افتاد اصلا نمیدونم کدوم طرفی باید برم!
+الکی فقط استرس داری!..
دوباره پشت سرش با یه اخم کوچیک راه افتادم تا به یه اتاق با درسیاه رسیدیم که دستگیره هاش..
-شیر!
با خنده نشونش دادم و ییبو سر تکون داد
+آره من یه شیرم!
دست دور بازوش حلقه کردم و روی سر شیر کوچولو کوبیدم منظورم شیرروی دسته ی دره نه ییبو! ها ها!
-منم روی دستگیره ی اتاقم خرگوش درست میکنم!
ییبو با یه حالت جدی روم خم شد و به بادیگاردهاش دستور داد بیرون بمونن..اتفاقی افتاده؟!
من دوباره چه حرف بدی زدم؟!
چشم هام با نزدیک تر شدنش و بالا اومدن دستش بسته شد تا اینکه گرمای روی صورتم کنار رفت
+تو اتاق من لازم نیست ماسک بزنی!
خب میمردی مثل آدم بگی ماسکم رو دربی..قبل کشیدن نفس راحت بوسه ی سریعی روی لب هام گذاشت و دو میلی متر عقب رفت تا به چشم هام نگاه کنه
+چون دوست دارم ببوسمت!
-پس امن تره که ماسک داشته باشم تا تو کارت رو بکنی!
با یه تنه ی شونه هاش روی میزش خم شدم و احتمالا فضول به نظر بیام اما اگه اون چیزی برای پنهان کردن از من داره..نباید داشته باشه! من همسرشم!
هیچی جز اعداد و ارقام مربوط به کار ایئجا نبود و حتی یه تابلوی خانوادگی و یادداشت شخصی هم نمیشد روی میز شلوغش پیدا کرد
+کند و کاو تموم شد؟!
-چرا هیچ چیز حالبی نداری؟!
بدون توجه به طعنه ای که زد سمت کشو ها رفتم و غیر از اون اولی که قفل بود بقیه رو هم زیر و رو کردم
-درش چرا قفله؟!
قهوه هایی که آماده کرده بود روی میز گذاشت و از بالا به منی که چسبیده بودم به کشوهاش خیره شد تا جواب بده
+مربوط به شرکت و پروژهای آینده است..اگه میخوای بینیش رمزش سال تولدته!
با تعجب ابرو بالا فرستادم و 1997 رو وارد کردم اوه درسته سال تولدمه!(پ.ن : سن ییبو و جان برعکس استفاده شده🙃 به قول ییبو به جان بیشتر میاد که متولد 97 باشه😆)
درسته همه اش..اوه قراره با ما توی پروژه ی توسعه همکاری داشته باشه؟!
-جیانگ گا؟!
+درسته قراره باهاش سر زمین ها برم و اگه قطعی شد زمستون امسال رسانه ای میشه!..طبق قول مون بیشتر سود و بیشتر کار برای شرکت ماست پس فقط در حد یه سرمایه گذاری ساده میشه بهش نگاه کرد!
چرا دوست نداشت درباره ی اینکه قراره با جیانگ گا کار کنه زیاد حرف بزنه؟!
-یه چیزی شده درسته؟! دعوا کردین؟!
+فقط از وقتی برگشتیم باهاش حرف نزدم!
از قهوه اش خورد و بوش کاری کرد منم وسوسه بشم که مال خودم رو بگیرم و از فضولی کردن دست بکشم!
+راستی!..اون ناشناس که اذیتمون..
قبل ادامه حرفش تلفن ثابت روی میز زنگ خورد و اون دکمه ی نارنجی رنگش رو فشار داد تا صدای مجریش به گوش منم برسه
=رییس وانگ آقای وو اینجاست!
گوش هام با شنیدن یه اسم آشنا تکون تکون خورد و با نگاه هام التماس کردم من بمونم تا لوکاس رو ببینم!
+کدوم وو؟!
=اقای وو ییفان!
اوه انگار داداش بزرگش اینجاست و چه بهتر! یه سوپرایز جانانه روی گا!
گوشه ی دیوار جایی که اگه در رو باز کنه روم رو میپوشونه قایم شدم و به ییبو اشاره کردم که بفرستتش داخل و اون با یه لبخند بزرگ باهام همکاری کرد
-نخند..
بهش اشاره کردم ضایع نکنه و اون بهم اوکی نشون داد تا در به صدا در اومد باهم هماهنگ کردیم
=سلام وانگ!..و سلام جان جان!
اوه از کجا میدونست من اینجام!
نتونست من رو توی اتاق پیدا کنه چون در دقیقا جلوی من وایساده بود
=فکر میکردم جان اینجاست! همه ی شرکت درباره اش حرف میزنن!
