تو مراقبمی؟

495 81 10
                                    

وقتی افسانه ها درباره ی تنبیه جادوگرها و گناهکاران حرف می زدند..
وقتی از نفرین هاشون حرف می زدند..

چرا همه خوشحال شدیم؟!
چرا به این فکر نکردیم که ممکنه اونها اشتباه کرده باشند؟!

(..اون پادشاه خبیث مجازات شد و فرشته ی مهربون برای همه ی خاندانش گردی از بدبختی پاشید)

(..غول بدجنس و خانواده اش تبعید شدند و هیچکس از اونها دیگه حق اومدن به دنیای سرسبزی رو نداره!)

چرا؟!..منم یک غول بدجنسم؟!
منی که نفرین شدم تا مخفی بشم..
فرقی که نمیزاره رنگی از خوشبختی ببینم...

-و راپونزل با عشق نابیناش تا ابد با خوشی زندگی کردند!

-مامان..میشه منم یکی رو داشته باشم که نجاتم بده..؟!

اون زن با لبخند تلخش فقط یک چیز رو بهم فهموند..
درسته هیچکس هرگز عاشق من نمیشه!

من عشق رو تجربه نمی کنم ولی مقدر شده که درد بکشم..همونطور که شاهزاده خانم درد کشید..

من از خاندان یک فرمانده ی شورشی در صدها سال پیش هستم!
فرمانده ای که در جنگ بی رحمانه اش  به شاهزاده خانم بی گناه کشورش تجاوز میکنه و نفرین ملکه ی چین نصیبش میشه..
خنده داره؟!

آره هست و میدونی چی بیشتر خنده داره؟!
اون ملکه از موبدانش خواست نفرین اینطور باشه که دخترهای جوان خانواده اش طی نسل ها همون دردی رو بکشند که دخترش کشیده و میدونی چی شد؟!

خانواده ی ما دختری نداشت پس این مجازات به من رسید! خنده داره؟!
خیلی خندیدم..
وقتی فهمیدم این داستان وجود داره..
وقتی فهمیدم برخلاف بقیه باید توی اتاقم زندانی باشم..
چون هرلحظه ممکنه نفرین اجرا بشه..

-نمیخوام قبل از دیدن دنیا بمیرم..

هردفعه که فکر خودکشی همه چیزم میشه با این یک جمله جوابش رو میدم..

-جااانن بیا غذاا!

پشت میز میشینم و اعضای خانواده با نیشخند های گوشه ی لبشون بهم خوش آمد میگن
آره هیچکدوم از اونها خوشحال نیستند که من زنده ام..

-پسرم مدرسه چطور پیش میره؟

فقط برای همین خاطرات کوچک اینجا هستم..اونها با کلمات و بیخیالی هایشان نسبت به من ناراحتم می کنند ولی هربار اینجا هستم تا این رو تجربه کنم..
کارهایی که مردم در بیرون چارچوب امن خونه شون میکنند!

-امتحان ها نزدیکه ولی معلممون گفت من مثل پارسال نفر اول کلاسم میشم!

-آفرین آفرین ولی نذار غرور بگیرتت!

ژوچنگ نسبت به بقیه بهتر بود و پدرم از داشتنش احساس افتخار می کرد شاید همه ی بچه های دیگه اش رو دوست داشت ولی ژوچنگ یکم بیشتر از بقیه در قلبش سهیم بود!

-بله یادم میمونه!

چنگ بهم لبخند زد و اشاره کرد بهش نزدیک بشم از اونجایی که صندلی های میز به ترتیب سن هستند کنار هم میشینیم راحت سرم رو سمتش خم می کنم
اون میخواد با من حرف بزنه؟!..
چشم های گردم به اندازه ی کافی تعجبم رو نشون می دادند ولی اون با لبخند کوچکی تشویقم کرد نزدیک تر بشم انگار کار هر روزشه که بهم اهمیت بده!

-در اتاقت رو امشب قفل نکن باید باهات حرف بزنم..

-درباره ی چی؟!

-خودت میفهمی!

گونه ام رو نیشگون میگیره و من هم لبخند میزنم شاید بالاخره قراره یکم توی خانواده مون جا بیافتم

****

شب مشتاقانه منتظر اون سوپرایز بودم طوری که خواب از چشم هام پر کشیده بود چون اونها در رو ترجیح می دادند!

-جان خوابی؟!

-نهه!

صدام خیلی بلند بود و سریع جلوی دهنم رو نگه داشتم و ژوچنگ به خنده افتاد

-میشه ازت بخوام چشم هات رو ببندی؟!

همون کار رو کردم.ما هیچوقت داداش نبودیم ولی میشه از امروز تغییر کنیم؟!

قدم هایش نزدیک و نزدیک تر شدند و وقتی گرمایش خیلی نزدیکم ایستاد و صدای شنیدن نشستنش بر روی زمین را شنیدم چشم هایم داغ شدند..یک گرمای دلنشین..

-حالا چشمات رو باز کن جان دی!

من نیازی به یک معجزه نداشتم یا حتی یک دنیا..شاید راضی و خوشبخت توی این زندان زندگی می کردم اگه هرروز اون با همین لبخند برادرانه به دیدنم بیاد!

بلند خندیدم و از دیدن کیک تولد جلویم دست زدم!!..آره برای به دنیا اومدنم دست زدم!!

و این اولین قدمی بود که برای فرار از تاریکی برداشتم..

-تولدت مبارک شیائوجان..

شمع هارو فوت کردم و دنیای تاریکم با صدای خنده و آواز ما روشن می شد

-چنگ گا..تو بهترینی!

گریه ام گرفته بود و می خندیدم طوری که اون رو نگران کردم!

-حالت خوبه؟!..این فقط یک جشن تولد کوچیکه راستش میتونست خیلی بهتر باشه اگه زودتر..

-این بهترینه..تو بهترینی و من خیلی دوستت دارم!

محکم بغلش پریده بودم چون اگه دنیای من تاریک باشه و آتیشی توش شعله ور نشه همین گرمای کوچک امنیت میتونه کاری کنه که دووم بیارم..

-خوشحالم..

پسر کم دیده شده ای مثل من هیچوقت اهمیتی به اینکه چرا اون یهویی باهام خوب شده نمیده..
من دنیای بی رحم رو ندیده بودم پس اعتماد کردم..
به هرچی می گفت اعتماد کردم..

روزها گذشت و اون از دبیرستان با بهترین نمره فارغ التحصیل شد..
و اون موقع پی به نقشه اش بردم..
دقیقا زمانی که حرف پدرش رو فراموش کرد و غرور چشم هایش را کور کرد..

****

-پدر بهم اعتماد نداری؟!

مثل هر روز دیگه دعوا سر کارهای شرکت من و مادرم و البته برادر بزرگ بیخیالم رو کلافه کرده بود!

دو برادر بزرگم یعنی ژوچنگ و تاعو سر اداره ی شرکت با پدرم بحث می کردند و از اونجایی که هردوشون به دنبال قدرت و اعتبار بیشتر بودند عصبانیم می کرد!

-چنگ گا بسه..

اهمیتی به بازویش که در دستم بود نداد و بعد گرفتم یقه ی گائوژو در دعوای کوچک شان همه را در عجب برد

-خیلی دنبال ارث و میراثتی؟!

-حرف دهنت رو بفهم ژوچنگ!

-پدر..اون فقط به دنبال سود شرکته حتی برایش مهم نیست اگه آدم بکشه!..

-عجب بازیگر خوبی پرورش دادی پدر!..مثل یک مار خودش رو آدم خوبی نشون میده..

-هردوتون برید و تا وقتی به یک نتیجه ی واحد نرسیدید برنگردید!

پدر به هردوشون فرمان داد و هردو از راه های مختلفی خانه را ترک کردند..برادر دومم که اوضاع را مساعد دید خواسته اش را پیش کشید

-پدر میدونم موقعیت خوبی نیست ولی از اونجایی که غیر از سر میز جای دیگه ای نمیشه باهاتون حرف بزنم میخواستم اینجا ازتون بخوام که..

-توهم پول میخوای؟!..فقط بگو چقدر؟!

