part4 ↪good and hard

1.1K 216 64
                                    

Kookpov:
لم داده بودم روی مبل و با لورنزو مدیرباشگاه شخصی بوکس خودم حرف میزدم ساعت دور بر نه صبح بود تهی و تهجون آماده میشدن که سراغ برنامه های روزانشون برن...در واقع تهی رو باید کلاس باله میذاشتم و ساعت یازده سراغش می‌رفتم تابیارمش و تهجون..خب گایز قرار بود پسرش باهاش به باشگاهش بیاد...
تهی غرغر کنان کنارش نشست و کش موی سیاه رنگشو کف دست باباییش گذاشت...جونگکوک با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد تا یکدونه قلبش به حرف بیاد..
کوک:جان بابایی چی میخوای؟؟؟
تهی:بابا کوکی موهای تهی رو گوجه کنه..مگر نه مربی تهی رو توبیخ میکنه...
جونگکوک بیستو هشت ساله با ابرو و لب پرسینگ دارش، بعلاوه خالکوبی های فراوون بدنش...همین طور هیکل عضله‌ایش هیچ ایده ای راجب گوجه کردن موهای بلند یک دختر نداشت‌..تنها کاری که تاحالا باجنس زن کرده بود ..چیزی بود که اگر کسی راجبش تا شعاع صد کیلومتری دخترش بهش فکر میکرد...قطعا کمترین عکس‌العمل کوک شکستن لگن و بریدن افتخارش بود تا درسی بشه برای همه...
سو پس در این موقعیت خاص داشت از طریق نت گام به گام مراحل رو تکرار میکرد و گایز نتیجه واقعا دور از انتظار رضایت بخش بود..
گاهی برادرش نامجون و هیونگاش جین،یونگی و هوسوک بهش میگفتن گلدن مکنه..
تهی جلوی دیواری شیشه ای که بعد از راهرو بود ایستاده بود وموهاش رو که مرتب و زیبا بالای سرش جمع شده بودن نگاه میکرد..و درآخر شبیه اون گربه اشرافی کارتونی سمت باباییش رفت تا کمی دلبری کنه..
تهی:اوه...باباکوکی من خیلی ناز شدم..ممنونم..
کوک خیره به دختر شیرینش نگاه میکرد که طبق عادتی که از تهیونگ گرفته بود.. موهاش رو پشت شونش مینداخت ...
کوک:نه دختربابا تو ناز بودی...
تهی با چشم های که پرستاره شده بودن به بابای خفن جذابش نگاه میکرد و دل تو دلش نبود که امروز پیش دخترای بدجنس کلاس باله حسابی فخر بفروشه...قشنگ یادش بود که اون اوایل بخاطر نبود باباییش چقدر مسخرش کرده بودن..
جونگکوک با دیدن نگاه شیفته دلبرک شش ساله‌اش قلبش میلرزید..دستاشو زیر کمر دخترنازنینش برد و اونو چندین بار چرخوند گونش رو پر از بوسه کرد...
گایز میخوام اجازه بگيرم تا دوباره یادآوری کنم که..
جئون جونگکوک عاشق پدرشدن شده بود..و اگه کائنات باهاش هم مسیر میشدن و تهیونگ دوباره‌ بهش برمی‌گشت قطعا چندتایی دیگه از این شیرینی های جذاب میخواست...خیلی زیاد مثلا سه یا چهار تا دیگه..
با فکر بهش لبخند ابلهانه روی صورتش نشست...
تهی روی زمين گذاشت تا بره و لباس های بیرونش رو بپوشه..تو این فاصله خودشم سریع یه تیپ اسپورت پوشید ...
میخواست که بچهاش حسابی به وجودش بنازن...
تهجون زودتر از همه آماده روی مبل های ال چرمی رنگ نشسته بود.جین مشکی و تیشرت بلند ستش که تا زیر زانوش می اومد ازش یک آلفای خفن ساخته بود البته در ابعاد سن خودش...وجود کلاه کپی که برعکس روی سرش بود با هدفون دور گردنش اونرو کول و باحال نشون میداد..
بلاخره تهی پایین اومد..گرمن صورتیش رو پوشیده بود وبا اعتماد به نفس به نظر میرسید..
دوباره سوئیچ ماشین تهیونگ رو برداشت و راه افتادن.. ماشین خانوادگی جدیدش دو روز دیگه به دستش میرسید...
بعد از گذشت مسیر بیست دقیقه‌ای اونا بلاخره به آموزشگاه رقص تهی رسیدن...
جونگکوک و تهجون هم پیاده شدن تا شروع کلاس ته تغاری خانوادشون رو حمايت کنن..