همونطور که با ییبو حرف میزد در رو بست و من آروم آروم روی کولش پریدم که با یه ذره تلو تلو سریع به خودش اومد و دست زیر زانوم گرفت تا نگهم داره
=درسته! خرگوش کوچولو نمیتونه مثل یه آدم بالغ رفتار کنه!
با دلخوری از پشتش پایین اومدم و ییبو بهمون خندید..من خیلی هم رییس خوبی میشم بده که میخوام باهاش گرم رفتار کنم؟!
-دیگه بهت سلام نمیکنم تا ازم متنفر بشی=/
ییبو بلند تر خندید و به کریس که توی بهت مونده بود اشاره کرد که روی مبل های راحتی وسط اتاق بشینه..تم اینجا زیادی سیاهه!
مگه ییبو رییس مافیاست که همچین رنگ حال بهم زنی رو انتخاب کرده؟!
سیاه اصلا نشونه ی خفن بودن نیست رنگ هایی مثل ابی و زرد میتونن بیشتر نشون دهنده ی خاص بودن فرد داخل اتاق باشن!قبول ندارید؟!
+بگیر بشین جان!
با صدای ییبو نشستم کنارشون و کریس گا با یه آه کوچیک صحبتش رو شروع کرد
=لوکاس نیومد اینجا؟!
+فکر کردم تو بهش گفتی نیاد!
لوکاس شخصیت رویاپردازی داشت وقتی باهم حرف میزدیم همه اش بهم می گفت که با ازدواجم میتونم خیلی سود و قدرت به دست بیارم حتی به آینده ای اشاره می کرد که نمی تونستم باور کنم!
برای همین از گشتن و صحبت کردن با اون خیلی لذت می برم اما برای چی باید بیاد پیش ییبو؟!
-چرا اینکه نیومده عجیبه؟!..اینجا کار میکنه یا چی؟..
=برادرم رو که میشناسی توی هر پروژه ی پولسازی دخالت میکنه! کلا نخود هر آشه!..دیروز رفتم سراغش بهش هشدار بدم که توی توسعه شرکت نکنه چون نه تجربه ای داره نه چیزی میدونه! بعدا براش دردسر میشه اما اون خیلی عادی گفت قرار نیست سرمایه گذاری کنه..
+خب این خوب نیست که سرعقل اومده و عاقلانه داره تصمیم میگیره؟!
کریس خنده ی تمسخر آمیزی روی صورتش کشید و بالای ابروش رو خاروند
=اون مارمولک آدم حسابی نمیشه!..به خاطر من لطفا حواست بهش باشه بودی خب؟!
ییبو سر تکون داد و من دستم رو بالا بردم
-چرا من رو نمیبینی؟!..میتونم ازش بپرسم که..
+راستی گا!.این چند روز جان نمیتونه بیاد باشگاه!
-چرا؟! =چرا؟!
چی داره میگه؟! من میخوام برم تا بیشتر و بیشتر قوی بشم و عوضی هایی که سمتم میان خودم ادب کنم!
+باهاش کار دارم!
اوه منظورش کارهای انتقال مالکیت مرکز خرید به منه؟!
حتما یه سری کارهارو مخواد بهم یاد بده الکی حساس شدم! یه لحظه این توی ذهنم جرقه زد که برای نفرین اینکار رو میکنه!
=باشه پس دیگه میرم..خوش بگذره!
با اون نیشخند داری به چی فکر می کنی گا؟!
-نمیگذره! چون کار داریم!
=باشه باشه..
در رو پشت سرش بست و نذاشت براش بگم از امروز قراره ییبو بهم یاد بده که چطور یه رییس خوب مثل شیر باشم!
+خب بیا شروع کنیم!
*****
(ییبو)
برخلاف حدسم جان توی این مورد حتی میتونست رو دست من بزنه یعنی جوری که عیب و ایرادها رو پیدا می کرد و براشون راهکار می داد بی نظیر بود!
به نفع همه ی کارکن ها کار می کرد و با کوچک سازی به شدت مخالف بود که ویژگی بزرگ یه رییس محبوب به حساب میومد!
+میتونم بهت اعتماد کنم!
-مگه قبلش نداشتی؟!
با سوتی ای که دادم ترجیح دادم بحث رو عوض کنم و ازش بخوام برای ناهار بریم رستوران داخل ساختمون ولی اون بچه!..
-میدونستم! هیچوقت نداری! حتی در رابطه با اون..
+گذشته هارو بریز دور! هردومون از یادآوریش خوشحال نمیشیم!
هنوز میبینم که چطور میره تو فکر و از همه فاصله میگیره چون میترسه بهش آسیب بزنن و به خودش نهیب میزنه که نباید به من نشون بده هنوز از یادآوری دیروز میترسه و حالش بد میشه!
