🌡مردد؟!💢

753 104 15
                                    

مشت هاش و پی در پی به سینش میکوبید،خطاب به قلب بی قرارش گفت:
_بس کن...لعنت بهت...اون یه دوروعه...چیزی عوض نشده...اون هنوزم...شت
بازم بین عقل و عواطفش درگیری پیش اومده بود
مغزش بهش هشدار میداد تا گول حرفاش و نخوره و باورش نکنه
ولی از طرف دیگه قلبش اونو بخاطر اعتماد نکردن به صداقت کلامش سرزنش میکرد

سرش تیر میکشید نگاهی به ساعت انداخت...یک ظهر بود برگشت داخل...یه جایی ته دلش امیدوار بود اونو ببینه ولی کوک رفته بود
کتش و رو دوشش انداخت و بعد از قفل کردن در پشتی
به سمت خونه راه افتاد ولی با یاداوری اینکه جیمین خونه نیست مسیرش و عوض کرد تا با قدم زدن تو خیابونا فرصتی برای فکر کردن راجب تمام چیزهایی که رخ داد داشته باشه...
زودتر از چیزی که انتظار داشت غروب شد و خودش و روبه‌روی بار خلوت و ساکتی که پاتوق همیشگی پیرمرد های بازنشسته بود پیدا کرد
داخل شد و روی صندلی کنار پنجره نشست...میخواست ذهنش و آروم کنه پس تا جا داشت نوشید
اونقدر نوشید که بی توجه به بارون شدیدی که میبارید و سرمای منجمد کننده هوا با قدمای سست راهی خونه شد
سردش بود دستاش و صورتش بی حس شده بودن ولی قلبش انگار کوره آتیش بود میسوخت بخاطر تند خویی کردنش با کوک،بخاطر نبخشیدنش،آزرده کردنش،بخاطر گذشته ای که براش کم رنگ شده بود ولی بخاطر اون پسر دوباره جلو چشماش رژه میرفت
.
.
.
.
با استرس طول خونه رو طی میکرد
برای بار هزارم گوشیش و چک کرد تا ببینه تماسی داشته یا نه...گوشی ته خاموش بود و بعد از مکالمه کوتاه صبحشون دیگه ازش خبری نداشت...
÷نمیتونم بیشتر از این صبر کنم...به پلیس زنگ میزنم
خواست شماره بگیره که با صدای در گوشی و رو کاناپه پرت کرد
÷حتما خودشه!
رفت در و باز کرد که چشماش با دیدن ظاهر ته گرد شدن
نوک بینیش از سرما سرخ شده بود...سر تا پا خیس بود جوری که زیر پاش آب جمع شده بود
÷تهیونگ!
رفت جلو یه لمس کوچیک کافی بود تا سرمای تنش اونو به لرزه بندازه
÷یخ کردی!!!تا حالا کجا بودی؟داشتم از نگرانی دیوونه میشدم!
با چشمای خمار خنده کشداری کرد و گفت:
_ولی من... که حسابییییی...داغم...بیبی کت
جیمین از بوی تند الکل فهمید مسته هرچند از طرز حرف زدنشم معلوم بود
براش سوال بود چه اتفاقی افتاده که تهیونگ و به اون حال و روز انداخته،ترجیح داد تا وقتی که به خودش بیاد سوالی نکنه پس فقط دستش و گرفت و اونو سمت اتاق کشید

لباساش و دراورد و تو سبد انداخت و اونو فرستاد حموم...کمی بعد با لیوان چای گیاهی که برای ته دم کرده بود وارد اتاق شد که اونو درحالی که با حوله دور تنش رو تخت خوابیده پیدا کرد
÷آهههه ته!چی به سرت اومده!
.
.
.
.
با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جام نوشیدنی رو تو دستش تکون میداد و به مایع سرخ رنگ داخلش که جابجا میشد چشم دوخته بود

×نمیخوای بگی چی شد؟
+خودمم نمیدونم دقیقا چی شد جین...
×اول آروم باش و اینقدر پات و نکوب زمین
کوک صاف نشست
×خوبه...اون زهر ماری رم بزار کنار
کوک پوفی کشید و جام شراب و روی میز گذاشت ×حالا از اول توضیح بده
+خب...اولش خوب بود ازش عذر خواهی کردم اونم تو سکوت گوش میکرد ولی وقتی خواستم توضیح بدم که علت کارم چی بود...آهه اون خیال کرد میخوام خودم و تبرئه کنم...و بوووووم از کوره در رفت...در اصل در رفتیم...هردومون
×عجب...پس گند زدی؟
+هیونگ!!!!!حالم خوش نیس،میخاستم رابطه امون و درس کنم نه که خراب ترش کنم
×خودت و درگیر نکن،بهش وقت بده...زمان همه چی رو درست میکنه
+درباره این یکی زیاد مطمئن نیستم
****************************************************************
نیمه های شب با شنیدن زمزمه هایی از خواب پرید اتاق تاریک تر از اونی بود که چیزی ببینه
آباژور و روشن کرد و روش و کرد سمت کسی که کنارش دراز کشیده بود

♦️♥️Red Apple♥️♦️Where stories live. Discover now