𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋22

465 129 168
                                    

با صدای تیری که از کنار گوشش رد شد، خودش رو بیشتر جمع کرد و سعی کرد با یک دست اسب رو کنترل کنه و دست دیگه‌اش رو روی زخمی که در حال خونریزی بود، فشار بده.

_تو میتونی... منو به ناتاتورا... برسونی؛ مگه نه؟
باید با سرعت به سمت ناتاتورا میتاخت تا بتونه از دست این مردم فرار کنه. حالا که هیونجین نبود، جونگین با تمام وجود حس میکرد این سرزمین براش منشأ ناامنی‌ـه.

پهلو و بازوش میسوخت و چشماش برای بسته شدن بهش التماس میکردن اما اگه لحظه‌ای غافل میشد، یکی از اون تیرها یا گلوله ها، بدنش رو میشکافت.

نمیدونست چقدر راه اومده بود و اسب بیچاره رو مجبور به تاختن کرده بود اما تنها چیزی که میدونست، این بود که دیگه، کسی دنبالش نمیکنه. اسب رو نگه داشت و بعد از مطمئن شدن از اینکه بالاخره دنبالش نیستن، سر روی اسب خسته گذاشت و نفس نفس زد:
خسته شدی؟ متاسفم... برسیم به قصر کلی بهت قند میدم تا بخوری؛ باشه؟ پس منو تا قصر برسون...

از شدت درد نفس نفس میزد و صداش تو سکوت دشت پیچیده بود. مرز ناتاتورا رو رد کرده بود و چند ساعت با قصر فاصله داشت اما میتونست برسه؟ اصلا برسه، بعدش چی؟ چطور میخواد به هیونجین بگه که وزرایی که بهش اعتماد داشتی قصد جون فرماندارتو کرده بودن؟

با دیدن روشنایی فانوس‌ها، نگران شد و در حالی که افسار اسب رو تکون میداد، سعی کرد بغضش رو قورت داد.‌چطور فکر کرده بود بدون هیونجین، میتونه وارد قصر گوان بشه؟ اون باید تو فرمانداری میموند، خودشو از ترس قایم میکرد و منتظر برگشتن اون الفا میشد اما از طرفی، گوان برای هیونجین ناامن بود. مسخره بود نه؟ سرزمینی که کل زندگیت رو گذروندی، برات ناامن بشه.

_اونا به هیونجین صدمه نمیزنن، اونا فقط میخوان شر من رو کم کنن تا بتونن اونو مجبور به ازدواج کنن... ازشون متنفرم...
جونگین مثل جوونای خامی شده بود که تحت هر شرایطی میخواست معشوقشو کنار خودش نگه داره اما فقط خودش میدونست چی تو ذهنش میگذره.

با حرص صورت خیسش رو پاک کرد، و اجازه داد باد شبانه به صورتش شلاق بزنه. حس خوبی داشت، حس رهایی میکرد. شاید هم بزرگ شده بود و یاد گرفته بود چیزهایی که مال خودش نیست رو رها کنه.

بخاطر خون زیادی که از دست رفته بود، سرگیجه داشت و ضعف کرده بود. از دور با دیدن قصر، لبخند تلخ و بی جونی روی لب‌هاش نشست و افسار اسب خسته رو بیشتر تکون داد تا هر چه زودتر خودش رو به قصر برسونه. اونجا کسایی رو داشت که نگرانش میشدن، دوستش داشتن و امن بودن...

اره جونگین ترسیده بود، از روزی که قصد جون هیونجین رو بکنن میترسید. اونا بی رحم به نظر میرسیدن و اگه میخواستن مثل پادشاه هوآ، هیونجین رو بکشن تا خودشون به تخت سلطنت بشینن چی؟

𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang