𝐎𝐮𝐫 𝐜𝐢𝐭𝐲 𝐨𝐟 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭

425 54 0
                                    

زمان حال ؛ قصر بلورین اورنا

انگشت های رنگ شده به سیاهیِ رگ های مردم معصوم سرزمنیش رو به ارومی و با ظرافتی به پهنای بال های قو ، بالا و پایین به روی مر مر های تخت زرینش میکشید ، تختی که به مدتی کوتاه ، غریب یک چرخش کوتاه زمین به خورشید ، سه هفته ای که به تندی و تیزی تلخی گذشته بود ، تختی به زرینی جام های مملو از شراب!

ساحره ستم گر اورنا ، عزیز کرده ملکه اورنا با گَسی هرچه تمام تر اون انگشت های الوده به مرگ ، الوده به تاریکی رو با ضربی محکم بالا پایین میبرد ، بالا و پایین!! مانند ریتم مرگ!!

گویا که با هر حرکت اون انگشت ها تازیانه ای به روبروی نگاه های شهوت انگیز و تشنه افراد میزد تا دست بردارن از چشم هایی که جز سفیدی چیزی نمیدید ؛ تنها سفیدی!!

بدن خسته اش از نوشیدن اب رو به ارومی بلند کرد و ضرب دست های کوتاه و لبالب از هیچ و پوچش رو به عقب کشید ، صدای "بِرِم بِرِم" سر انگشتان کشیده اش قطع شده بود و با خیز برداشتنش از اون سر بار سلطنتی و ارث رسیده از خاندان به اصطلاح پر شکوه استایلز ردای طلایی رنگش رو به زمین کشید.

به ظرافتِ گناه ، ظرافتی که با لبخندی به تو سلام میکند و معاشرتی رو به وجود میاره که سر تا سر فریبه پا به زیر پله های کشیده به محراب خونینش گذاشت.

پارچه مات و کبود اهنگ رنگش که به تنهایی شب درخشان و به صاحب مجلسی روز بود تزئین شده با نشان همسر تاریک صفتش ، نشان شیطان ، به روی زمین میلغزید ، صدای "هیس" از برخورد اون پارچه ابریشمی زر دوز به وجود می امد که با لمس کف کفش های تخته ای به رنگ خونش شکسته میشد

اقتدار بود و اقتدار!

در واقعیت ، به تظاهر اون زن نفرت انگیز پوشیده از "اقتدار" بود ، به ظاهر تمام نوچه های اطراف ساحره بدیُمن از او حساب میبردند ، ولی به درون؟!

زجه ها و جیغ های زنان پا به ماه ، زنانی که با وحشت هر چه تمام تر دست درازی میشد به اون ها جلوی مرد هایشان ، جلوی زن هایشان ، جلوی کسانی که با مهر و پود محبت موجودیتی را در درون خود پرورش میداند ، زنانی که با نبودِ رحم هر چه تمام تر با فرزندان درون وجودشان کشته میشدند و خون جاری به زیر پاهای زن جدید اورنا گویا به او دلیلی برای ادامه این انتقام خودجوش داده بودند
مردم از او به دلیل از بین هستی زندگی شان دلخور بودند و لااقل برای زنده ناندن باید دم به دم او نمیگذاشتند!

اما این انتقام برای کنته تمام نشده بود

گویی با هر خون جاری شده مانند خون اشامی عطشش به ریختن این مایه حیات ، به قتلی دسته جمعی از بیگناهان سرزمین مادریش علاقه پیدا میکرد

از غروبی به بعد ، از طلوعی به قبل ، از شبی به هنگام و از صبحی که امده بود یافته بود که این بار انتقای در کار نبود!

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Where stories live. Discover now