-نه پدر..من میخوام که برم خارج..ترجیحا فرانسه!

-چرا همچین قصدی داری؟!

برادرم در رشته ی هنر تحصیل می کرد چون نمی خواست قاطی دعوای بزرگونه و خطرناک دو تا برادرام بشه و الان برای رشته اش قصد داشت بره خارج؟!

-من دنبال چیزی از شما و خانواده ام نیستم ولی میشه من برم فرانسه..این خانواده داره از هم میپاشه..میترسم تیری که این دوتا بهم میزنن به منم بخوره!..

-مراقب حرف زدنت باش موبای!

مهم ترین حرف امروز رو موبای زده بود..
آتیش خشم این دو برادر مارو هم روزی از بین می برد بالاخره یکی شون روی تخت می نشست و بقیه باید یا به زانو در میومدند یا می مردند!

بعد جمع شدن میز توسط خدمتکارها ما هم بلند شدیم امروز اشتهای همه کور شده بود

-جان کارت دارم..

-بله پدر؟!

برادر موبای و مادرم هم میخواستند بدونند پدر چی میخواد بهم بگه چون اون با من مثل یک روح سرگردان رفتار می کرد که حق حرف زدن نداره

-تو نمیخوای بری؟!

-میتونم برم..

-منظورم اونجور رفتن نیست شاید بتونم با برادرت بفرستمت فرانسه..

+پدر من نمیتونم از اون مراقبت کنم! نفرین رو یادتون رفته؟! تا چشم ازش بردارم باید برم جسدش رو از رو تخت هتل..

-موبای!

مادرم سریع سر برادرم تشر زد ولی من که میدونستم چی میخواد بگه و حقیقت بود..سرم رو پایین انداختم و پدرم با آهی ادامه داد

-پس میخوام به یکی بسپرمت منتظر باش این خونه رو ترک کنی..

-باشه پدر..

اون زمان فک کردم از خونه پرت میشم بیرون مثل مبل کهنه ای که دیگه به دکوراسیون قصر شیائو نمیاد من دور انداخته میشم..
به جایی فرستاده میشم که دیگه کسی من رو نبینه...

-پسرم..پدرت برای توهم بهترین رو میخواد..میدونم چه احساسی داری ولی لطفا طاقت بیار و محکم باش باشه؟!

-چشم مادر..

سعی کردم لب هایم را به شکل یک لبخند حداقل کوچک تبدیل کنم ولی کش اومدن لب هام با سقوط اولین قطره اشکم همراه بود

+مرد که گریه نمیکنه قوی باش پسر خب؟!..هردومون بالاخره یک جایی خوشحال میشیم!

این هم اولین جمله ی مهربانانه ی موبای برادرم و حقیقتش رو بگم این یکی از حرف مادرم بیشتر بر دلم نشست!

-من خوشحال میشم؟!..وقتی نه عشق توی تقدیرمه نه خوشبختی..

ممکنه شادی جدا از اینها باشه؟!..
یک چیزی مثل خندیدن به دردها و لبخند زدن موقع مرگ بهترین کس ها..
میخوام پیداش کنم..میخوام اون درد شادی آور رو پیدا کنم:)

****

فراموش کردم اون زمان دنبال چی بودم چون فقط الان به دنبال برگردوندن شادی قدیمی ام شدم!

ژوچنگ دیگه بهم سر نمیزنه...
دیگه یواشکی برام آهنگ نمیزنه..
دیگه باهم به حیاط نمیریم تا قوتبال بازی کنیم..کی فراموشم کرد؟!

حتی یادم نمیاد کی آخرین بارهام رو با برادرم تجربه کردم..برخلاف اولین ها..

احتمالا چون هرگز به ذهنم خطور نمی کرد اینها یک روزی پایان داشته باشند!

خواهش میکنم گا..
میشه برای آخرین بار باهم بازی کنیم؟!
جوری که قبلا بدون هیچ نگرانی و دردی انجامش می دادیم..

-برش دار!

از زیر پنجره ماشینش رو می دیدم و نامه های هواپیماییم رو برای اون ماشین پرت می کردم ولی..اون که برادر من نبود!!

ماشین که دقیقا همونجوره پس چرا نامه ام دست اون پسر غریبه است!؟

سریع زیر پنجره ی اتاقم مخفی شدم تا نفهمه کار من بوده..چی میشه من رو ببینه و شهوت چشم هاش رو کور کنه؟!

اون نفرین اجازه نمیده به کسی غیر از خانواده ام حتی فکر کنم چه برسه به اعتماد و حالا خودم رو به یک غریبه نشون دادم؟!

-لعنت به من!..لعنت به اون..چرا سوار ماشین برادرم بود؟!

+جان در رو باز کن!

صدای برادرم بود..پس اون دوستش بوده و نامه رو بهش داده؟!

-سلام گا..میدونم سرت شلوغه ولی میشه..

-میتونم ازت یک چیزی بخوام؟!

عجیب بود ولی قرار نیست به خواسته های برادر محبوبم نه بگم! پس روی تخت نشستیم و اون با استرسی که ازش بعید بود شروع کرد

-شنیدم پدر دنبال یک راه امن میگرده که تورو از خونه نشینی دربیاره..

-درسته! چیکار قراره بکنیم؟!..تو میخوای مراقبم باشی؟!

لبخند گوش تا گوشی زدم از این تصمیم به شدت راضی بودم چون در هر حال اون قبلا خودش رو بهم ثابت کرده..بیش از چند بار برایم به شدت واضح شده که ژوچنگ بهترین شخص برای منه!

-من نه..یکی هست که باید بیای پایین ببینیش!

لبخندم پر کشید و ترس تک تک سلول هایم را به لرزه در آورد..
احساس می کنم قلبم کمی سنگین شده و داره توی شکمم می زنه!..چرا یکی دیگه!؟

-پیش من موندن امن نیست..توی جناح من باشی ممکنه خیلی ها قصد جونت رو بکنند پس اون بهترین شخصه!..کسی که با هردوطرف میانه ی خوبی داره!

-منظورت از جناح و طرف.. تو و برادر تاعو هستید؟!

-آره..جواب ما یکی نیست..هردوی ما سهام ها و منابع پنهان خودمون رو داریم تا آماده ی این نبرد بشیم و اول از همه من باید آدم های بی طرف رو دور کنم چون نمیخوام اسیبی به کسی بزنم..

-من بی طرف نیستم من طرف تو..

-میتونی به تاعو پشت کنی؟!

دیگه حرفی نزدم حتی یک التماس برای راهی متفاوت..

تاعو رو خوب نمیشناختم غیر از افتخارات و تلاش های هرروزه اش چیز دیگری ازش ندیده بودم ولی با این حال برادرم بود و من خانواده ام می دانستم!

-تو آدم خیلی خوب و پاکی هستی جان! فقط از اینجا برو..

-چرا کسی باید به من صدمه بزنه؟!

این بزرگترین سوالم بود و یک جواب مهربانانه می خواستم مثل این فقط محض احتیاطه برادرت تاعو هرگز کاری به کارت نداره ولی..

-اگه تو نباشی سهم بقیه ی برادرها بیشتر میشه..تاعو هم همچین چیزی میخواد و شاید موبای..کسی چه میدونه!

یعنی توی این دنیا به برادرهامم نمیتونم اعتماد کنم!؟ اون اه کشید و دست هایم را از دست هایش فاصله داد و در عوض موبایل زیبا و به ظاهر گرانی در دستم گذاشت

-برای تو خریدم..هرموقع احساس کردی توی خطری شماره یک رو فشار بده و..

انگشتم رو اونجا نگه داشت و من کنجکاوانه داشتم یاد می گرفتم که صدای ترانه بلند شد

-گوشی من زنگ میخوره..یاد گرفتی؟! بهتره حفظش کنی چون..

دست هایم را دور شانه هایش پیچاندم به حرف هایش گوش ندادم چون اون ترانه که پخش شد آوازی بود که هردویمان در پس زمینه ی باران خوانده بودیم..اون ضبطش کرده بود؟!

-مراقب خودت باش داداش کوچیکه!

پیشانی ام را بوسید و اشک هایم را پاک کرد تا به پایین برویم

-ژوچنگ بهت گفتم برادرت رو آماده کنی چرا همینطوری پایین آوردیش؟!

-اون وانگ عوضی باید از خداش باشه که آوردمش..میدونی چقدر برام سخت بود مادر؟!

وانگ عوضی!؟..اسمشه؟!..ژوچنگ گفت که اون قراره مراقبم باشه پس آدم خوبیه حتما!

بدون توجه به مکالمه ی اون دو کمی جلوتر رفتم تا مهمون های روی مبل رو یواشکی از پشت سر دید بزنم

-فکر کنم اون مرده است..

-جان بیا اینجا!

به حرف پدرم گوش دادم و وارد جمع اونها شدم. اولین باری نبود که غریبه می دیدم ولی نگاه خریدارانه ی پسر جوان رو به روم اصلا خوشایند نبود!

-سلام..

-بشین پسرم..

نگاهم زار می زد که میخوام از شدت معذب بودن و ترس اینجا رو ترک کنم ولی پدرم اهمیتی نداد و حرف های سیاسیش رو ادامه داد
بعد چند دقیقه ی خواب آور صحبت سمت من اومد..

-پسرتون خیلی زیباست حتی بیشتر از دخترهایی که برای ییبو در نظر گرفته بودیم..

پس اسمش ییبو بود؟!..
بهش نگاه کردم و اون همچنان نگاهش همون حس بد رو بهم می داد حتما تقصیر اون نفرینه..
اگر همچین چیزی نبود ابدا اونها به ظاهر زیبام توجه ای نشون بدن!

-ممنونم خانم وانگ..ییبو راضی هستی پسرم؟!

-نه..

یعنی نمی خواست مراقبم باشه؟!...
ناخواسته حالم گرفته شد اما عوضی پرو فکر کرده کیه!
اصلا منم نمیخوام تورو ببینم!

-پسرم فکر کردم در این باره صحبت کردیم..ازدواج با این پسر خیلی چیزها بهت میده..

ازدواج؟!..کسی همچین چیزی بهم نگفته بود!!

-ازدواج؟!

ناخواسته بلند پرسیدم و چشم غره پدر و مادرم سمتم شلیک شد.این مهم نیست!!..من نمیخوام با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم!

پس دور انداخته شدن این بود؟!..یهویی یک غریبه رو میارن که باهاش ازدواج کنی؟!

-انگار پسر شماهم راضی نیست چطوره وقت بدیم یکم باهم حرف بزنند شاید راضی شدند!

اون زن عفریته میخواست من و پسرش رو تنها کنه؟!..من با هیچکس قرار نیست تنها صحبت کنم!!

****

باید داد می زدم و میگفتم نمی خوام..الان به حد مرگ پشیمونم!

-جلوی این خط نمیای!فهمیدی؟!اگه بیای با این می زنمت!

شمشیر پلاستیکی ای که نمیدونم از چندسال پیش بهش دست نزدم رو بالا گرفتم تا اگه کار غیر منتظره ای انجام داد بزنمش!

-با همسر آینده ات اینطور رفتار میکنی؟!

-من باهات هیچ گوهی نمیشم!

خودمم از حرف بدی که زدم لبم رو گاز گرفتم اما انگار اون خیلی بهش برنخورد

-منم همچین چیزی میخوام ولی بدم نمیاد امتحانش کنیم..

به تخت و به من نزدیک شد..شمشیرم رو کوبیدم که راحت در دستش غلاف کرد

-ولش کنن!!

روی تخت درواقع روی من دراز کشیده بود و بدجور میترسیدم..تند تند نفس می کشیدم ولی انگار هوایی زیرش وجود نداشت..

-بهم قرص دادید؟! چرا به نظرم تحریک کننده ای؟!..من که گی نیستم..

-باشه ازدواج میکنیم..فقط اینجا اینکار رو نکن..

از حس لب هاش روی گردنم حالت تهوع داشتم و اون عقب گرد کرد

-خوبه..پس هردو راضی هستیم فقط..این رو یادت باشه که این ازدواج موقتیه! در اولین فرصت بیرون میندازمت..

