𝐎𝐫𝐫𝐞𝐧𝐚

4K 403 21
                                    

  Orrrna

"به معنی واقعی کلمه ، زندگی پر از اتفاقه . گاهی اونقدر پستی و بلندی داره که شک کردن به وجود خوشی و حتی اندازه نخی نازک ارامش باعث خندت میشه ، مثل صدای فلوت چوبی که اگر بندهای انگشتتو اشتباه جای گزاری کنی گوش خراش ترین و مرگ بار ترین صداها رو به وجود میاره .

همونقدر که اشتباه کردن توی زندگی ، جوری باعث میشه که عوض شی و شاید گاهی عوضی بشی و یا حتی کینه بخواد تورو عوض بکنه یا چیز هایی که دوست داری یا.... حتی کلمه "یا" هم بزرگترین بخش از زندگیه ، "یا" با "زندگی" اجین شده و همون اشتباهات این " یا " رو به جریان میندازن . "

ملکه اورنا ، با چشمانی اشک بار که برق داخلش مثل شمشیری بُرنده قلب پادشاه رو که پشت در اتاق الفا و امگای اینده کشور ایستاده بود رو میشکست ، برای پسر کوچولوی زیباش تعریف میکرد .

جونگکوک ، پسر هفت ساله سرزمین زیبا و افتابی اورنا ، که زیبایی اون پسر حتی تا مرز ها و مایل ها دور تر از این خطه پیش رفته بود ، روی ران های برهنه مادرش دراز به دراز خوابیده بود و خیره به چشمان مادرش که کم شباهت به چشمان خودش نبود به حرف های او گوش میداد .

پسر کوچک بعد از چند ماه اصرار به مادرش که افسانه سرزمین خورشید ، اورنا ، خواسته بود که براش تعریف کنه و بالاخره بعد از گذشت چند چرخش ماه و گردون به دور هم مادرش با غم و خوشحالیِ شاید غیر منتظره اون کوچولو رو روی پاش خوابونده بود و میخواست  ، بعد از مدت ها ، حادثه شوم هفده سالگیش رو تعریف بکنه .

"عزیزکم ، ولی من اینجا نیستم که معنی کلمه "یا" و "زندگی" رو برات توضیح بدم ، تو هنوز خیلی خردسالی برای شنیدن زشتی های دنیا ، پستی های دردسر سازش و درد بر انداز و خب ت..."

صدای زیبای ماریا ، با اخم کوچیک و دلنشین جونگکوک قطع شد . پسر روی پاهاش ایستاد و دست های تپل ، بند انگشتیش  و نازنینش رو به کمرش زد .

مادر اون پسر از نزدیک و پدرش از پشت در ، دورتر ، با تعجب اون موجود زیبا رو نگاه میکردن و منتظر بودن که چی باعث شده اینقدر اون کوچولو عصبی و ناراحت باشه؟!

"ببخشید ملکه ، ولی..ولی من بچه نیستم ، نگاه کن تازه کلی مو دارم که پادشاه میگه من با اونا بزرگم"

ماریا، تک خنده ای کرد و دست هاش رو به طرف مخلوق زیبای روبروش برد .

از هر زمانی بیشتر خداروشکر کرد  که اون روز کنته اون رو ترک کرد و باعث این وصلت شد تا زیباترین ساخته پروردگارش رو بهش بدن.

جونگکوک دست هاش رو این بار از کمر ظریفش برداشت و روی سینه اش جمع کرد ، اون پسر سرتق هنوزم از موقعیتش پایین نمیومد و حواسش به پدری که پشت در با اشک به میزان دلنشینی اون بچه خیره شده بود  ، نبود !

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Место, где живут истории. Откройте их для себя