─Part 20;

139 41 111
                                    

پارت بیستم:
"이런 깊은 꿈이 즐거울수록 잠에서 깨기 힘들 것이다."
هرچه این رویای عمیق خوشایند‌تر باشد، بیداری از آن دشوار‌تر خواهد بود.

ابرها به تدریج توی آسمون کشیده می‌شدن و سایه‌ی اون‌ها سرما رو اون اطراف محبوس می‌کرد.

درحالی که صدای امواج دریا هنوز توی گوش‌هاشون بود، روز آخر مسافرت کوتاهشون رو توی اون ساحل خلوت می‌گذروندن.

مقابل جنگلی پر از درخت سرو و کمی با فاصله از شن‌های نرم نزدیک دریا، روی تپه‌ای کنار جایی که کمپرها پشت هم پارک شده بود، صبحانه و ناهارشون رو یکجا خورده بودن و حالا هر چند نفر همراه هم، برای گشت زنی توی دریا آماده می‌شدن.

چان اون روز تماما درد کشیده بود... فقط دیدن فلیکس هم می‌تونست درد رو توی تمام وجودش پخش کنه و توجه گاه و بیگاهش، زمان‌هایی که نزدیکش می‌شد تا حالش رو بپرسه و چشم‌های نگرانش وقتی از دور به چهره‌ی درهم چان خیره میشد همه چیز رو بدتر می‌کرد.

هرچند بالاخره زمانی که ناامیدی از داشتن فلیکس به وجودش غلبه کرد تونسته بود همراه با درد قابل تحملی، برای لحظاتی روی یکی از صندلی‌های چوبی اون بیرون و پشت به کمپرها بنشینه و منتظر بمونه تا پیول برای رفتن به سمت اسکله‌ی قایق‌ها آماده بشه.

تصمیمش رو گرفته بود. روی قایق، وقتی با دوست دخترش تنها شد، بهش می‌گفت که دیگه نمی‌تونه اون رابطه رو ادامه بده. شرمندگی اینکه باید به پیول اعتراف می‌کرد شخص دیگه‌ای رو دوست داره و به احساساتش آسیب می‌زد هم از دلایلی بود که توی کمتر شدن سردردش تاثیر مثبت داشت.

فلیکس از پنجره‌ی کوچیک اولین ماشین کمپر، بیرون و جایی رو که نیمرخ چان تا حدی دیده می‌شد نگاه می‌کرد. گره کوچیکی بین ابروهای مرد مورد علاقه‌ش ایجاد شده بود و لب‌های درشتش به هم چسبیده بودن. به نظر می‌رسید اون مرد عمیقا به چیزی فکر می‌کنه اما درد ساعات پیش توی چهره‌ش احساس نمی‌شد. نگرانیش برای چان، هر لحظه بیشتر از قبل دنیای فلیکس رو احاطه می‌کرد. به نظر می‌رسید مشکلش جدیه و فلیکسی که تا به حال هیچکس رو به اون اندازه دوست نداشت، قطعا قرار بود بعد از دونستن اون موضوع، خودش از تکه‌های قلب شکسته‌ش مراقبت کنه.

– اگه انقدر دلت براش تنگ شده فقط برو پیشش.

به سمت مینهو برگشت و پلکی زد.
– منظورت چیه؟

𝙃𝙖𝙥𝙥𝙞𝙡𝙚𝙨𝙨 [𝘊𝘩𝘢𝘯𝘓𝘪𝘹]Where stories live. Discover now