سف بلندی از پدرومادرها توی سالن بودن و بچه های کوچولویی همسن تهی توی سالن درحال گرم کردن. جونگکوک منتظر دختر زیباش بود تا از رختکن بیاد واونم مشغول گرم کردن قبل از آموزش بشه..
و دقیقه‌ای بعد تهی با لباس سرهمی باله و دامن پفی صورتیش حاضر بود...
دخترکش کنار میله قرار گرفت و نرم نرم شروع به تکون خوردن کرد...
والدین دیگه ای که تو سالن بودن نگاه عجيبی به پدرو پسر الفا مینداختن..خب حقیقتا وجود اون دوتا تو اون محیط صورتی عجیب بود مخصوصا با لباس های دارکی که پوشیده بودن...ولی عجیب بودنش برای تشویق های بی پایان دختر بچه‌ای بود که عملا کار خاصی نمیکرد..حتی کلاس هنوز شروع نشده بود..
بماند اون پدر الفا خیلی جوون و جذاب بود وچندتایی ازوالدین کنجکاو بودن که بفهمن پدر کدوم یکی
از اون فینگلی هاست...
بدین ترتیب شد که چندتایی از خانم های کلاس سمت جونگکوک رفتن..
۱×:سلام...تاحالا اينجا ندیده بودیمتون...
جونگکوک گیج به اون خانم ها که یا همسن سال خودش بودن یا بزرگتر نگاه کرد برای حفظ ادب..ترجیح داد که سلام ساده ای بکنه..
کوک:سلام...آره من برلی اولین بار دخترمو رسوندم..
بین اون امگاها نگاه های عجيبی رد بدل شد حقیقتا همشون امید داشتن که اون الفای جذاب عموی اون بچه ها باشه..
جونگکوک که نگاه دقیقش روی توله امگاش بود متوجه‌ جمع کوچيکی از دختربچه‌های امگا شد که دور دخترش حلقه زدن..
تهی با نگاهی که جونگکوک تو عمقش میتونست ترس رو ببینه به اون بچها نگاه میکرد..پس اینبار پا پیش گذاشت...
جونگکوک:دختر بابا چرا کارتو ادامه نمیدی؟؟
تهی که انگار بزرگ ترین ابر قهرمان زندگیشو دیده خوشحال سمتش دوید وپاهای بلندش رو گرفت..خیلی هیجانزده داد زد..
تهی:بابا کوکی...اینا میگن که من فقط یدونه پاپا دارم بهشون بگو من باباکوکیم دارم..
جونگکوک ذوق ظریفی بخاطر جمله بندی های بانمک دخترش کرد و خیلی جدی نگاه سختی به اون دختر کوچولو های شرور انداخت...
کوک:شما خانم کوچولو ها باید یادبگیرن که بقیه رو اذیت نکنین مگرنه پرنسس من به راحتی میتونه شماهارو از اومدن به کلاس رقص منع کنه..اگه متوجه‌ حرفم شدین ازش سریع عذرخواهی کنید...
دختربچه‌ها با ترس نگرانی از تهی عذرخواهی کردن و بدو بدو سمت دیگه سالن رفتن..جونگکوک جلوی پای دخترش نشست و با افتخار موهاش رو نوازش کرد..
کوک:دخترمن خیلی قوی و خودساخته است بابایی بهش خیلی افتخار میکنه...
دخترش با لبخند خرگوشی جواب داد:آره من حال اون موش کوچولو هارو گرفتم
جونگکوک خنده بلندی کرد و بوسه پرمهری روی پیشونیش زد..
تهی خنده با نمک دیگه‌ای تحویل باباش داد وبا دیدن اینکه مربی اومده تند تند گونه باباش که روی زانو نشسته بودو بوسید سمت میله های جلوی آینه‌ی که در اول کلاس قرار داشت دويد .آخر سر سرش رو برگردوند و لب زد شما برین..جونگکوک نامطمئن سری تکون داد کنار تهجون قرار گرفت..
کوک:هی مِن اون دخترا خیلی خوب نبودن..
تهجون:اونا دقیقا شبیه بچای سریالی بودن..ولی تهی از پسشون برمیاد...
جونگکوک کوک نگاه شوکه ای به پسر بیخیالش انداخت که خیلی سوسکی امگای های پسر رو زیر نظر داشت...
با لحنی که جدی تر از قبل بود هشدار داد...
کوک: تهجون شی فکرنمیکنم که تهیونگ از این ادبیات خوشش بیاد...
تهجون که هنوز تو عالم خودش بود و دونه دونه پسرای امگا رو برسی میکرد جواب داد..
تهجون:آره جئون کنار اون از این حرفا نزنی رندت میکنه این یه مکالمه الفاییِ..
جونگکوک که بیشتر از این نمی تونست تحمل‌ کنه نیشش شل شد..لعنتی اون چرا اینقدر خودش بود منظورم اینه که چرا اینقدر شبیه به بچگیای خودش بود..
