part 3↪damn things

1K 217 14
                                    

‌kook pov:
قبلا اشاره کرده بودم به عنوان سرپرست چقدر افتضاح عمل میکنم...گاهی اوقات به پدرو مادرم فکر میکنم که تونستن تو سن کم از پس بزرگ کردن منو برادرم بربیان...زوج جوونی که بدون حمایت بقیه و بزرگ ترهاشون کنار هم موندن..
یا تهیونگ مسلما اون یه فرشته بدون باله با اینکه خیلی بچه بودو تنها، بخوبی تونست از عهده بزرگ کردن توله هاشون بربیاد...جونگ کوک واقعا بهش افتخار میکرد و دوست داشت حالا که داره جای پاشو کنار اون و بچه هاشون محکم میکنه ..این موضوع رو از الان و برای همیشه بهش یاداوری کنه و بگه که بهش افتخار میکنه و اون واقعا پدر بی نظریه وتو این مورد واقعاموفقه ..
اره اینا تمام افکار دوازده نصفه شبیِ جونگ کوک بود زمانی که داخل ایوان پنت هاوس سه طبقه اش نشسته بودو به استخر اختصاصیش نگاه میکرد.
اینا به ذهنش اومده بود..اما میشد تماس صبح تهیونگ مبنی بر اینکه:قراره به مسافرت کاری بره و اگه دلش بخواد فرصت خوبیه که با بچه هاش دو سه روزی تنها باشه رو ندید بگیریم...حقیقتا تهیونگ بهش حق انتخاب داده بود و گفته بود اگه اون زمان نداره ،دوقلوها میتونن کنار هالمونیشون بمونن و به نبودن یک هفته ای اون عادت دارن... هم باعث نشد تا جونگ کوک بخواد این موقعیت عالی به دست اومده رو از دست بده.تنها چیزی که از شدت هیجان از بین لب های باریک مرد خارج شده بود... چیزخیلی احمقانه ای مثل..
کوک:خیلی خوش حال میشم اگه اینطوری بشه بیبی
بود و حقیقتا بچها این خیلی خجالت آور بود طوری که وقتی کوک متوجه شد،‌ چه سوتی ای داده فقط میخواست سرش رو تو دیوار بکوبه .پس بدون اینکه مخاطب پشت تلفن ببینه و بشنوه دستشو تو پیشونیش کوبید..واصلا به روی خودش نیاورد و تصحیح کرد...
کوک:آوه عالیه...من دنبالشون میام، ممنونم تهیونگ که انقدر هوامو داری..‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ته خنده نخودی از اونور خط کرد وبا فروتنی همیشگیش ملایم جواب داد....
ته:بیخیال جئون اینقدر بهش فکر نکن ..بیا از این به بعد تمرکزمون رو بذاریم روی تربیت صحیح کوچولوهامون میخوام آدمای موفقی توی دنیا بشن..
کوک:مسلما همین اتفاق میوفته زمانی که توپاپاشونی
تهیونگ دم عمیقی گرفت وصادقانه جواب داد..
ته: تو پدر خوبی شدی همونطور که قبلا گفتم
کوک لبخند لرزونی صورتش رو قاب گرفت وبا غم اشکاری توی صداش تایید کرد..
کوک:درسته انجل تو همیشه درست میگفتی
ته مضطرب از باز شدن بحثای که قلبش رو به درد میورد سریع تغییر مسير داد ...
ته:خب بچها دارن با سر صدا چمدون میبندن ساعتای هفت قراره جتی که باهاش میرم حرکت کنه..بچه ها اصرار دارن که همراهیم کنن اگه میشه از اونور تو ببرشون...
کوک:حتما...روز خوش سوییت هارت
ته: روز توهم جئون..
خنده عجیبی روی لبش بود به عنوان یک مرد بیستو هشت ساله که همه جور پارتنری داشته خیلی راحت میتونست بگه که پتال باهمه متفاوت تره نرمو ظریفه توی همه حرکاتش لطافت وجود داره یک‌جور جذابیت ذاتی که ناخوداگاه آدمو جذب میکنه...اون مهربونه و این خصلت بعد این سال ها بیشترم شده اون پسرک همه چیز تمام روزی برای اون بوده...
