روی چمن نشست و به آرومی دمنوش رو توی فنجون ریخت
به گل های آبی رو به روش نگاه میکرد
آبی رنگ مورد علاقه ش بود...
اما نه هر آبی ای، آبی مثل رنگ چشم های خسته معشوقش که زین همیشه توش غرق می شد، آخرین بار وقتی داشت ازش خداحافظی میکرد به چشم هاش نگاه کرد و سقوط کرد و برای همیشه توی چشم های لویی گم شد
ذره ای از دمنوش داخل فنجون نوشید
عکسی که ازش گرفته بود رو از جیب پالتوش در آورد و بهش نگاهی کرد
لویی که دراز کشیده بود و زین گل های کوچیک آبی رو توی موهاش گذاشته بود، چشم های بسته و لبخند گرم لویی...
لویی عاشق این بود که وقتی دراز کشیده موهاشو نوازش کنی
یه قطره اشک از چشمش سر خورد پایین، چشم هاشو بست و لبخند تلخی زد، از درد کشیدن خسته شده بود
_فقط میخوام تموم بشه لو
ولی نمیتونم خودم تمومش کنم، عشق تو یه گناه بود...
یه گناه دردناک ،نخواستم به گناه دیگه ای مرتکب بشم، مثل کشتن خودم! انقدر مینویسم و مینوشم تا تموم بشم
دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
نه تو رو دارم نه خودم رو
تو رو گم کردم و از ترس زیاد مثل یه بزدل پا به فرار گذاشتم
خودم هم رو بارها گم کردم،مثل یه بچه بازیگوش که اسباب بازی های قدیمیشو گم میکنه!
آره خودم رو خیلی وقته گم کردم...
وقتی توی چشم هات خیره شدم و توی چشم هات غرق شدم، وقتی نوازش هات تموم تیکه های شکستم رو کنار هم میزاشت،وقتی دستامو میگرفتی کل وجودم رو توی دستات جا گذاشتم!
YOU ARE READING
The Little Prince
Random[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...