پس فهمید که نقطه ضعف پسرش پاپاشه..دستش رو به کمر تهجون زد و اروم گفت:هی اون پسرای امگا میتونن منتظر بمونن باید بریم باشگاه دوست دارم مدیر اونجارو بهت معرفی کنم..
تهجون خوشحال از باز شدن بحث مورد علاقش ساده گفت: آوه جئون هیچکدومشون سلیقه من نبود..
کوک:آها اونوقت سلیقه کیم تهجون چی هستش..
تهجون:یکی شبيه پاپاته..
کوک سری تکون داد و دراما وار گفت:اوه دود..متاسفم
و با نگاهی شیطنت وار ادامه داد: از اون فقط یکی هست...
تهجون با فیس عفاده اضافه کرد:خودم میدونم..
و همراه هم سمت ماشین رفتن. برای مسیر بعدی ، ابتدا باید ماشین رو بنزین میکردن بعد سمت باشگاه اختصاصی یوفوریا که جونگکوک چهارسال پیش افتتاحش کرده بود میرفتن....که همین یه وقفه بیست دقیقه‌ای ایجاد کرد..
ماشین رو وارد پارکینگ زیر زمین باشگاه ده طبقش کرد و از آسانسور اختصاصیش مستقیم به طبقه دوم و محل دفتر مدیر یعنی لورنزو رفت..
در شیشه ایی که روش عکس یک گوزن بود روهل داد وبا چند تقه به در مدیر درو باز کرد چهره شاکی لورنزو به ثانیه با دیدن جونگکوک تغیر کرد و گرم صمیمی شونش رو فشرد ...
لورنزو:جونگکوک چطوری مرد..چند وقتی هست ناپیدایی؟؟؟اوه اون الفای خوشتیپ پشت سرت رو معرفی نمیکنی؟؟؟
کوک:مثل همیشه بی صبری برو...پسرم کیم تهجون اون الفای قابلیِ مرد دست کمش نگیر..
لورنزو با چشمای ستاره‌ای تیکه ای پروند و دستشو سمت پسرک شش ساله دراز کرد..
لورنزو:اوه مِن تو و اون هورمون هات ..هرچی خوردی درو کردی...شبیه همین..من آنویل لورنزو هستم..اصالتا فرانسوی...
تهجون:های لورنزو ولی نمیگفتی هم از لحجه داغونت معلوم بود..َ
لورنزو با ابروهای بالا رفته نگاهش متعجبی به جونگکوک انداخت و خیلی زخمی شده زمزمه کرد
لورنزو :آوه دود شما کامل شکل همین حتی زبونی نیش دارتونم عین همه یونگی یه ظرب المثلی میگفت چی بود...
تهجون:اینکه از تو کمر جئون تکون نخوردم درسته..
لورنزو درحالی که پشمای ریختش جمع میکرد سمت آسانسور رفت غرغر کنان زمزمه کرد..
لورنزو: یکی کم بود حالا دوتا شدن...جئونا چه مرگشون
کوک خنده مخفی کرد وبا لیسیدن لب بالاش تهجون رو به همون سمت راهنمایی کرد..
طبقه اول سالن عمومی بود..طبقه دوم دفتر مدیرو منشی،طبقه سوم کافی شاپ،طبقه چهارم سالن عمومی،طبقه پنجم سالن خصوصی،طبقه ششم سالن وی ای پی،طبقه هفتم سالن شخصی خود کوکی،طبقه هشتم استخر مخصوص مربی‌ها،سالن استراحت اختصاصی ویژه مربیان،سالن مهمانی طبقه نهم و طبقه آخر سوئیتی برای مربی های خارجی که هفته ای یبار از سراسر دنیا میومدن تهيه شده بود.
تهجون رو به طبقه هشتم برد جایی که دوستاش بودن شایدم باید گفت کارمنداش...بدون عجله وارد شد...
دور مبل های هلال شکل نقره ای رنگ به ترتیب مینهو با قهوه تو دستش بعد از اون گیو درحال چرت زدن،سوجون با یه دمبل تو دستش،جکسون و مارک پای بازی انلاین،کای و سهون کنار میز بیلیارد،چانیول کنار اسپرسو ساز،و جوون ترین عضو سوبین کتاب به دست تو پنجره،سوبارو و روکی هم در حال بلعیدن ظرف های سالاد..
با ورودش به جمع هم همه‌ای به راه افتاد و تک تک حضار خوشحالی شون رو نشون دادن ..جونگکوک با مدیریت بحث تهجون رو معرفی کرد و بار ديگه کرک پر همه از شباهت بی اندازه الفاهای جئون ریخت..
