قدمهای سنگینش رو تا درب ورودی اتاق کشید و بعد، متوقف شد. دوست داشت سمت برادرش بچرخه و با بهونه گیری، از این موقعیت فرار کنه اما علاوه بر اینکه اون اهل رفتارهای نادرست نبود، به جونگین قول داده بود به دیدن مینهو میاد و در عوض، جونگین مواد غذایی و دارویی که پزشک میداد رو کامل بخوره تا زود خوب بشه...
قرار نبود به این اتاق بیاد و این پسر رو ببینه چون، این مینهو نبود... این پسر، کالبد برادرش رو دزدیده بود و با همه اینها، هیونجین میخواست کالبد متحرک برادرش رو ببینه و به بخش پنهونی وجود بکوبه و بگه: دیدی این مینهو نیست؟ دیدی روح مینهو رو نداره؟
با نشستن دستی روی بازوش، چرخید و به فلیکس خیره شد. سلینا دستور داده بود فلیکس مخفیانه همراه با هیونجین به دیدار مینهو بیاد تا شاید برادراش باعث شن حال مینهو بهبود پیدا کنه و به هوش بیاد...
_بریم تو؟
هیونجین نفسی گرفت و دست روی دستگیره گذاشت:
هر چقدر از من دلخوری داری رو پشت این در بذار و به عنوان برادر کوچیکتر من وارد اتاق شو نه ژنرال سوم ناتاتورا ...فلیکس نفسی گرفت و قدم برداشت. اوایل، از هیونگش عصبی بود... میخواست انقدر بزنتش تا بدنش به طور جدی آسیب ببینه... ولی هیونگش، این چند روز، خودش رو نشون داد. نشون داد اینکه به دیدن برادرش نیومده به شدت براش آزار دهنده بود اما نمیتونست وارد این سرزمین بشه... حتی فلیکس به خاطر داشت زمانی که با چانگبین به گوان رفته بود، هیونجین کنار مرز به استقبالش اومده بود.
فلیکس میتونست حس کنه هیونجین تحت فشاره و با تمام وجود، دلش میخواد اونجا رو ترک کنه اما بخاطر حرفی که به جونگین زده، محکم تر از همیشه، پشت اتاق ایستاده... دست جلو برد و کف دست آزاد هیونجین رو لمس کرد:
همه چی خوبه...هیونجین بازوش رو از زیر دست فلیکس سر داد و قدمی به جلو گذاشت:
درسته... همه چی خوبه... بیا زودتر تمومش کنیم و به خواستهی بیست سالهی شما چند نفر جامهی تحقق بپوشونم...
فلیکس با کنایهی هیونجین اخم کمرنگی کرد و قدمی به جلو گذاشت و همراه با هیونگش وارد اتاق شد:
ما فقط میخواستیم تو...
هیونجین هیسی به نشونهی سکوت کشید و به تخت خیره شد... شاید، یکی از دلایلی که هیونجین با دیدن مینهو مخالفت میکرد، این بود که نمیتونست جلوش، خود خونسرد و آرومش باشه...
حتی همین الانش هم قدمهاش هدایتش نمیکردن به اون جسم ضعیف و رنگ پریده برسه و ببینتش... اگه فریب میخورد این برادرشه و و دوباره به زندگی برگشته، چطور میخواست بابت این بیست سال ندیدن مینهوی زیباش ببخشه؟
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)
Fanfiction𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾: 𝖠 𝖯𝖾𝗋𝗌𝗈𝗇 𝖶𝗁𝗈 𝗅𝗈𝗏𝖾𝗌 𝖳𝗁𝖾 𝖬𝗈𝗈𝗇 _مینهو... چرا گرگینهها عاشق ماه هستن؟ _میدونی لیلی... گرگینهها باوری دارن وقتی گرگینه ای میمیره، لونا خاکسترش رو به ماه تقدیم میکنه؛ با اینکار، عشقمون به روح ه...