(جان)
برای اولین بار من از در خروجی و اهنی وارد خونه شدم و به باغ رسیدم
-حالت خوبه؟!
با کیسه ای که پر از خرید های موردعلاقه ام بود با یه روحیه عالی راهم رو پیش گرفتم که تاعوگا رو دیدم
+آره گا..
چشم هاش هیچ احساسی نداشت اما ازش هاله هایی از خشم میدیدم..
اون چرا انقدر از ییبو متنفره؟!
اون مثل شاهزاده های مهربون داستان هاست خوشتیپ و جنتلمن!-وقتی رفتی داخل..اولین کسی که میبینی جیانگ چنگه و یادت باشه چیزی نگی..هیچی براش تعریف نکن! نه! جوری رفتار کن انگار ییبو باهات سرد رفتار کرده!
+چرا؟!
اون نگاهش رو ازم گرفت و به طور مرموزی سمت ماشینش رفت...
هرجا میرم حرف از برادرمه و چرا؟!
چه مشکلی هست؟!..ازش ناراحتم که به ییبو پیشنهاد داده که همسر دوم داشته باشه و از طرفی این کار رو درست میدونم به هرحال من نه میتونم بهش بچه بدم و نه میتونم توی عموم هواش رو داشته باشم..
پدر و مادر فقط یه نفر رو نیاز داشتن که با رفتن شون مراقب من باشه و اون پیدا شده..
دست هام ناخواسته مشت شدن که یاد عاشقتم های ییبو افتادم..
+ایرادی نداره اگه با یکی دیگه ازدواج کنه و یه جشن بزرگ مثل فیلم ها و افسانه ها داشته باشه وقتی اون احساسات برای منن..وقتی اون قلب برای منه..
یه لبخند بزرگ روی لبم اومد طوری که لپم درد گرفت و با یه نیشگون به خودم اومدم که در اصلی عمارتمون رو باز کنم..
بوی قفس میده..نمیخوام برگردم..=اوه جاانن!! برگشتی؟! چرا انقدر دیر!؟ اون عوضی به چه حقی تورو تا اخر شب نگه..
-من خوبم گا! و به ییبو توهین نکن!
از بغل چنگ بیرون اومدم و با اخم بدی بهش نگاه کردم که با بهت خندید
=هی داداشت رو به نامزد یه روزه ات فروختی؟! به همین زودی؟!
به چهره ی مثلا ناراحتش خندیدم و لپ هاش رو کشیدم..چرا بهم میگن بهش اعتماد نکنم؟!
چنگ بهترین برادر توی دنیاست! هرچی که بشه اون هوام رو داره و احتمالا هوای دوست هاش رو هم داره برای همین به ییبو پیشنهاد داده زن بگیره!
-گاگا..من..
خواستم خرید های نازم رو بهش نشون بدم ولی ییبو گفت کسی نفهمه پس میتونم مثل یه پسر حرف گوش کن ببرمشون اتاقم!
آره اعتماد شرط اول زندگی مشترکه!=چی شد؟!
سریع کنارش زدم و سمت اتاقم دویدم که متوجه برادر موبای نشدم و محکم خوردم بهش!
البته اینکه چقدر دردم گرفت که روی زمین افتادم مهم نبود فقط..
BẠN ĐANG ĐỌC
Accursed(نفرین شده🍃)
Ngẫu nhiênوقتی افسانه ها درباره ی تنبیه جادوگرها و گناهکاران حرف می زدند.. وقتی از نفرین هاشون حرف می زدند.. چرا همه خوشحال شدیم؟! چرا به این فکر نکردیم که ممکنه اونها اشتباه کرده باشند؟! (..اون پادشاه خبیث مجازات شد و فرشته ی مهربون برای همه ی خاندانش گردی ا...