از سوبین خواست که برای تهجون بهترین نوع وسائل و لباس های شروع کار بوکس رو فراهم کنه...چراکه خودش میخواد مراحل مقدماتی رو باهاش شروع کنه..
ده دقیقه بعد تهجون پوشیده داخل سالن شخصی جونگکوک بود و نحوه قرار گیری دستها روبه روی صورت و گارد گرفتن در برابر حریف رو آموزش میدید..
تا نزدیک ساعت یازده اونا ادامه دادن بعدش هردوشون تصمیم گرفتن دوش بگیرن و دنبال تهی برن..توی مسیر کلاس تهی جونگکوک به تهجون توضیح داد که امشب قراره به خونه والدین جونگکوک برن و تهجون موافقت رو با سر تکون دادن نشون داد.
بقیه بحث راجب بوکس بود و جونگکوک واقعا از استعداد پسرش شکه بود..تهجون خوب گوش میداد و صحیح اجراش میکرد...
جونگکوک از تهجون پرسید که‌ آیا مین یونگی رو می‌شناسه و درکمال شگفتی جواب تهجون بله بود اون کوچولوی ریزه پیزه حتی اشاره ریزی به وضعیت افتضاح قرار گذاشتن هیونگش کرد و سوسکی نظرش روگفت: اون هیونگ با استعداد....فقط با ماشینا خوب جلو میره نه موجودات زنده...
میدونین بچهاجونگکوک به چی فکرمیکرد،نه نمیدونین
خب اون متوجه‌ شد تهیونگ به طرز فجیعی توی تربیت بچها کم نزاشته و همچین درک و رشدی واسه این بچه های کم سن سال باید کار دشواری بوده باشه..
جونگکوک:یه،بوی اون مرد با پتو وبالشتش قرار داد بسته...
تهجون خنده بی حواسی کرد و جونگ کوک رو متوجه دوندونایدخرگوشیش کرد..
جلوی آموزشگاه تهی رسیدن و همون موقع پرنسس تهی با لباس های مخصوص باله و ساک ورزشی کوچولوی صورتیش بیرون اومد..جونگکوک پیاده شدو درو برای عشق کوچولوش که ورژن کوچولوی معشوق بیستو سه سالش بود باز کرد.
تهی هیجانزده کنار برادرش جا گرفت و به دست های پدر الفاش که درحال بستن کمربند ایمنیش بود نگاه کرد.نقاشی های بزرگونه ای روشون داشت که تهی عاشق شون شده بود.
جونگکوک بعد از مطمئن شدن از بسته شدن کمربند رفتو پشت رل نشست.‌
تهی بعد از کلی خودخوری و جرجر بلاخره طاقت نیاورد و گفت:اوپاته..باباکوکی تهی امروز تونست پنج دور کامل حلقه بزنه بدون اینکه پای دیگش رو زمین بیاد‌...
تهجون که از نقطه ضعفش استفاده‌ شده بود سریع السیر جواب داد..
تهجون: تو فوق‌العاده ای تهیآآآ
کوک:آفرین پرنسس بابا
تهی که حالا راضی بنظر میرسد سرجاش نشست و به موزیک و منظره بیرون ماشین نگاه میکرد..
جونگکوک اونارو به رستوران شیکی برد که یونگی و هوسوک منتظرشون بودن ..‌
دست تهی رو گرفته بود و پشت سر پیشخدمت به اتاق خصوصی رفتن ...خانم بتا بعد از زدن چند تقه به‌ در ‌کشویی...بازش کرد و بعد از احترام..اونا رو ترک کرد
تهی و جونگکوک جلوتر وارد شدن و تهی با دیدن چهره‌ی آشنای یونگی دست باباش رو رها کرد و سمتش دويد کنار صندلیش ایستاد و با نگاه ستاره ایش بهش زل زد..
تهی:مین یونی...سلام
یونگی که از توجه اون فنچ کوچولو به وجد اومده بود بغلش کرد روی پاش نشوندش نمیدونم گفتم یانه اما هیچ ارتباط نزدیکی با این طیف از آدمای انقدری نداشت..
یونگی: اوه ..پرنسس گمشده دوباره همدیگرو دیدیم
تهی:آره...اما اين‌باره من باباکوکیم رو دارم..
یونگی از لقب جونگکوک خيلي خوشش اومده بود پس حسودان گفت: تهی ..بهم بگو عمو...
تهی با منطق کودکانش کمی بالا و پایین کرد نهایت زمزمه کرد: عمو یونی...
یونگی خنده لثه ای کرد و ضربه آرومی با انگشتش روی گونه تهی زد:آفرین دختر باهوش..حتما به بابا تهیونگت رفتی..