تلاشش قال تحسینه اما من میبینم و کاری میکنم که واقعا حالش دوباره خوب بشه!
-میخواستم بگم درباره ی اون ناشناس..چون بهم نگفتی کیه..
اوه انگار من بیشتر حساسش کرده بودم!
همون لحظه که دنبال یه جواب مناسب بودم غذامون رو آوردن و من به جای آوردن بهونه حقیقت رو بهش گفتم
اینکه یه نقشه دارم و بعد گرفتن مجوز ساخت و ساز و شروع پروژه ی توسعه به اون معرفیش میکنم!
-من میشناسمش درسته!؟ برای همین بهم نمیگی چون ممکنه پیشش لو برم؟!
+خب..خب فکر کردم بهتره..اینطوری در امانی و..
-لازم نیست برام دلیل بیاری! خودم میدونم که نمیتونم راز نگه دارم!
اون با لبخند بزرگ و دندون نماش بهم اطمینان داد که اصلا ناراحت نیست و فقط میترسه که ناخواسته به دشمن من کمک کنه که بزار بکنه!
نباید هیچ شکی داشته باشه که من اون رو میشناسم!
+باهام میای یا خسته ای میری خونه؟!..
-تو کجا میری؟!
+میرم یه سر به چنگ بزنم چون حدس میزنم با لوکاس حرف زده!
-پس میام!
قبل اینکه خستگیش رو یادش بندازم داخل ماشین پرید و کمربندش رو بست و منم به راننده گفتم که لازم نیست امروز با من بیاد خودم انجامش میدم تا جان بتونه توی جای محبوبش یعنی صندلی جلو بشینه!
******
(جان)
پروژه ی توسعه ی شهر شنیانگ درواقع وابسته به دولت و وزارت حمل و نقل به حساب میومد و سود زیادی از پیشرفت اون منطقه نصیب دو خانواده ی من و وانگ میشد!
اما اینکه برادران وو تصمیم گرفتن از این پروژه کنار بکشن و حتی در حد سمایه گذاری کوچیک یا خرید زمین اقدامی نکردن جای بحث داره..
که البته چنگ گا و ییبو سر همین دارن باهم کلنجار میرن!
ظاهرا لوکاس پیش چنگ هم نیومده که درصدی توی کار نقش داشته باشه و کریس گا خیلی علنی به ییبو گفته بود که نزاره اون انجامش بده!
شاید گیج شده باشید درست مثل من پس بزارید توضیحات ییبو رو براتون بگم!
از قدیم دوخاندان وانگ و وو ثروت و قدرت خیلی زیادی داشتن!
منظورم از قدیم دوران حکومت سلطنتی قدیم بود طوری که هنوز هم مثل پادشاهان چین زندگی میکنن و هرروز بیشتر و بیشتر قدرتمند میشن!
اما خانواده ی شیائو تازه وارد قشر مرفه شده از پدربزرگم که یه تاجر دوره گرد بود شروع شد و با کمک مادربزرگم و وام دادن به کشاورزها به الان رسید! جایی که هر کاری خانواده وانگ و هرکدوم از زیررده هاش بخوان انجام بدن پول و سرمایه رو از ما میگیرن!
و قبلا اینطور نبود!
چون این خاندان وو بودن که مثل ذغال سنگ کوره ی قطار خاندان وانگ رو آتیش میکردن و هرچی بیشتر میدادن اونها کار بیشتری براشون می کردن! یه رابطه سودمند و دوطرفه!
اما بعد یه حادثه به ترور نامعلوم وو –طوری که ییبو و چنگ گفتن-شناخته میشه این جایگاه به خانواده ی من میرسه چون از خانواده ی وو بعد مرگ ریش سفیدشون و دعوای بزرگان خاندان سر قدرت بیشتر خیلی ها میمیرن یا فراری میشن غیر از دو نوه ی کوچک خانواده و چندی از فامیل های دور این خانواده خوشبخت!
یعنی ممکنه اون ناشناس کریس یا لوکاس باشه؟!
-مقصر از هم پاشیدن اونها کی بود؟!
+هیچکس نمیدونه!..با این حال عده ای هستن که میگن از افراد شما بوده چون با از میدون به در شدن اونها شما به راس قدرت میرسیدید!
اون هیچ ملاحظه ای نداشت که جلوی دو وارث شیائو نشسته و این کار زشت رو به ما نسبت می داد!
خب اون وانگ ییبو عه و تنها کاری که در مقابل واکنش سرد ما انجام داد بالا انداختن شونه هاش بود!
یکمی منم قبول دارم!
