پارت بیست و دوم:
"구름위에 곧기, 한을의 별 따기... 안되는건 안되는거다."
راه رفتن روی ابرها، چیدن ستاره از آسمان... غیرممکن هرگز ممکن نخواهد شد.همگی شب متفاوتی رو پشت سر گذاشته بودن.
توی راه برگشت، ابرها فاصلهی زیادی از زمین نداشتن و به واسطهی اینکه بیشتر از چند ده متر از مقابلشون دیده نمیشد، سرعت حرکت کمپرها به کمتر از نصف دفعهی قبل کاهش پیدا کرده بود.حین رانندگی لبخند بزرگی روی لبهای چانگبین نشسته بود. لبخندی که اون به هیچ وجه نمیتونست کنارش بزنه. گاهی از توی آینه به مینهو نگاه میکرد و با تصور شب قبلی که بالاخره تونسته بود تن دوست داشتنیش رو به بدن خودش بچسبونه و توی آغوشش نگهش داره، قلبش با هر تپش شادی بیشتری رو به وجودش پمپاژ میکرد.
مینهو از اینکه شب قبل بین بازوهای چانگبین خوابیده بود هیچ احساس متفاوت یا ناخوشایندی نداشت و حال خوب توی چهرهش این موضوع رو نشون میداد. تقریبا از تمام شبهای دیگه راحتتر به خواب رفته بود و نمیدونست این موضوع به آغوش و یا عطر چانگبین مرتبطه یا نه. انگار که عشق اون مرد مثل هالهای نامرئی اطرافش رو فرا گرفته و هوای سرد اواسط پاییز رو براش گرم میکرد.
جیسونگ چیزی دربارهی احساس راحتی و خوشحالیای که کمپر رو احاطه کرده بود نمیدونست اما، صبح که بیدار شد به عنوان اولین تصویر، چهرهی غرق خواب مینهو وارد ذهنش شده بود و همین برای ساخته شدن روزش کافی به نظر میرسید. لی مینهو واقعا بی نقص بود و حضورش آرامش خاطر جیسونگ رو فراهم میکرد... کنار مینهو حداقل میتونست نگرانی برای خونوادهش رو راحتتر تحمل کنه.
فلیکس اما هنوز هم نتونسته بود دنیای بیرون از قلبش رو خارج از قاب اون احساسات شیرین ببینه. چان تا خود صبح تنش رو به خودش فشرده بود. میدونست که اون مرد درد کشیده و نتونسته به خواب بره... انگار که بین نگرانی به همراه درد و خوشحالی از اینکه چان نخواسته بود از آغوشش خارجش کنه گیر افتاده بود. هنوز جملات ارشدش رو به خاطر داشت... اینکه گفته بود قبل اینکه از احساسش باخبر باشه شروع به دوست داشتنش کرده... اون مرد دوستش داشت و حالا فلیکس میتونست عطر بینظیرش رو از لباسهای خودش استشمام کنه. هم آغوشی دیشب کار خودش رو کرده بود.
قبل از اینکه دوش بگیره مطمئن شد که لباسهای اون شبش رو همونطور دست نخورده نگه میداره. باید عطر چان رو حفظ میکرد. احساس لبهای درشت اون مرد بین تار موها و روی شقیقهش و حس دستهای سردش روی کمر و پشتش با هر بار یادآوری، قلب فلیکس رو به آتش میکشید. اون مرد همهی چیزی بود که میتونست فلیکس رو از زندگیش راضی کنه. زیر دوش تمام فکر پسرک، درگیر آیندهای شد که قرار بود باهم داشته باشن. اگه دلیل سردردهای چان انقدر وخیم و جدی بود که قلب فلیکس نمیتونست تحملش کنه چه اتفاقی میافتاد؟ به تدریج افکار بدتری به ذهنش راه پیدا میکردن و ترس از دست دادن اون مرد، مردی که هنوز هم به دستش نیاورده بود، تنش رو میلرزوند.
YOU ARE READING
𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘓𝘪𝘹]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] ▪︎ هپیلس ماجرای افرادیه که برای شاد بودن، باید از سد مشکلات گوناگونی عبور کنن و در راس اونها بنگ چان، حتی بعد از گذر از تمام آسیبها و سختیها هم شادی رو در انتظار خودش نمیبینه. [ -عاری از شادی و خوشبختی ] ─𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆𝒔: 𝑪...