اون زودتر از اتاق خارج شد و من اشک هام رو پاک کردم چرا بیشتر از اون کار از حرف آخرش قلبم شکست؟!

شاید از بیرون انداخته شدن خسته شدم..
من دلم میخواد شاد باشم...
دلم میخواد این حلقه ی اشکی که مدت ها توی خودم نگه داشتم ناپدید بشه..یا حداقل راحت گریه کنم..

****

فقط کمی بعدتر همه خوشحال شده بودند و باهم دست دادند..واقعا فروخته شدم و دو طرف مقابل راضی اند..

چرا از من خداحافظی نکردند؟!
ییبو یک نیم نگاه هم بهم ننداخت و از در خارج شد حداقل بعد ازدواجمون میدونم در امانم!

-اینطوری نباش پسرم!..شاید به نظر نیاد ولی ییبو واقعا پسر خوبیه..

پرتوی ناراحتیم رو مستقیما به مادرم تاباندم و اون با احساس ترحمی که داشت در آغوشم گرفت

-من از بچگی اون پسر رو میشناسم فقط بلده تهدید های ترسناک بکنه چون ته دلش یک پسر مهربون و احساساتی خوابیده!

از تصور کردن اون پسر شیک پوش و سرد وقتی مهربون و کیوت باشه خنده ام گرفت و ناخودآگاه همانجا در بغل مادرم بلند خندیدم

+فکر نکنم همچین آدمی باشه..

-به حرفم باور نداری پسره ی پررو؟!

ضربه ی آرومی به سرم خورد و من الان آرام تر از قبل بودم..
پس میتونیم دوست های خوبی باشیم چون انگار ژوچنگ آدم بدی رو برام در نظر نگرفته!

برخلاف بقیه ی افراد فامیل که دیدن من جوری مسخشون می کرد که هر لحظه امکان داشت بهم حمله کنند و کارم رو بسازند ییبو جلوی خودش رو گرفت
تازه زمانی عقب گرد کرد که باهم تنها در دور افتاده ترین نقطه ی این قصر بودیم..

=اون اذیتت کرد؟!

ژوچنگ سریع همه ی بدنم رو تقریبا بررسی کرد و من چشم چرخوندم البته زیرزیری از این حجم توجه خوشم اومد

-نه گا..اون پسرخوبیه!

=شنیدم باهم رفتید اتاقت..کاری باهات نکرد؟!

کمی سرخ شدم از حرف ها و بوسه ای که روی گردنم زده بود ولی به خاطر همچین چیز کوچکی دلم نمیاد ژوچنگ را نسبت بهش بدبین کنم!

-تنها بودیم و اون هیچکاری نکرد..به سختی جلوی خودش رو گرفته بود!

=خوبه..میدونستم اون پسر قدرت تحملش بالاست!

با کلی خجالت دوباره به اتاقم برگشتم چون خیلی ناگهانی همه ی اعضای خانواده ام امروز داشتند با من حرف می زدند!

البته همه به غیر از تاعو..چرا امروز خونه نیومده؟!

تا بعدازظهر مشغول خوردن و خوندن شدم و کلی کیف می کردم تا دوباره یاد اون پسر جذاب که قرار بود همسرم باشه افتادم

گازی به سیبم زدم و سرم رو توی بالشت زیرم فشار دادم..اون گفت من رو دوست نداره ولی باز از اون کارها میکنیم؟!

تک چشمی به کتابم نگاه کردم که صحنه ی بوسه زوجش رو نویسنده به زیبایی تمام تصویر کرده بود..

ییبو مثل اون یاروی توی کتاب میبوسه؟!..آروم و عاشقانه؟!

نه اون مثل اینهانیست چون عاشق من نیست پس هات و قوی انجامش میده؟!

خیلی عجیب بود ولی از هردوموردش راضی بودم فقط میخواستم امتحانش کنیم!..
فوقش دوست ندارم و میرم که بمیرم همین و بس!