آره...گایز چیزی که باعث شب بیداری جئون بود تفکرات دیگه ایم بودافکاری که مربوط به سوییتی
‌‌‌‌‌بود .با خودش حساب میکرد دوسال دیگه که داره اوایل سی سالگی رو طی میکنه چی میشه که اون لیتل کندی برای اون نباشه...تنها جوابی که بهش دست پیدا کرده بود حسرت خوردن بود...
گوشیش رو برداشت و شماره هیونگ همیشه همراهش رو گرفت احتمالا خواب بود ولی کوک هیچوقت اهمیت نمی‌داد..
یونگی:?? what fuking are you doing fuker
(چه غلطی داری میکنی فاکر)
یونگی:ساعت دوازده نصفه شب لعنتی مست کردی یا نئشه ای..
کوک:هیونگ...
یونگی:wo..wowo ..تو گفتی هیونگ بدترکیب،چی میخوای؟؟
کوک: هیچی..به الهه ماه قسم کاریت ندارم..فقط فردا برای اولین بار بچه هام دارن میان پیشم بمونن نمیدونم باید کار خاصی انجام بدم..
صدای خش خشی از پشت گوشی اومد کوک احتمال داد که یونگی داره توی تختش جابه جا میشه
ثانیه‌ای بعد با کمی تامل جواب داد..
یونگی:پشت مبلا و زیر تختارو نگاه کن کاندوم نیوفتاده باشه و هر چیز جنسی رو قایم کن
کوک:وات دهل دود فکردی من چیم..یه پورنستار ..
یونگی:یِه...به هرحال احتیاط شرط عقله..
کوک:باور کن آخرین رابطم مال شیش ماه پیش تو یک گی بار بود و حتی اسم پسره رو یادم نیست..
یونگی: فاک یو جئون تو قدیسه ای یا دیکت خرابه..شیش ماه پیش..روزا چی میخوری سالاد با کافور اضافه...
کوک: هاهاها..جالب بود فعلا که با همین دیک خرابم دو هیچ ازت جلوترم مستر آگوست...
یونگی:تو همیشه چیت میکردی اینم یکی از هموناست..
کوک:آره بقیه عادت دارن کم کاری هاشونو گردن من بندازن هیونگ نیم..
یونگی که دیگه جوابی برای کل انداختن نداشت طبق معمول موضوع رو به چپش گرفت وبحث قبل رو ادامه داد...
یونگی:محافظ اجاق گاز وصل کن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، روکش استخرو هم بکش، شیشه های سوجوالکل شراب رو به کلس بار انتقال بده،شبکه های پورن مثبت هجده و فیلم خرابی نت فلیکس روهم قفل کن..محظ رضای خدا یخچالتو پرکن، و گردو خاک خونرو بگیر..و همین طور اون اتاق ورزش کوفتیت حواست به وزنه های سنگینت باشه..واگه کسی از سکس پارتنرات آدرس خونه رو بلده بسپر که نگهبانا راهش ندن..
کوک:ممنون هیونگ حواس به خیلیاش نبود..
یونگی: قابلتو نداشت اگه سرم خلوت شد بعد تمرین میام بهت سر میزنم..
کوک:شب بخیر هیونگ
یونگی:شب توهم بخیر، برو موفق باشی..
کوک دستی به پشت گردنش کشید بلند شدو از انبار بنر ابی رنگی که در واقع روی استخر میکشیدش رو در اورد و چهار طرف استخر پینش کرد..
حالت محافظ تمام دستگاه های برقی و گازی خونه رو فعال کرد. جارو کشیدو گردگیری کرد..
اتاق بچه هاش و اتاق های میهمان رو گشت و بغیراز یک قوطی لوب چیزی پیدا نکرد ..و با سرعت به زباله دونی انتقالش داد..
الکلی جات رو به قسمت بار خونش برد..شبکه‌های ناجوری که هیونگاش یعنی هوسوک و یونگی روی تلویزیونش اورده بودن رو بن کرد...توی سایت بیشتر اقلام خوراکی رو سفارش داد تا فردا صبح دم خونش بیاد. در آخر خسته و کوفته بعد از تنظیم کردن آلارم بی هوش شد. ساعت شیش صبح با صدای ناهنجار الارم موبایلش تقریبا از تخت پرت شد..
دستو صورتشو عجله ای شست عطر محبوب کالیستا رو روی خودش خالی کرد‌..لقمه تستی رو تو دهنش گذاشتو پشت رل فراری محبوبش نشست،باوجود خلوت بودن شیش نیم صبح تونست یک شاخه رز ابی با روبان سفید تهیه کنه و مستقیم به سمت فرودگاه بره..داخل سالن فرودگاه شد و روبروی در گردونه ورودی روی نیمکتی نشست.. باساعت رولکس که هدیه تولدش از سمت جین بود دوباره زمان رو چک کرد..ترکیب پیراهن و کت چرمی که پوشید بود سنش رو کم تر نشون میداد و ازش یک پسر بد ساخته بود..
دست های عرق کردشو به شلوار جین مشکیش مالید ونگاه منتظرش رو به روبروش میخ کرد..
کمتر ده دقیقه طول کشید که تهیونگ با اکیپ ده نفره ای وارد شدن تهی تو بغلش بود و تهجون کنار پاش راه می‌رفت از اینجا مشخص بود که دخترک شیرینش خوابه و تهجونم کاملا خمار خوابه..و اما سوییتی اون پسر...واو..آه.. زیبا بود و آراسته مثل همیشه لبخند زیبای چهره نازشو دربر گرفته بود وخیلی ظریف به سمتش میومد. بلند شدو ایستاد دست بزرگش رو سمت دست کشیده تهیونگ که مزین شده به انگشتر و دستبند های باریک بود گرفت..
ته:صبح بخیر جئون...حالت چطوره..
کوک:خیلی عالی سوییتی..صبح توهم بخیر‌...
ته با گونه های صورتی اینور اونور نگاه کرد و چشمش به پسرش افتاد که ایستاده به خواب رفته بود خنده کوچولویی از بین لباش در رفت و قلبش از اینهمه تینی بودن آلفای کوچکش مچاله شد..این بین کوک بود که با نرمش های کم نظیری جلوی پای پسرک شش سالش نشست و اروم جوری که بیدارش نکنه به اغوشش کشید..وبا دست دیگش گل رز رو تقدیم تهیونگ کرد..
کوک:سوییتی سالم بری و برگردی..
ته با خنده دندونی دستش رو از پشت کمر دخترش برداشت و گل ابی رنگ خوش بو رو گرفت...
ته:ممنونم جئون خیلی زیباست..
جونگ کوک که در خیال خودش سیر میکرد ابروهاش رو بالا انداخت که پرسینگ نقره ای رنگش توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرد...
کوک:نه اونقدرام زیبا نیست..
و مستقیم به عمق چشم های عسلی امگای وانیلی نگاه کرد تا منظورش رو برسونه...
تهیونگ که می‌ترسید رنگ عوض کردناش تابلوش کنن بعد از بوسیدن سر تهی که روی شونش قرار داشت جواب داد...
ته: دیگه وقتشه باید برم برات توی این سه چهار روز ارزوی موفقیت میکنم..
کوک:بازم ازت ممنونم...
ته لبخند دلگرم کننده ای زد کوک با هیکل بزرگش که میشد دو یا سه برابر تهیونگ توصیفش کرد جلو اومد و تهی روهم با دست دیگش بغل گرفت...
تهیونگ که حالا سبک شده بود روی نوک پاهاش ایستاد و گونه ی پسرش روهم که در آغوش پدر الفاش بود بوسید سویچ ماشینش رو نشون کوک داد و آروم جوری که دستش با بدن مرد بزرگتر برخورد نکنه داخل جیب کتش هلش داد..
ته:فکنم بهتره فعلا این ماشین دست تو باشه..
بار دیگه ای برگشته واز سمت سرشونه هاش بچه هاشو نگاه کرد نفس عمیقی کشید و با رفتن درجلد جدی خودش شروع به قدم برداشتن کرد ...
کوک قسم میخورد این جدییت پسر اینقدر سکسیِ که میتونه برای همین نمای پشت تهیونگ در کت و شلوار نیمه رسمی هم روشن شه منتها نه جاش بود نه زمانش.
فرشته های خوابیدشو نگاه کرد و از موقعیت خواب بودنشون سو استفاده کردو بوسه های پر محبتی روی موهای نرم مشکی رنگشون گذاشت..
سمت پارکینگ رفت و ماشین کوپه تهیونگ رو پیدا کرد
بچه هارو اروم روی صندلی های محافظت کودک خوابوند و خودش پشت رول جای گرفت ماشینو راه انداخت و سمت نزدیک ترین کافه روند..از آینه وسط نگاهش به تهجون افتاد که بیدار شده بود و در سکوت بیرون رو نگاه میکرد..
کوک:صبح بخیر تهجون شی روزت بخیر..
تهجون:آ..سلام جئون چخبر...
کوک خنده ای از بامزگی پسرش کرد و مردونه جواب داد...
کوک: تمرینای سخت برو...
تهجون که از شنیدن موضوع مورد علاقش به وجد اومده بود خیلی راحت با پدر دیگش همراهی کرد..
تهجون: شنیدم که آخر ماه مسابقه داری..
کوک خیلی خونسردی عادی جواب داد..
کوک:آ..اره...حریفم بوندس‌لیگاییِ خفن باید خوب براش آماده بشم...
تهجون:آره از طریق نت میشناسمش..گرچه هیکل توپی داره اما خیلی فنی نیست شبیه به تبل توخالیِ من که میگم توهمون راند اول میگیریش ...
کوک:اینطور فکر میکنی...مِن(مرد)..باید حسابی تمرین کنم این یکی پخش زندست..
تهجون کمی مردد پرسید:میزنیش دیگه نه جئون..
کوک برای اینکه استرس پسرکش رو دور کنه از تو آینه نگاهش کرد، اَبروش که پرسینگ داشتو بالا داد ولبش رو کج کرد...
کوک:شک داری..من دابل بانیم ..پسر میتونی بیای و از نزدیک شاهد جشن پیروزیم باشی..
پسرش حالا که حسابی غرق کیف کردن شده بود سرشو تکون داد و درحالی که میخواست لبخند فینگلیش رو قایم کنه جوابشو داد:
تهجون:اگه بشه چرا که نه...
کوک که احساس میکرد به پسرش نزدیک تر شده لبخند ملایمی چهرش رو پوشونده بود..
بلاخره به مقصد مورد نظرشون رسیدن ،تهجون بعد از اینکه مطمئن‌ شد ماشینی رد نمیشه کمربندش باز کردو پیاده‌ شد.
جونگ کوک در عقب رو باز کرد و دخترش که ملوس خوابیده بود رو بغل کردو داخل کافه برد پشت میز سه نفره ای نشستن..
پیشخدمت امگایی اومد تا سفارششون رو بگیره رفتار ضایع و هیجانزدش نشون میداد که جونگ کوک رو شناخته دست پاچه سمتشون اومد..
تهی که تازه تو بغل پدر الفاش هوشیار شده بود خمار خسته به پسر گارسونی نگاه میکرد که خیلی عجیب غریب به باباکوکیش لبخند میزد..
خرخر خابالودی کرد که باباییش پیشونیش رو بوسید با لوسی تمام کنار گوشش گفت که خامه صورتی میخواد..
جونگ کوک با لبخند خامه توت فرنگی برای کیتن کوچولوش سفارش داد وسفارش پسرش و خودش که شیرموز بود رو هم گفت...
کوک که درحال نوازش موهای بلند دخترش بود، صحبت های هیجان انگیزی هم درمورد قهرمان های مارول رو با پسرش از سر گرفته بود..و علاقه مشترکشون به مرد اهنی از باحال ترین موضوعاتی بود که باعث جذابيت اون گفتگو شده بود..
اما با پیداشدن سرکله زودهنگام پسر گارسون صحبتاشون نصفه موند..پسرک امگا خیلی ناشیانه گوشیش رو سمت جونگ کوک گرفت و گفت که طرفدارشه و درخواست یک عکس کرد..جونگ کوک واقعا الان اینو نمی‌خواست که با هق هق های جگر سوز تهی این درخواستم نصفه موند ...
تهی:هق هق..این که صورتی نیست..
جونگ کوک به ظرف حاوی خامه نگاه کرد و با دیدن محتوای ظرف که نمیشد بهش صورتی گفت کمی جاخورد..رنگش چیزی مابین یاسی و صورتی بود..
کمی مردد سر دخترش رو بوسید ..و اون توله کوچولو باچشم های درشت شدش براش ناز کرد،سرشو کج کرد و طبق عادتی که از پاپا ته ته اش یاد گرفته بود موهای زیباشو پشت شونش فرستاد.
در همون لحظه بود که تهجون کاپ که جلوش بود رو برداشت و به همراه ظرف خامه تهی توی سینی گذاشت و خیلی ریلکس ومقتدر پسرک امگا رو صدا زد..
تهجون: ببخشید آقا فکر میکنم از بس عجله داشتین سفارش یک میز دیگرو اوردین خواهر من خامه توت فرنگی خواسته بود و من شیر موز..شما هردوتا رو اشتباه اوردین...
پسرک امگا دندون قروچه ای کرد و درحالی که سعی داشت خودش رو خيلی خودمونی بچسبونه رو به جونگ کوک گفت..
گارسون:ببخشید هیونگ...الان درستش میکنم...چه برادر زاده های بانمکی داری تا حالا راجبشون نخونده بودم..
جونگ کوک با اخم وحشتناکی از پشت میز بلند شد و تهی که با تعجب نگاش میکردو به خودش فشرد..
جونگ کوک:اقای محترم این چه طرز سرویس دادنه ..نه ممنون دیگه نمیخوایم چیزی بیارید ما میریم..آم در ظمن این بچه ها زیبا بچه های خودمن..
راه خروجی رو پیش گرفت و تهجون بعد از زدن پوزخندی پشت سرش راه افتاد ..کوک برای اینکه از دل دختر زیباش در بیاره اونا رو به بزرگ ترین فروشگاه اسباب‌بازی که میشناخت برد و سبدی برداشت تهی رو داخلش نشوند و بین قفسه های پایان ناپذیر فروشگاه چرخیدن و اون سبد خرید بزرگ رو پرکردن..
اونا به ساختمانی که خونه ی کوکی بود رفتن و بعد از برداشتن خریداشون وارد پنت هاوس شدن...
کوک:اتاقی که درش صورتیِ برای تهی،..و اتاقی که درش سرمه ای برای تهجون...
بچها هیجان‌زده سمت اتاقشون رفتن صدای جیغ های هیجان‌زده تهی خیلی براش زیبا بود مخصوصا زمانی که از فرط هیجان فریاد میزدو می‌خواست از طبقه دوم صداش روبه بابا کوکیش برسونه..
تهی:بابا کوکی این خیلی قشنگه..
کوک سلانه سلانه سمت اتاق دختر کوچولوش که طبقه دوم بود رفت و تهی رو داخل اتاق کاملا صورتیش دید..حقیقتا این تقلب رو تهیونگ بهش رسونده بود و از علاقه ها وسلیقه ی بچها خبرش کرده بود..
خلاصه که تهی عاشق اتاق بشدت صورتی شده بود مخصوصا میز آرایش کوچولوش که روش پنج شش تا تاج پرنسسی خیلی خوشکل بود..و تهجون شما بچها خودتون که بهتر میدونین اون خیلی مغرور و اینا واسه همین فقط با قیافه شادی که قرار بود لو نره..
گفت:جئون....اتاق خوبیه
جونگ کوک خود بچگیش رو که بیاد میورد همین طور بود و میدونست پشت این حرف کلی شادی پنهانه...
شام رو از بیرون سفارش دادن و فیلم انیمیشن سیندرلا رو به انتخاب تهی نگاه کردن...
ساعت ده بچها به اتاقاشون رفتن تا بخوابن...روبه‌روی شومینه خاموش نشسته بود و به خوشحالی جدیدی که امروز تجربه کرده بود فکر میکرد...گایز جئون بیستو هشت ساله...عاشق بچه ها و پدر شدن بود...

_________________________________________

های گایز ببخشید واسه دور آپ شدنش دیگه همه فکنم از بیچارگی که من کشیدم باخبر شدن ...به هرحال امیدوارم که از این به بعد مرتب تر اپ کنم....
لطفا حمایتم کنین یک سری مجموعه فیک دیگم آماده کردم که بزودی بعد از تموم شدن دوتا فکشن دیگم آپ میشن با موضوعاتی جذاب و جدید..و کاپلایی که دوستشون دارید..
دوستون دارم..
Nino

she's a little like me??Où les histoires vivent. Découvrez maintenant