𝐌𝐞𝐦𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬 𝐒𝐭𝐨𝐧𝐞 1

445 54 1
                                    

پاهایش را ارامی و لطافت برگ های تر درختان پاییزی پاریس روی پنبه های به هم پیچیده فرش فرانسوی و اصیل زیر دو کفشش قرار داد ، نفسی به کوتاهی ثانیه های ساعت کشید و به تلاش کردن خود بالید.

بالاخره بعد از ساعت هایی که خورشید از اغوش ستاره های رقصان بیرون امده بود و رویِ گرم و خزان رنگش را به سرزمین زئوس تابانده بود ، "لِمَث" همراه با دوست تازه اش خود را با تردید های بسیاری که به سر داشت ، مهمان ناخوانده ی اتاقی کرد که هم اکنون شیره ی چندین هزار سال ، میلیون سال و زمانی بسیار طولانی رو در خودش جا داده بود

"لمث" سری برای الهه کنار دستان حریرش تکان داد و دوباره به قدم های منتظرش جان بخشید و به ارام ترین حالت ممکن به جلو خیر برداشت
"بانو میخواید زمان دیگه ای رو انتخاب کنید؟! ، مطلع هستم دلتنگ هستید ولی گویا هنوز خوابن"

الهه که گویا منتظر بود ان بانوی سپید رنگ چیزی را به زبان بیاورد و حرفش را نصفه و تنها بگذارد اما با دیدن لبخند الهان بخش روی لب های ان زیبای وحشی متعجب خیره به نیم رخش شد

"تمام شب خیره به هم اغوشیشون بودی اِروس کمتر حسودیمو تحریک کن  ، ترجیح میدم این بار پسر افسانه ی زادگاهم در اغوش خودم و حقایق خودش غرق بشه ، صبرم به کمال وجودم رسیده فرزندِ میخک!"

الهه که غرق در نجوای زمزمه وار و شکوفه وار بانوی کنارش بود سری تکون داد و با گفتن "با اجازتون بانو" به سرعت هر چه تمام تر کنار دو مرد برهنه در اغوش هم حرکت کرد ، لب های خشکش که سالیان سال حتی به کوچکترین حرکتی دعوت نشده بود با تماشای پسری که شیره وجود چهارده نگهبان فرمانروایی خداوند را این بار در چشمانش داشت به خودش اجازه داد لبخند روی لباش جاری شود

بانوی پشت سرش عجله داشت و مدت ثانیه هایی که خداوند به او اجازه خروج از بهشت برین داده بود هم بسیار کوتاه ، پس برای شرمنده نکردن پروردگار خودش و ان زیبای وحشی گرمایی از وجودش ساطع کرد که به سرعت هر چه تمام تر فرشته برهنه  مقابلش را به بیداری کشاند

بانو "لمث" دیدار ناگهانیش با ان زمزد های فندقی که مخلوطی از جنگل های سر به فلک کشیده اورنا ، زادگاهش ، داشت چیزی به چشم هایش چنگ انداخت ، فرشته برهنه اش را بالاخره ملاقات کرد.

جونگکوک با خماری و درد بسیاری که بین پاهایش و کمر شیری رنگش جریان داشت سرش را بلند کرد ، موهای قهوه رنگش به روی گردنش ریخته بود و نگاه کهکشان زمزد سبز رنگش بالا امده و با حیرت به دو شخصی جلویش قرار داشتند دوخته شد.

زنی که موهای سرش به کامل ترین و زیباترین شکل ممکن روی شانه هایش پریشان ریخته شده بود و امواج فر مانندش مثل پیچک هایی در هم به ان ابهت و زیبایی بخشیده بود ، پوشش حریر و مخملی که سپید رنگ بود و با کلوشه ای که در انتهای استین هایش بود دور مچ کوچک و ظریفش را به نمایش میگذاشت و بلندای ان پیراهن برفی رنگ تا به روی زمین پشمی فرش کشیده میشد ، در اخر ان تاجی که به سمبل اصالت زن مهری میزد با نگین های بی رنگ و شیشه ای مانندش نور کمرنگ خورشید را شفق مانند میکرد ، به راستی که اصالت به معنی بانوی روبرویش بود ، حس اشنایی با بانوی روبرویش داشت ، حسی مانند اینکه او مادرش است!

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Where stories live. Discover now