(جان)
/پسر فکر کردم میری نامزدی رو تموم کنی چی شده دست تو دست هم..
+تو میخواستی باهام قطع رابطه کنی؟!
انگار عملیات جلوی دهن موبای گا رو بگیر با موفقیت انجام نشد و دستم رو شد اما مهم نیست..خب اون خیلی عوضی بود این چند وقت!
-تو عوض شده بودی..ترسناک شدی..منم اومدم که بیخیال بشم که نشد..
خیلی سریع بود؟
همه ی تصمیم هام خیلی یهویی ان؟!
من که خبر ندارم کی قراره دوباره تو اتاقم زندانی بشم پس بهتره همه چیز رو سریع رو کنم و همه ی احساساتم رو جوری به زبون بیارم که انگار روز آخر عمرمه!
+باشه..الان مشکلی نداریم؟!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اون بغلم کرد..
این بار گرمتره و حس خوبی میده برخلاف این چندماه گذشته که یه قسمت سخت از زندگیش رو میگذروند!
دیشب بهم گفت ریاست سخته و سر و کله زدن با اون همه پیرمرد از خودراضی حتی سخت ترش هم میکنه...
و یکمی از این اعصاب داغونی هاش هم تقصیر من و نفرین منه!
-الان میری؟!
اون سمت ماشینش برگشت و این بار مطمئنم برای یه جلسه کاری میره چون خودم تماسش رو شنیدم
فقط سرش شلوغه چیز عجیبی نیست زیاد پیش میاد!
براش دست تکون دادم و سعی کردم یه لبخند بزرگ بزنم با اینکه دلم از الان براش تنگ شده بود!
/حالا که رفت تعریف کن چی شد بچه!
رست دور شونه هام پیچید و من رو تا اتاقش تقریبا شوت کرد که براش دیشب رو تعریف کنم
-چی رو میخوای بدونی؟! خب آشتی کردیم! اون با کسی نیست و من اشتباه کردم فقط خانواده اش اذیتش میکردن و همکارهاش!
/چه راحت خر شدی!
الان میدونم..میدونم این یه اصطلاحه که نشون بده من یه احمق زودباورم اما نمیخوام با شک کردن هایی که احتمال واقعی بودنشون زیر پنجاهه گند بزنم به خودم و عشق و ییبو!
-هرچی میخوای بگو من بهش اعتماد دارم!
/باشه باشه.عروسی کی شد؟!
-هفته بعد؟!
اون سر تکون داد اما این بار زیاد براش مهم نبود انگار اون هم مثل من دلشوره ی این رو داشت که این هفته تا هفته ها طول بکشه!
******
(ییبو)
دوباره اون شماره ی ناشناس!
=نامزدته؟!
اون یکی از عکس های جان رو با لوکاس برام فرستاد که توی کافی شاپ بودن و این رو زیر نوشته بود..یعنی لوکاسه؟! یا قصد جونش رو داره؟!
=قشنگه!میخوامش!
صد درصد خود لوکاسه!
زدم روی میز و کاغذپاره های زیر دستم تا فک اون مردک رو بیارم پایین!
+آشغال فقط بهم بگو چی میخوای!
اون دوباره شماره اش رو پاک کرد و جوابی بهم نداد منم فقط به جان زنگ زدم تا بدونم کجاست
-من..من با گا بیرونم..آیس امریکانو؟!
اون اسم نوشیدنی رو از کسی پرسید و وقتی مطمئن شد دوباره تکرار کرد
-دارم با گا آیس آمریکانو میخو..
+لوکیشن بفرست!
وقتی به پارکینگ رسیدم قبل اینکه به ماشینم برسم اون مزاحمم شد..عفریته ی مزخرف!
/کجا میری بوبو؟!
+اولا حق نداری از کلمه ای جز آقای وانگ استفاده کنی خانم جانگ ثانیا به شما هیچ مربوط نیست!
از کنارش با یه طعنه رد شدم و اون از بازوم گرفت
/داری میری دیدن جان؟
-چرا باید به تو آمار بدم؟!
احتمالش بود که اون همون شماره ی ناشناس مزاحم باشه ولی اگه نباشه با پرسیدنش فقط یه آتوی بزرگ دستش میدم و اون روباه مکار خوب میدونه از این مهره چه طور نفع ببره!
/چون قراره همسرت بشم؟..خوب میدونی که مادر و پدرت میخوان باهم ازدواج کنیم جان رو فراموش..
+اونی که فراموش کردم تویی چون لیاقت نداری حتی توی خاطراتم جا داشته باشی!!..و در رابطه با ازدواج تو خوابم نمیتونی ببینی که زیر بارش رفتم!
دستم رو کشیدم و برام اهمیتی نداشت که چقدر پشت سرم در حال اشک تمساح ریختنه من باید با جان حرف بزنم و بفهمم این یارو با ما دقیقا چیکار داره!
هدفش چیه!؟..کی هست؟!..
-هی ییبو!
با سرعت باورنکردنی ای اونجا بودم و اول از همه اون مردک که برای سلام جلو اومد کناری پرت کردم
-چیزی..
+حالت خوبه؟! کسی رو ندیدی؟!
-ها؟!
+بهم جواب بده! آدم مشکوکی اطرافت نیومد؟!
شونه هاش رو محکم تکون دادم که به خودش بیاد و ببینه چقدر مهمه که جوابش رو بدونم
-نه..نه غیر از گارسون اینجا با کسی حرف نزدم..و لوکاس گا..
یاد زاویه ی عکس افتادم و به طرف جایی که حدس میزدم عکاس توش مخفی شده باشه برگشتم..
سه تا میز بیشتر اونجا نبود ممکنه گارسون یادش باشه کی رو دیده و یا توی دوربین های مداربسته هست!
/آقا هر سه تا میز اون طرفی از چند روز پیش برای امروز رزرو شده بودن پس امکان نداره قصد اذیت..
بهش با دست اشاره دادم که بره تا فکر کنم..
فقط یه احتمال وجود داشت و من با یه مشت انتقام این همه شکاک بودنم نسبت به جان رو ازش گرفتم
-ییبو! چی کار میکنی؟! گا خوبی؟!
نذاشتم بره کنار اون عوضی و پیش خودم نگهش داشتم تا براش بگم
+اون تقریبا هرروز با شماره های عجیب غریب عکس های تورو با مردهای ناشناس میذاشت و میگفت داری خیانت میکنی یا میخواد مخت رو بزنه!
=چی؟! من همچین کاری نکردم!
اگه گارسون از ما نمیخواست آروم باشیم یه مشت دیگه بهش میزدم اما تصمیم گرفتم اینکار رو یه جای دورتر انجام بدم!
-میگم بس کن!
انتظار نداشتم جان انقدر قوی و با اطمینان جلوی من رو بگیره وپشتم رو به دیوار کثیف کوچه ی کنار کافه بزنه!
انقدر به اون یارو نزدیک شده که براش من رو هم دعوا کنه؟!
-اون نیست! چون از من عکسی نگرفت!
+اون میتونه یکی دیگه رو استخدام کنه..بی پول و معمولی که نیست! عضو خانواده وو عه!..اصلا میتونه به برادرش..
-به خودت بیا! هرکس که باشه چرا گذاشتی انقدر روت تاثیر بزاره؟!
آره..آره..خیلی تند رفتم..
کاسه صبرم لبریز شده و این همون چیزیه که دشمن هام میخوان!
-بیا بریم خونه..باشه؟!
خاک های پشت لباسم رو تکوند و سرم رو ناز کرد انگار که یه بچه ی سه ساله رو دعوا کرده و حالا از اینکار عذاب وجدان داره!
+باشه..
گذاشتم از لوکاس خداحافظی کنه و من از همین دور معذرت خواهی ای که بهش بدهکار بودم رو پرداخت کردم اما هنوزم نمیتونم به اون نگاه مثبتی داشته باشم!
-لالالا..بچه کوچولو!..خنگ خنگ خنگ!
کارهاش بامزه بود و همینطور روی اعصاب!
من نگران رابطه ی خودمون هستم و نمیخوام دوباره به همه چی شک کنم و زیر بار همه ی مشکلاتم نابود بشم اما اون..اون کوچولو ازم انتظار داره که همه چیز رو درست از آب دربیارم؟! مثل بقیه؟!
-ییبوی خنگ! هر اتفاقی افتاد باید به من بگی!..من نامزدتم کمکت میکنم!..یعنی به منم اعتماد نداشتی؟!
+اعتماد دارم نگرانت بودم..
-ربطی نداره چه حسیه ما همه چیز رو باهم تجربه میکنیم اوکی؟!
اون دوباره با انگشت به پیشونیم کوبید و من دوباره حواسم از جاده پرت شد ولی ایرادی نداره خلوته!
+اوکی! هرچی تو بگی!
به شیرینی خندید و روی صندلیش دوباره ولو شد تا به مقصد برسیم!
حواسم نبود که اون همسرمه نه داراییم که احساس کنم دارم از دستش میدم..
حواسم نبود اون یه آدم بالغه نه یه بچه که نیاز داشته باشه کسی مراقبش باشه..
حواسم نبود که اون آدمه نه یه ربات که بدون هیچ احساس و اعتراضی دستوراتم رو انجام بده..
دفعه ی بعد بیشتر دقت میکنم که دارم روی زندگی دونفره مون تاثیر میزارم جان!:)
******
خونه..میگن جایی که احساس آسایش و ارامش داشته باشی اسمش میشه خونه!
برای همین کشور های جنگ زده هم برای بعضی ها بهتر از خونه های لوکس و میلیاردی بقیه ی جاهای زمینه!
شاید اون خونه به آدم هاش بستگی داره..؟
من آدمی رو دارم که بوی خونه میده..حس خونه میده..هرجا اون باشه مثل خونه است!
-زیاد اینجا نمیای درسته؟! دفعه پیش دقت نکردم ولی آشپزخونه اش دست نخورده است!
با سر تایید کردم که آره اینجا جزو املاک خانواده وانگه و غیر از اعتبار هیچ بویی از اسم خونه نبرده!
-اینجا رو دوست دارم..!
همینطوری وارد یکی از اتاق ها شد و از دیدن فضای سبز مقابلش یعنی همون ویو اتاق که به باغ ویلا می رسید جیغی کشید!
-وایی حاضرم بقیه ی عمرم اینجا زندانی شم!
خنده ام محو شد و از پشت بغلش کردم
+هیچکس حق نداره زندانیت کنه جان و منم نمیزارم این اتفاق برای تو بیافته!
اون خندید و سرش رو روی شونه ام گذاشت
-شوخی کردم! چرا انقدر جدی هستی؟!
کمی اونجا موندیم تا به منظره نگاه کنیم..منظره ای به شکل و شمایل یه فرشته توی بهشت من!
-اون ناشناس خیلی خطرناکه؟!
+راستش نه..فقط حرف میزنه..حتی باج گیری هم نیست..
اسکرین شات هایی که از پیام هاش داشتم نشون جان دادم و اون همه رو تک به تک خوند و..چیکار داره میکنه؟!
+داری میبینی جعلی ان یا نه؟!
-خودت گفتی هرکی عکس نشونم داد باید اون موردهارو چک..
+باشه باشه! چک کن!
معلومه دلخور شدم! اون فکر میکنه من برای اینکه اون رو گول برنم فوتوشاپ درست کردم؟!معنی میده؟!
-ببخشیددد ولی خب تو همیشه با لوکاس مشکل داری پس با خودم گفتم ممکنه یه درصد کوچیکی..درواقع فقط یکم شک کردم که..
+پس شک داری؟!
-اممم خوراکی داری؟!
خیلی زرنگ شده! حالا تصمیم داره بحث رو عوض کنه؟!
+نه برای تو فقط سم دارم!
رفتم زیرملافه ی تختم و بهش پشت کردم..
مثل بچه ها قهر نکردم فقط یکم توجه و محبت میخوام که دوباره باهاش خوب باشم..آره همین حد اما اون تصمیم گرفت از اتاق بره!
+این اداها چیه احمق!
سرخودم توپیدم و از زیر اون حجم گرمای حال بهم زن بیرون اومدم و به سقف اتاق خیره شدم..
الان اون بیرون اوضاع بدون من بهم ریخته؟! شرکت رو به امون خدا گذاشتم و..یا هیچکس براش اهمیتی نداره که رییس کجا غیب شد؟!..
این همه درس خوندم و مدرکم رو از بهترین دانشگاه های چین و آمریکا گرفتم که این عایدم بشه؟! تصمیم سر امضا زدن دو مشت قرار داد که از دست یه بچه کلاس سومی هم برمیاد؟!
حس میکنم این کاری نیست که دلم میخواست وفتی بزرگ شدم انجام بدم..اصلا چی بود؟! اون بچگی چی بود؟!
-دوباره شبیه افسرده ها شدی!
+چون با یکی قهرم و اون اصلا براش مهم نیست!
بهش چشم غره رفتم اما اون با یه لبخند پاک بشقابش رو جلوم گذاشت
-پس من نیستم چون برات خوراکی آشتی آوردم!
نه اون هنوز یه بچه کلکه!! با عشق به میوه های رنگارنگ نگاه می کرد و براش اصلا معم نبود من قبول کنم یا نه..احتمالا نه! بیشتر میخواد من قبول نکنم تا خودش بخوره!
-بخورر!!
به تیکه سیب به زور توی دهنم فرو کرد و بقیه ی سیب رو خودش خورد
+کافه رفتی هیچی نخوردی که انقدر گشنته؟!
-تو کافه مگه چیزی میخورن؟!
+اوکی شکمو!!
موهاش رو بهم ریختم که سریع عقب کشید تا گند نزنم به استایل مثلا جذابش که برای من فقط یه خرگوش رسمی کیوته!
+میگم..تو باخودت فکر نکردی چطور همسری میخوای؟!
-اوه اوه چرا کردم!!..قد بلند و چارشونه و خوشتیپ و خوش هیکل و..
+نه منظورم اخلاقشه!
اینهایی رو که گفتی همه میخوان آخه بچه حالا تو استثنا یکی رو گیر آوردی!(مرتیکه اعتماد به نفس=/)
-اممم..مهربون و عاشق میخوام!
+همین؟! یکی که عاشقته و مهربونه؟!..یعنی طرف دزد باشه هم برات مهم نیست؟!
لبخندش سرجاش بود و سرش رو به نشونه ی نه محکم تکون داد!
عقلش کمه؟! کی با یه گدا یا دزد ازدوا..
-اگه طرف عاشقم باشه دیگه دزد نمیمونه!..اون عوض میشه تا منم عاشقش بشم!
اون یه بچه است یعنی ذهنش دنیایی رو میبینه که من نمیتونم ببینم..
زاویه و تخیلی خاص برای خودش داره و اینطوری میشه که کسی بدون نفرین عاشقش میشه!:)
+آره..منم اینطوری نمیمونم..
-یعنی آدم نمیخوری؟!
کی قرار این از دهنش بیافته؟! تازگی حس میکنم فقط از این کلمه استفاده میکنه تا روی اعصاب باشه و موفق نمیشه چون خیلی لقبم رو دوست دارم!
+نچ اینکار رو نمیتونم کنار بزارم!