آره میرم دنیا رو میبینم و با یک دل شادی دیده چشم هام رو می بندم و مثل زیبای خفته تا آخرالزمان می خوابم..تا جاییکه من رو به یک بهشت زیبا ببرند!

=واقعاا؟!..میخوام از زبون خودش بشنومم!ولم کنیدد!

صدای دادهای بلند تاعو بود که نزدیک و نزدیک تر می شد با باز شدن در روی تخت سیخ نشستم و اون با اخم های درهم پیچیده اش بهم خیره شد

=میخوای با اون یارو ازدواج کنی؟!

سرم رو به معنای مثبت تکون دادم و اون هنوز با اون ابروهای ترسناک و چشم های دلهره آورش سراپام رو میپایید

=یعنی باور کنم توی همین دو سه ساعت ها عاشقش شدی؟!

عاشقش بودم؟!...
خب مسلما نبودم ولی ژوچنگ و مادرم از پشت سر التماسم می کردند جواب مثبت بدهم

-آره..

=باشه..باشه..پس اینجوری فرار میکنی؟!..میخواستم برادر خوبه باشم ولی مثل اینکه نمیخوای درسته؟!

-نه گا اینطوری نیست!..با ییبو دشمنید؟!

مسخره است چون تاعو به جای نگاه کردن به من سمت چنگ برگشت و خندید

=پس میخوای اینطوری بازی کنی؟!...

دوباره بدون نگاه کردن به من ادامه داد

=انقدر به برادرت اعتماد داری؟!..فکر نمی کنی داره بازیت میده؟!..

از این احتمالات متنفرم!..توی بازی مافیا گیر افتادم یا چی؟! چرا نمیتونم هیچ خوب و بدی تشخیص بدم؟!

-اون..

تاعو با تنه ای به چنگ اتاقم رو ترک کرد و مادرم به دنبالش رفت گویا حرف مهمی با اون داشت

+بهش فکر نکن جان!..تو کار درست رو میکنی..

بعد اون چنگ با قیافه ای که دیگه برایم آشنا نبود رفت..

همه دارند تغییر می کنند...
وقتش شده منم تغییر کنم؟!
بیخیال جنگ اونها من میخوام فقط زندگی کنم!

*****

روز بعد اصلا به ذهنم خطور نمی کرد که ناگهان گیر چند تا از خدمتکارها بیوفتم تا آماده ام کنن!!

-جایی قراره بریم؟!

اون خدمتکارها که حرفی نمیزدن و مادرم داخل شد و لباس نویی توی دستم گذاشت که پیرهن و شلواری ساده بود

+پسر آقای وانگ قراره بیاد دنبالت که برید خرید!

-خریددد؟!

تمام جمله ی اون موقع با کلمه ی خرید توی قلبم نوری از خوشی ساطع کرد من قرار بود بیرون رو ببینممم!!!

نه اینکه خیلی ندیده و نابلد باشم خب عصر هجر که نیست هم تلویزیون و هم تلفن همراهم چشم اندازی قشنگ از دنیای بیرون نشون می داد تا توی خوابم رویای اون بیرون رو ببینم..

+من اصلا موافقش نبودم..ولی اونها اصرار کردن که بیشتر باهم آشنا بشید..

-خیلی دوستت دارم مامااانن!!

محکم بغلش کردم و لباس هارو بردم تا بپوشم..اشکالی نداره که مجبورم یه روز ییبو رو تحمل کنم نه تا وقتی که بتونم بالاخره به طور واقعی اون بیرون رو لمس کنم!

قبلا یه دور یواشکی با جیانگ بیرون رفتم ولی خیلی کوتاه بود و باعث شد توی دردسر بیافتیم بعد اون برادرم ترسید و هیچوقت این ریسک رو نکرد که من رو اون بیرون ببره..

+اومدن جان!

فقط یه نگاه کوتاه توی آینه انداختم و لبخند بزرگی زدم تو از پسش برمیای جان! با کلی خاطره و خوشی برگرد!

****

میدونید که اگه تعداد دنبال کننده های این داستان بیشتر از اون یکی باشه این رو اول میزارم😅

Accursed(نفرین شده🍃)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant