𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋27

321 56 30
                                    

با دیدن شهر مرزی گوان و ناتاتورا، ایستاد، اسبش رو به درخت تنومندی بست و نشست. از کیفش، لوازم مورد نیازش رو بیرون کشید. لباسش رو بالا داد و زخم‌های بدنش رو دوباره با مرهم‌هایی که پزشک سلطنتی بهش داده بود، بست. از خورجینی که اویزون اسب بود، ظرف غذایی بیرون کشید و بی حرف، مشغول خوردن شد. نگران و مضطرب بود. نمیدونست برای مردم کیتسونه و گوان، چه اتفاقی افتاده و از همه مهمتر، هیونجینش در چه حالیه.

بعد از اتمام غذاش، ظرف خالی رو به خورجین منتقل کرد و بعد از خوردن دارویی که برای درد زخم‌هاش بود، سوار اسب شد. ضربه‌ای به اسب زد و با سرعت، مسیر باقی مونده رو تاخت. این فقط شورشی بود که هم جونگین و هم هیونجین نظیرش رو دیده بودن اما جونگین نمیدونست به چه دلیل انقدر استرس داره.
_هیونجین حالش خوبه! مطمئنم حالش خوبه. اطرافیانش جرأت ندارن بهش آسیب بزنن. اون‌ مثل مادر و پدر نیست که زیر حمله‌ی آلفاها، جون بده.

انقدر تو افکارش غرق شده بود که وقتی رو به روی قصر ایستاد، به خودش اومد. پیاده شد و با عجله، اسپ رو به سربازی سپرد و سمت اتاق هیونجین هجوم برد.
_وزیر اعظم به پادشاه پیشنهاد دادن با دخترشون ازدواج کنن.
صدای خدمتکار متوقفش کرد. سمتش چرخید و با دیدن دختری که سر بلند کرده بود و به اون نگاه میکرد، متوقف شد:
متوجه نشدم؟
دختر قدمی جلوتر رفت و جلوی جونگین ایستاد:
من از رابطه‌ی شما خبر دارم.
چشم جونگین گرد شد و دختر، با عجله ادامه داد:
اما به هیچکس نگفتم. قسم میخورم که به کسی نگفتم.

جونگین پلکی زد و لب باز کرد:
برای چی داری اینو میگی؟
_من نگران عالیجنابم. ایشون نمیخوان ازدواج کنن و با این کار، دلیل بزرگی برای مخالفت مردم و درباری‌ها و سرنگونی ایشون میدن. میخوام ازتون خواهش کنم از سرورم بگذرید. اجازه بدید سلطنتش رو حفظ کنه. ایشون پادشاه خوبین و حقشون برکناری نیست.
جونگین اشک چشم‌هاش رو پس زد و اخم کرد:
چرا فکر کردی در جایگاهی هستی که این‌ها رو بگی و از من بخوای ازش بگذرم؟ شماها ازش نمی‌گذرید. شما وزرا و مردم کشور ازش نمیگذرید؛ چطور انتظار داری من از مردی که فقط زمان استراحت دارمش، بگذرم؟

_برو به کارت برس.
جونگین زمزمه کرد و دختر قدمی جلوتر برداشت:
من ازتون خوا...
_بهت گفتم برو سرکارت
جونگین فریاد زد و همون لحظه، صدای هیونجین رو از پشت شنید:
اینجا قصر گوانه فرماندار کیتسونه، صداتون رو رعایت کنید.
جونگین قبل از اینکه سمت هیونجین بچرخه، دختره رو دید که با تعظیم کوتاهی، از اون دو دور شد‌.
_زخمات بهتره؟
جونگین چرخید و به اخم هیونجین خیره شد. فقط چند روز گذشته بود اما دلش به شدت برای هیونجین تنگ شده بود.

_باید باهاتون حرف بزنم.
هیونجین سر تکون داد و جونگین رو به داخل اتاق هدایت کرد. به محض بسته شدن در اتاق، جونگین سمت هیونجین چرخید و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، دست هیونجین دور کمرش حلقه شد و سرش رو محکمتر گرفت تا عقب نره. جا به جا شدند و جونگین، به در برخورد کرد:
تو قصر من صداتون رو بلند میکنید سرورم؟
جونگین با صدای اروم هیونجین و لحنش، حس کرد موهای تنش سیخ شده و ضعف میره.
_من معذرت میخوام و امیدوارم عالیجناب به بنده رحم کنن.

𝖲𝖾𝗅𝖾𝗇𝗈𝗉𝗁𝗂𝗅𝖾(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