اگه اینطور حساب کنیم که کدوم خانواده قدرتمند تره مرد خاندان وانگ رو صدر میدونن چون توی هر زمینه ای اسم اونها رو میبینید اما در اصل خانواده شیائو اهرم قدرت توی چینه!
بیشتر قراردادهای ما به صورت پنهانی با خود سیاستمدارها و نماینده های دولته حتی بعضی سلبریتی ها یه راست سراغ ما میان که بهشون کمکی بشه پس اینکه ما پول میدیم تا خاندان وانگ سودش رو بهمون بده منصفانه است!
برای همین من تصمیم گرفتم که...
=لوکاس اینجاست!
برادرم بعد جواب دادن به تلفنش پیشمون برگشت و از اتاق اون خارج شدیم تا به دنبالش به دفتر پدر بریم!
جیانگ چنگ به صورت رسمی رییس شرکت خبرگزاری پکن نیست بلکه برای پدرمه ولی تاعو یعنی برادر اول ما صاحب برند شیائوعه چون پدر به اون اعتماد زیادی داره!
و برای همین بین چنگ و اون درگیری پیش اومده چون پدر بین برادرها خیلی فرق میزاره که اگه راستش رو بخواید من طرف پدرم هستم و میدونم چنگ نمیتونه هنوز از پس اداره کردن اینجا بربیاد و احساسی و سرخود عمل میکنه مثل من!
/سلام گایز!..یکم دیر رسیدید!..
اون با یه خنده ی بزرگ به طرفم دست تکون داد و من با یه لبخند معذب جوابش رو دادم
+برادرت گفت توی این کار دخالت نکنی!
/بیخیال وانگ..تو که برات مهم نیست پول کی باشه درهرصورت دستمزد خودت رو میگیری!
این اولین ماموریت ییبو به تنهایی برای شرکتش بود پس نمیخواست خرابش کنه میتونم راحت بفهمم که عقب کشیدنش از این بازی برای همینه!
اون نباید پدر و مادرش رو ناامید کنه و بزاره دشمن هاش دلیلی برای لبخند پیدا کنن اما من یکی که میتونم حرف های اون رو بزنم!
-توی این کار تخصصی نداری پس چرا میخوای چوب بندازی؟!
/تجربه میشه!
ابرو بالا انداخت و چوب دستی توی دستش رو بالا پایین کرد انگار پدر هم با تصمیمش موافق میومد
=اما پدر این قرار بود اثبات من باشه که میتونم تنهایی بدرخش..
..به من ربطی نداره!
چنگ نفس عمیقی کشید و از همین گوشه هم میتونستم خشمش رو حس کنم و..
..مادر گفت که رویا رو دیدی پس اینجا چیکار میکنی؟!آقای وانگ! مطمئنی میتونی ازش مراقبت کنی؟!
+من مراقبشم نه زندان بانش!..مثل شما!
من راضی بودم که اینطور باهاش حرف زد حتی اگه بقیه داشتن بهش چشم غره میرفتن و لوکاس هاج و واج مونده بود من بهش لبخند زدم و اون هم چشم هاش برق زد همین برای هردومون کافیه..همین برای خوشبخت بودنمون..نه!
دستش رو توی دستم گرفتم و میدونم که پدرم میتونه ببینه..
..باشه بالاخره نامزد توعه و درمورد شراکت خانواده وو ما قرارداد رو امضا کردیم!
لوکاس ابرو بالا انداخت و با دور زدن ما از اتاق پدر خارج شد البته قبلش..
/هی جان!..بعدا وقت داری بریم بیرون؟!
-امروز نه..با ییبو میرم!
یه لبخند مرموز روی صورتش بود و آروم دم گوشم زمز..تهدید؟!
/ولی امروز میای سراغم..
و خندید و به شونه ی ییبو دستی زد
/خدافظ گا!
دلم شور میزنه نکنه اون همون ناشناسه طبق همون فرضیه ی اول ییبو!
کاش بهم بگه میخواد چیکار کنه!
کاش بدونم تا یه وقت اونها ازما جلو نزنن و اولین قدم رو برندارن ولی من اصلا میتونم کاری کنم؟
****
این پارت کمه چون کامنت ها کمه💔🚶♀️
دلم نمیاد آپ نکنم ولی میتونم کم کم بدم که تو خماریش بمونید خخخ🤯😅
ESTÁS LEYENDO
Accursed(نفرین شده🍃)
De Todoوقتی افسانه ها درباره ی تنبیه جادوگرها و گناهکاران حرف می زدند.. وقتی از نفرین هاشون حرف می زدند.. چرا همه خوشحال شدیم؟! چرا به این فکر نکردیم که ممکنه اونها اشتباه کرده باشند؟! (..اون پادشاه خبیث مجازات شد و فرشته ی مهربون برای همه ی خاندانش گردی ا...