این بار یه تیکه موز داخل دهنم گذاشت و از ترسیدنش خنده ی شیطانی ای کردم
-بقیه رو نخور بچه ی بد!
+قبوله فقط تورو میخورم!
از تغییر رنگ دادن هاش لذت می بردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...دوباره ازم چی میخواد؟!
+چی شده خانم جانگ؟!
/یه بسته برات اومده..
+از کی منشی من شدید؟!
پوزخندی به فضول بودنش زدم و چشمم به قیافه ی بی حالت جان خورد و سریع دوباره صاف و رسمی نشستم..
/گوش کن! اون بسته اینجارو بهم ریخته..
+چیی؟! درست بگو!
/بی اینجا ببین!
نمیتونستم جان رو توی خونه تنها بزارم و خودش هم اجازه نداد برسونمش خونه چون وقتم رو می گرفت اما کاملا واضحه که برای چی تصمیم داره بیاد!
/بوبو!..اتاقت..
در رو باز کردم که با یه اشفته بازار رو به رو شدم..
همه جارو مایع کف زده سفید رنگی پر کرده بود و میزم..دیگه اسم میز نمیتونست به خودش بگیره!
+کار کی بوده؟!
سر همه ی افراد اونجا داد کشیدم تا بدونم مصبب این خرابی و بمب گذاری بچه گانه کی بوده اما غیر از آنا کس دیگه ای جوابم رو نداد
/معلوم نیست فقط این نوشته برات اومده..
پاکت رو از دستش کشیدم و با اخمی که من کرده بودم خودش جایز دونست همه رو بیرون کنه غیر از جان که نمیتونست حتی بهش اجازه نمیدم مستقیم نگاهش کنه!
=از عشق من دور بشو!=
علامت سوشی مسخره رو جلوی پیامش چسبونده بود تا بهم بفهمونه همون ناشناس احمق و دیوونه است که الان برام روشن شد استاکر جانه!
-چی نوشته؟!..چی گفته؟!
سمتش برگشتم و اون با دیدن چشم های سرخم سوال هاش رو ردیف کرد..
از دستش یهو آمپر سوزونده بودم اما وقتی دیدم داره بهم کمک میکنه که لپتاپ و باقی وسایلم رو از زیر کف و شلوغی نجات بدم نظرم عوض شد..
-اینها خراب شده فکر کنم..خودکارها هم بو گرفت..
از دستش کشیدم و بلندش کردم تا به خاطر اینها کثیف نشه من میتونم بقیه رو بگم اینکار هارو بکنن..
-تقصیرمنه درسته؟!
+نه..یه روانیه..فقط بیشتر مراقب خودت باش خب؟!
باشه ای گفت و من آروم آروم پشتش رو نوازش کردم تا از این حالت غمگینش دربیاد..چطور میتونم تورو مقصر بدونم؟!
چطور میشه از کسی مثل تو آدم متنفر بشه؟!..
به نظر من تو یکی اصلا به یه نفرین نیاز نداری تا آدم هارو به خودت جذب کنی..
تنها اینطوری بودنت باعث شده آدم های بد تورو پیدا کنن و جذبت بشن اضافه تر از معمولی ترین مردم..
ولی من مراقبتم و قبل ازدواجمون ثابت میکنم که میتونیم از پس هر مشکلی بربیایم!
******پارت قبلی هیچ کامنتی نبود..قلبم گرفت😅💔
CZYTASZ
Accursed(نفرین شده🍃)
Losoweوقتی افسانه ها درباره ی تنبیه جادوگرها و گناهکاران حرف می زدند.. وقتی از نفرین هاشون حرف می زدند.. چرا همه خوشحال شدیم؟! چرا به این فکر نکردیم که ممکنه اونها اشتباه کرده باشند؟! (..اون پادشاه خبیث مجازات شد و فرشته ی مهربون برای همه ی خاندانش گردی ا...