تهی سرش تند تند تکون داد:آره تهی مثل پاپاته..تهجون مثل بابا کوکی
نگاه یونگی برگشت و روی جونگ کوک و پسرک کوچيکی که کنارش بود نشست ناخوداگاه شتی از زیر، لبش در رفت که ابروی جونگکوک بالا رفت و پوزخندی کنج لبش نشست...و جالبیش اين که دقیقا همون حالات صورت رو تهجونم هم داشت..
پسربچه الفا جلو اومد وخیلی مؤدبانه خم شد و. سلام کرد..
هوسوک که تازه از شوک اون وجه شباهت در اومده بود احضار نظر کرد:اونا واقعا مينی جئونن ..
تهجون با صورتی خنثایی تصحيح کرد...
تهجون:ما کیم هستیم..
و با همون چهره بی حالت منوی روی‌ میز رو برداشت نظرش با پاستا بود از اون خامه‌ای هایی که پنیر فراوون دارن...
تهی که حالا جاش رو کنار باباییش و روبروی هوسوک اوپا تنظیم کرده بود حالا سرش توی منو بود..طبق معمول با اون ژست باکلاسش سیب زمینی سرخ شده میخواست...
تهیونگ این موقعیت رو قبلا به‌ جونگکوک هشدار داده بود..اینکه تهی غذا نمی خوره و میخواد شکمش رو با خوراکی و تنقلات پر کنه..اینبار جونگ کوک از روی آگاهی براش پاستا آلفردو سفارش داد..ناهار با جوک گفتنای هوسوک و خندیدن های تهی پایان یافت..
بعد از ظهر بود تهجون خواب بود،جونگکوک داخل باشگاهش تمرین میکرد،و هوسوک با تهی داخل پذیرایی خفن جونگکوک بساط باربی بازی راه انداخته بودن..جونگکوک برای دخترش کم نذاشته بودو از همه چی براش خریده بود آشپزخونه کامل باربی،سرویس مبل اتاق خواب، یک حموم کامل و خیلی چیزای دیگه..
هوسوک شخصیت مو صورتی به اسم کارلا رو برداشته بود و خیلی حرفه براش ماسک صورت میذاشت..
و سمت دیگه تهی بود که با تخصص شنیون بی نقصی رو واسه آنجلی باربی مرد علاقش میزد..
هوسوک با صدایی که ولومش نازک شده بود و ادا اطوار داشت گفت.....
هوسوک:آنجلی..ببین پوستم شبیه یک تیکه گل شده این ماسک چقدر خوبه از کجا خریدی...
تهی هم کاملا تو نقش ارایشگرش فرو رفته بود جواب داد:کارلا جون بابا کوکی خریده..
هوسوک قهقه بلندی زد و با تک سرفه ای دوباره تو نقش کارلا فرو رفت...
هوسوک:آنجل خانوم بنظرتون لاک چه رنگی بزنم صورتی یا بنفش...
تهی خنده زیبایی کرد که کنار چشم هاش چین افتاد:کارلاجون ببخشید ولی اون لاکی که دستته ارغوانی و اون یکی یاسی..
هوسوک:آنجلی جون..چه فرقی داره دیگه همون بنفشه
تهی:نه کارلا جون اون یاسی...ترکیبی از رنگ سرد ابی و صورتی...
هوسوک شکه با صدای خودش پرسید:جدن نمیدونستم
تهی اما بیخیال جواب داد:بابا کوکیم بلد نیست..
یونگی ماگ قهوش رو کنارشون گذاشت و شیرینی کاری تهی نگاه میکرد .از وقتی تهی رو دیده بود دوست داشت یه بچه کوچیک داشته باشه که وقتی باهم تو ماشین نشستن و آدمای بچ رو میبینن باهم براشون میدل فینگر نشون بدن...
دوست داشت که از تهی راجب عمو چیم چیمش بپرسه یکمی راجبش کنجکاو بود..
یونگی:تهیا..روزا تو خونه با کی بازی میکنی..
تهی نگاه خوش ذوقی به عموش کرد راستش این یکی عمو رو زیادی دوست داشت پس با چشمای براق جواب داد:داداشی،یا هالمونی پاپاته سرکاره..عموچیمم شبا میاد..
یونگی:پس عموت با شما زندگی میکنه..
تهی:آره اتاقش بعداز اتاق تهی..
تهی خنده نخودی کرد و اروم انگار که داره یه راز رو میگه پچ پچ کرد: میدونی عمو تهی بعضی شبا میره پیش عمو می‌خوابه..
جونگکوک بعد از تمرین سخت برای مسابقه هفته ایندش خیس از عرق کنار بقیه جا گرفت..تهی خیلی کیوتانه براش چشمکی زد و خندید...
تهجون خمار خسته با یه سیب سبز کنار جونگکوک قرار گرفت و مشتشو به مشت مرد زد و این یجور خسته نباشید بین اونها بود..
تهی روبه هوسوکی اوپاش گفت: تهی دوست داره در آینده با هوپی اوپا ازدواج کنه..
باعث پریدن سیب به گلوی تهجون چپه شدن قهوه‌ یونگی و اخم جدی جونگکوک شد..
در ازای این ری اکشن ها هوسوک خوشحال گفت:جدن..
اما تهی با دیدن حالات بقیه سعی کرد درستش کنه و گفت:شاید هوبی باید با پاپاته ازدواج کنه..
صدای ترق چرخیدن گردن جونگکوک طرفشون تهی رو به پیشنهاد دیگه‌ای واداشت: یا عموچیم خوشکله..
صدای گرومب برخورد ماگ قهوه به میز تهی رو از جا پروند و من من کنان گفت:بهتره..هوبی اوپا تنها بمونه..
هوسوک پکر شده به سه الفای مغز فندقی چشم غره رفت و امگای کوچيکی که با اضطراب میلرزید رو بغل کرد و درحالی که گهواره وار تکونش میداد تهدید وار گفت:بسه ترسوندینش ...حالا که قرار نیست برم با امگاهای کیم قرار بذارم..
جونگکوک دستپاچه سمت دور دونش رفت که تو خودش جم شده بودو چشاشو روی هم فشار میداد..تهجون کنار خواهر کوچکترش دويد حالا این فاصله سه دقیقه‌ای خودش رو بیشتر نشون میداد..
بوسه‌ای روی موهاش زد و دستشو ناز کرد کوک نگاه شرمنده ای به هوسوک هیونگش انداخت و دخترشو تو آغوش گرفت..
جونگکوک:دخترمن چشاش رو باز کنه..بابا عذرمیخواد
تهی اروم لای پلکاش باز کرد و نا مطمئن به پدر و داداشش نگاه کرد..تهجون که میخواست حواسش رو پرت کنه یچیزی پروند: آه تهیآآآ تلویزون باربی و قصر الماس داره نشون میده..
خب تهی که عاشق کارتون باربی بود سریع تو بغل جونگکوک وول خرد وبا از یاد بردن جریان چند دقیقه پیش گفت:کو...کجا..نگهش دار تا بیام وبا پاهای کوچولوش به سالن کناری دوید...
جونگکوک اما ناراضی از کار خودش روی مبل جا گرفت و به موهاش چنگ زد..خیلی جدی سمت هوسوک برگشت و گفت:هیونگ بزن زير گوشم..
هوسوک مهربون ولی جدی چندتا ضربه‌ به کتفش زد و گفت:اشکال نداره یاد میگیری..
جونگکوک هوف کفری کشید و به پشت مبل تکیه زد..
تصمیم گرفت دوش بگیره و برای شب آماده بشه...
تلفنش کنار دستش خاموش روشن شد و تصویر نامجون هیونگش پدیدار..
نامجون:هی..واتس اپ مِن..
و جین که سعی داشت بزور خودشو تو کادر جا کنه هیجانزده گفت: نخودات کجان..
جونگکوک لبخند ملایمی زد و اروم جواب داد دارن کارتون باربی نگاه میکنن..
جین که از بحث خارج شده بود گفت:اسمس چیه..
جونگکوک متعجب گفت: چمیدونم..قصر الماس..دقیق نفهمیدم..
جین هیجانزده سر تکون داد و با آب تاب اضافه:واقعا کارتون قشنگی دیدمش...میدونی صحنه ای که گردنبنداشون ....
نامجون ميون کلامش پرید و نرم گفت: پس شب میاریشون ..
جونگکوک تایید کرد و جدی گفت:البته اونا بچه هامن..
همون موقعه تقه ای به در خورد و تهی خیلی عجله ای گفت:باباکوکی خامه صورتی میخوام...
جونگکوک خنده ای کرد و گفت :الان برات میارم..
و وتهی بدو بدو دويد تا چیز مهمی از برنامه مورد علاقش رو از دست نده..
جین خوش ذوق خنده بلندی کرد و رو به همسر با صبرش گفت:وااا نامجونا شنیدی..گفت بابا کوکی چقدر قشنگ بود...فندوق مون برای خودش مردی شده...و نخود داره...
نامجون:یهههه..درست میگی..جونگکوک تبریک میگم دونسنگ..
جونگکوک سری تکون داد و گفت که شب می بینتشون
سمت آشپزخونه اش دويد و داخل یخچال غول‌پیکرش دنبال ظرف خامه توت فرنگی مورد علاقه دخترش گشت..
بعد از دادن ستل صورتی رنگ خامه توت فرنگی به یدونه قلبش لپای گردو آویزونش رو پر از بوسه کرد.‌..گرچه حواس تهی انقدر جمع اتفاق مهم اون دوتا باربی فقیر بود که توجه ای به بابای لپ ندیده اش نکنه..
