پارت سوم:
"이 안갯속에 살다가 외로운 영혼 하나 맞혔다." |
حین زندگی در مِه، او به یک روح تنها برخورد.
هوا رو به خنکی میرفت و آفتاب در حال ترک آسمون بود. هیچ ابری توی آسمون نارنجی رنگ دیده نمیشد. فلیکس بین اون شلوغی و همهمه، روی پلههای سنگی و بزرگ آمفی تئاتر دانشگاه، کنار مینهو و چانگبین نشسته بود و صدای مجری از روی استیجی که کمی پایین تر رو به روی اونها قرار داشت شنیده میشد.دو دختری که کنار چانگبین جا گرفته بودن به طور واضحی سعی داشتن توجهش رو به خودشون جلب کنن و مینهو از این وضعیت به خنده افتاده بود. چانگبین سعی میکرد به اون دخترها لبخند بزنه و جواب سوالاتشون رو با خوشرویی بده اما هر دو دوستش میدونستن بعد از آخرین باری که با دوست دخترش به هم زد دیگه کسی چشم اون مرد رو نگرفته.
وقتی چانگبین کمی خودش رو به مینهویی که بین اون و فلیکس نشسته بود نزدیکتر کرد صدای تک خندهی مینهو بلند شد.
- سعی کن از جشن لذت ببری.چانگبین سرش رو روی شونهی مینهو گذاشت و سعی کرد زمزمهی آرومش رو به گوشش برسونه.
- میخوام همین کار رو بکنم.اون مراسم به مناسبت ورود دانشجوهای جدید برگزار شده بود و قرار بود اون شب یکی از گروههای دختر کیپاپ هم اجرا داشته باشن.
فلیکس مطمئن نبود اون گروه رو بشناسه، چون احتمالا زمان زیادی از شروع کارشون نمیگذشت؛ اما چانگبین مشتاق بود حتما توی مراسم شرکت کنه و فلیکس هم از خوشگذرونی بدش نمیاومد. در مورد مینهو، اون فقط ترجیح داده بود با دوستانش همراه بشه.
وقتی مجری که احتمالا یکی از افرادی بود که سال آخر تحصیلش رو توی دانشگاه میگذرونه اعلام کرد قراره نمایش کوتاهی اجرا بشه، بالاخره همهمهی دانشجوها کمی آروم گرفت و بعد از دقایقی صدای خندههاشون بلند شد.
چان موضوعات خندهدار رو دوست نداشت اما اونجا بود. زیر کلاه مشکی رنگ روی سرش، ایرپاد توی گوشهاش آهنگ بلندی رو پخش میکرد و اون نگاهش رو به جای استیج، به افرادی دوخته بود که روی پلههای سنگی پایین تر از خودش نشسته بودن و میخندیدن.
زیاد طول نکشید تا مردمکهاش به فلیکسی برسن که گوشهی چشمهاش از خنده جمع شده بود و هر بار کمی به سمت مینهو مایل میشد. از نظر چان، اون خندهها پر از انرژی و زیبایی بودن؛ چیزی که شاید نظیرش رو ندیده بود. متوجه تفاوت فلیکس با بقیه نمیشد اما شاید اون واقعا از صمیم قلب خوشحال بود و بقیهی آدمها نبودن؟ به هرحال چان نمیتونست درکی داشته باشه. حتی شکل اون لبها زمانی که حالت لبخند به خودشون میگرفتن یا چشمهای ریز شدهش، باعث میشد اون مرد شروع سردردش رو احساس کنه.
YOU ARE READING
𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘓𝘪𝘹]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] ▪︎ هپیلس ماجرای افرادیه که برای شاد بودن، باید از سد مشکلات گوناگونی عبور کنن و در راس اونها بنگ چان، حتی بعد از گذر از تمام آسیبها و سختیها هم شادی رو در انتظار خودش نمیبینه. [ -عاری از شادی و خوشبختی ] ─𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆𝒔: 𝑪...