𝖫𝖺𝗌𝗍 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋

404 65 49
                                    

به قدری به انگشت‌هاش فشار اورده بود که بند بندش، به سفیدی برف شده بودند. سعی داشت خودش رو کنترل کنه اما این کار، سخت‌تر از تمام کار‌هایی که تو زندگیش انجام داده بود، به نظر میومد. این مرد بالاخره کار خودش رو کرده بود‌. جونگینش رو گرفته بود و عملا با این کار، هیونجین رو تحت فرمانش داشت. هیونجین برای جونگین، نفس‌هاش رو هم قطع میکرد. تنها کاری که میتونست بکنه، این بود که وانمود کنه طبق درخواست مرد رو به روش عمل کنه تا بعد رفتنش، بتونه دنبال روباهش بگرده.
_مصمم به نظر میاید وزیراعظم.
_من قبلا هم به شما گفتم هر کاری که نیاز باشه، انجام میدم تا این ازدواج صورت بگیره عالیجناب.

هیونجین با حرص روش رو برگردوند. باید سعی میکرد آروم باشه وگرنه، اوضاع برای روباهش بد میشد.
_اگه دستوری داشتم بهتون ارائه میدم جناب وزیر. میتونید تشریف ببرید.
به محض خروج وزیر، هیونجین سراسیمه از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. قصدش مشخص بود؛ اول باید فرمانده نگهبانان رو میدید و بهش دستور میداد تا جونگینش رو پیدا کنه. وزیر اعظم چرا نمیفهمید؟ چرا نمیخواست بفهمه که این مرد، بدون روباهش زندگی نمیکنه؟ اول مینهو، بعد پدر و مادرش و حالا هم جونگین؟ دنیا چرا انقدر با هیونجین سر ناسازگاری داشت؟
بعد از ملاقات با فرمانده نگهبانان، سمت اتاقش رفت و در سکوت نشست. از خپمتکار خواسته بود املاک و زمین‌های وزیر اعظم رو به صورت مکتوب براش بیارن و الان، منتظر اون بود. لرزش پاهاش لحظه‌ای قطع نمیشد و ذره‌ای تمرکز تو صورتش دیده نمیشد.

با قلمی که دستش بود، دونه به دونه زمین‌هایی رو که از پایتخت دور بود رو خط زد. اون نمیتونست به این سرعت جونگین رو به اونجا برسونه و جاهایی که در پایتخت گوان بود، اونقدر تو چشم بود که هیونجین بعید میدونست جونگین اونجا باشه.
تصمیم گرفت از برادرش درخواست کمک کنه. باید دست کم مطمئن میشد یک نفر هست که بی شک و تردید، طرف اون باشه. یه نفر که هیونجین بتونه بهش اعتماد کنه. اگه محاسباتش درست پیش میرفت، فلیکس چند ساعت قبل مراسم میرسید و میتونست به هیونجین کمک کنه.

نمیتونست از کسی بخواد نامه رو به فلیکس برسونه. تو اون قصر، به کسی اعتماد نداشت. جونگین رو تو قصر خودش و جلوی این همه خدمه برده بودند پس همشون، تحت فرمان وزیر اعظم فعالیت میکردند و هیونجین، ذره‌ای بهشون اعتماد نداشت. به بالاترین طبقه قصر رفت و با دیدن کبوتر‌های اسیری که تو قفس بال بال میزدند، نفسش رو رها کرد. این بهترین کار بود. سریعتر از هر گرگی، میتونست نامه رو به فلیکس برسونه.
دست جلو برد و کبوتر سفیدی که روی بدنش خط قرمز رنگی با جوهر کشیده شده بود رو بیرون آورد. نامه رو به یکی از پاهاش بست و بعد از چند لحظه، اون رو به هوا پروازش داد. امیدوار بود که این کبوتر کمکش کنه‌.

نمبتونست بیکار بشینه و احساس دیوونگی میکرد. به اندازه یک نفس تا جنون واقعی فاصله داشت. به اتاق خودش که برگشت، نامه‌ای روی رو تختی سورمه‌ایش خودنمایی میکرد. ممکن بود از سمت جونگین باشه. با عجله سمتش رفت پاکت نامه رو پاره کرد. انتظار داشت نامه از سمت جونگین باشه اما دست خط وزیر اعظم، خونش رو به جوش آورد. دو باره، سه باره و ده باره نامه رو خوند و حس میکرد عقلش از کار افتاده. وزیر اعظم بهش پیشنهاد داده بود که اگه میخواد دنبال جونگین بگرده، اون هم سرباز‌های شخصی خودش رو در اختیار پادشاه قرار بده و با این حرکت، رسما تاج و تخت گوان رو تخقیر کرده بود. پدرش باید این مرد رو گردن میزد.
کاغذ رو تو دستش مچاله کرد و سمت درمانگاه قصر رفت. با دیدن خدمتکارهای امگایی که دنبالش راه افتاده بودند، سمتشون چرخید:
یک قدم دیگه دنبال من بیاید، جفت پاهاتون رو قطع میکنم.

🎉 You've finished reading 𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑) 🎉
𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Where stories live. Discover now