تهجون که مثل جونگکوک احساس گناه میکرد دست خواهر کوچولوش رو گرفته بودو ول نمیکرد..یونگی و هوسوک باهاشون خداحافظی کردن تا به کارهاشون برسن..ساعتی بعد از تموم شدن کارتون جونگکوک ازشون خواست که برای مهمونی شب آماده بشن..
تهجون به اتاقش رفت و تهی هم همین طور..اما بعد از کمی زمان تهی بابا کوکیش رو صدا زد تا در حموم کردن کمکش کنه..
سه وجب آب داخل وان بود و تهی با لباس زیر نشسته بود تا جونگکوک موهاش رو بشوره..بعداز اون اروم زیر دوش رفت و بدنشو رو آب کشی کرد..
حوله لباسی دورش بود و روی لبه تخت‌ نشسته بود تا موهاش توسط دست های ماهر باباییش خشک بشه..
جونگکوک موهای دخترش رو شونه زد و گذاشت که همونجور باز بمونه تهی نفرت زیادی از موی بسته داشت..
به لباس پرنسسی قرمز رنگی که انتخاب دخترش بود نگاه کرد..صندل های بی پاشنه مشکی رنگی هم اونجا بود...
جونگکوک نرم گفت:اگه نمیتونی لباساتو بپوشی بابایی کمک کنه..
تهی با اخم بانمکی گفت:تهی میتونه..
پس جونگکوک تنهاش گذاشت که اماده بشه..تو این فاصله به پسرش سر زد تا اگه مشکلی داره کمکش باشه..بعد از چند تقه به در با شنیدن بله وارد اتاق شد..
و تهجون رو دید که اماده وبا موهای خیسی که زیر حوله بود رو تخت نشسته بود.
جونگکوک لبخند مهربونی زدو گفت:هی دود کمکی از دستم برمیاد..
تهجون خب اون خیلی وقتا به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد ولی اینبار فرق داشت میخواست تو دید خانواده پدر دیگش خوب جلوه کنه..پس با خجالت زمزمه کرد:میشه موهام رو استایل بدی..
این کمک رو پاپاته همیشه براش میکرد یا اگه قرار بود به مراسم خيلی مهمی همراه پاپاش بره ارایشگر پاپا موهای اونم درست میکرد ولی اینبار. باید از جئون میخواست..
کوک اما با خوشروئی قبول کردو برس مواد و سشوار رو آورد.. موهای پسرک مغرورش رو روبه بالا حالت داد..و زمانی که کارش تموم شد شونه الفای کوچکش رو بوسه زد..که لبخند محوی روی صورت پسر اورد..
مابین اینها تهی با پیرهن قرمزش وارد شد و زیپ بغل لباسش رو نشون باباش داد تا براش ببنده..
کفش هاش رو پوشیده بود و تقریبا آماده بود..جونگکوک به اتاق خودش رفت که لباس‌اش رو بپوشه.. و تهی وقتی پیدا کرد تا از داداشش راجب گیره گلی و قلبی شکل بپرسه هردو زیبا و البته قرمز رنگ بودن...نهایتا تهجون گیره گل رو گرفت و کنار صورت تهی قرارش داد..
مسافت سی دقیقه‌ای تا امارت پدری جونگکوک طی شد و زمانی که اونا وارد سالن اصلی مهمانی شدن..جین سریع تر از همه جلو رفت و با لحن سر زنده ای گفت: سلام من جینیم همسر عموتون نامجون ،جینی صدام کنین..
تهی با لبخند به اوپای صورتیش نگاه کرد و با شیفتگی پرسید: قوری هم داری..
جین متعجب پلک زد ولی بعد ثانیه‌ای با گرفتن منظور دختر کوچولو خنده شیشه پاکنیش رو سر داد..
جین:ایگو ایگو...نه ندارم..بجاش همسر پولداری دارم..مثل هم کار میکنن..
سمت تهجون که شوخی اونارو متوجه نشده‌ بود برگشت و خیلی سافت شده گفت:اوهههه ریلی کلا شبیه باباتی..
تهجون گیج سری تکون داد و مؤدبانه گفت:تهجون هستم..
جین که تو دلش کلی قند آب شده بود گفت:خوشبختم
تهی هم خندون گفت:اینم تهیِ..
جونگکوک و جین همزمان خندیدن...
نامجون از پشت سر جین اومد و روبه‌روی تهی نشست
با لبخند چال داری اروم گفت:چه پرنسس زیبای
تهی حیرت زده از قد اوپای جدیدش تمام اون دندونای نقلیشو به نمایش گذاشت...نامجون دستشو جلو برد و گفت:من عمو مونیتم ..
تهی گفت:اینم تهیِ..
همه دوباره واسه ادبیات کیوت دختر خنده ای کردن..
نامجون مردونه دستشو سمت تهجون برد و با اقتدار گفت:از آشناییت خوشحالم مرد جوان..جئون نامجون هستم..
تهجون سری تکون داد و دستش فشرد:کیم تهجون و منم از ملاقات تون خوشحالم..
به همین ترتیب مراسم معارفه تا پدر ومادر جونگ کوک ادامه داشت..
جین و تهی کاملا صمیمی شدن..و برای جوک های بی‌مزه همدیگه ریسه میرفتن..
جونگکوک، نامجون و تهجون بحث باحال داغی رو درباره بوکس پیش میبردن و گهگاهی پدرومادر جونگکوک هم اظهار نظری میکردن..موقع شام تهی برای جین بلبل زبونی میکرد..
جین خنده بزرگی کرد و گفت:نامجون بیبی بیا تهی رو برای خودمون برداریم..جونگکوک یکی دیگه داره..
جونگکوک که بهش برخورده بود مؤدب گفت:نه هیونگ نمیشه بچهام برای خودمه...تو ونامجون هیونگ میتونین برای خودتون بسازین..
تهجون درحالی که سرش پایین بود ریز ریز می‌خندید و تهی که متوجه نشده بود متعجب نگاه میکرد..
جین مغموم جواب داد:حالا یدونه خواستم..خسیس
جونگکوک خیره نگاهش کرد و غرغر کنان گفت:ببخشید بچهامن کیسه شکلات که نیست یدونه میخوای..
جین مظلوم گفت:ولی دخترتو بده به من.‌
تهی که کمی ترسیده بود به باباش چسبید و گفت:نه تهی برای باباکوکی و پاپاته ته...
جین نا امید و نفسی گرفت وبه نامجون نگاه کرد نامجون خنده ملایمی کرد و سرش رو بوسید..
بوآ مادر جونگکوک شيفته نگاهش رو از بچه های پسرش گرفت و با لحن وسوسه کننده ای به جین گفت:چرا به پرورشگاه سر نمیزنی جینی عزیزم
جین فوش فوش مصنوعی کرد و سری تکون داد..
شب با هزارتا خنده و شوخی گذشت...
حالا که ساعت دور برای دوازده بود کوک تو خونه خودش روی تختش با بالاتنه عريان دراز کشیده بودو
آماده میشد که بخوابه..تلفنش زنگ خورد وتماس تصویری از تهیونگ داشت با لبخند پهنی تماس رو وصل کرد..
تهیونگ از دیدن بالا تنه لخت کوک، کپ کرد و با گونه های صورتیش چند دقیقه‌ای یادش رفت که چی میخواد بگه..ولی بعد با تعلل گفت:شب بخیر جئون
جونگکوک با خنده فريبنده پاسخ داد:ظهربخیر سوییتی..
تهیونگ متوجه فاصله‌ زمانی بود ولی دلش خیلی برای بچها تنگ شده بود..
ته:معذرت میخوام که بیدارت کردم..
جونگکوک سریع انکار کرد: نه سوییتی بیدار بودم..
تهیونگ خنده ملوسی کرد و پرسید:اوضاع چطوره
جونگکوک مردونه دستی پشت گردنش کشیدو گفت: تا اینجا که خوب...اما واقعا کار اسونی نیست..تو فوق‌العاده‌ای سویت تارت..این خيلی قابل تحسین..
تهیونگ مثل همیشه فروتنانه جواب داد:لطف داری جونگکوک شی...
جونگکوک سر اصل موضوع رفت: دلت برای بچها تنگ شده..
تهیونگ خجالتی سر تکون داد..
جونگکوک زیر لب ستایشش کردو بلند شدو سمت اتاق تهجون رفت .وقتی برگشتن دختر عزیزش با قلدری گفت که میخواد پيش داداشش بخوابه و تهجونم زوری قبول کرد..
تهیونگ از پشت ال سی دی موبایل قربون صدقه فرشته هاش رفت..
وبا خيال آسوده از جونگکوک تشکر کرد..
جونگکوک با قدرت و شجاعتی که نمیدونست از کجا اومده لب زد: دلم برات تنگ شده سوییتی
چشمای درشت کشیده تهیونگ درجا تغیر کرد و درخشید..درحالی که سعی میکرد خودش رو به نشنیدن بزنه گفت:شبخیر..جئون
و جونگکوک اما سرمست از ری اکشن های دلفریب امگا جواب داد:ظهر بخیر سوییت هارت..

______________________________________
به جبران دیر اپ کردنم ۴۴۰۰ کلمه تقدیم شما...
کامنت+اد کردن فیک به ردینگ لیست ها....
ادیت نشده
دوستون دارم
Nino _

she's a little like me??Where stories live. Discover now