☕نقشه بی نقص💡

775 95 9
                                    

روی کاناپه نشسته بود و درحال طراحی مجسمه جدیدی برای کلکسیون تندیس هاش بود
امروز تعطیل بود و جیمینم خونه نبود پس قاعدتا روز حوصله سربری رو قرار بود بگذرونه
فکرش زیاد دوومی نداشت،نه وقتیکه صدای در اونو از جا پروند

_یعنی کیتن برگشته؟
رفت در و باز کرد که با چهره برزخی هوسوک
روبه رو شد!
از ترس یه قدم عقب رفت
_اوه!سلام هوسوک هیونگ...توقع نداشتم ببینمت!
=معلومه که نداشتی،چون اصلا دعوتم نمیکنی
_ببخشید این چند وقت سرم شلوغ بوده...بیا داخل
هوسوک پشت چشمی نازک کرد و بعد از درآوردن کفشاش وارد پذیرایی شد
_چطوری آدرس اینجا رو گیر اوردی؟
=جیمین بهم داد،برای مواقع ضروری
_اها...چیزی میخوری...چای؟قهوه؟
=نوشابه
_عام...حتما!!
خواست بره که هوسوک تأکید کرد
=اسپرایت باشه
ته یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
_فکککک کنم داشته باشیم

بعد از کمی گشتن تو یخچال قوطی مورد نظرش و پیدا کرد و بعد از ریختن آب جوش تو ماگ و انداختن چای کیسه ای داخلش پیش هوسوک برگشت

رفت تو حال که هوسوک و درحال بررسی خونه دید تعجبی ام نداشت اون تا حالا خونه جدیدشون و ندیده بود
_هیونگ اگه بازرسیت تموم شد بیا بشین
=اوه!اومدی...
روی مبل روبه روش نشست و چشماش با دیدن سودای مورد علاقش برق زد برش داشت و باز کرد

=جیمین کجاست؟
_اووو خوب شد پرسیدی!اون تصمیم داره رقص میله یاد بگیره
هوسوک با ابروهای بالا پریده پرسید:
=واقعا؟به تریپش نمیخورد اهل این چیزا باشه
ته ذوق زده گفت:
_دقیقا!!من همیشه ازش میخواستم تا امتحانش کنه ولی همش بحث و میپیچوند!وقتی شنیدم میخواد بره میله بخره...آهه تصورشم بی نظیره
=تصور اینکه داره میله می‌خره!؟
ته بخاطر خنگی هوسوک پوکر فیس نگاش کرد
_معلومه که نه!...تصور اینکه پل دنس بره رو میگم
=اوم...اره احتمالا
_هیونگ چند روز پیش...جئون و دیدم
هوسوک قوطی رو با صدای بلندی روی میز کوبوند و با صدایی آمیخته از ترس و بهت گفت:

=جئون جونگکوک منظورته!!؟؟
_آرومتر!...آهه...اره
=خب چی شد؟
_اومد و ازم طلب بخشش کرد...
=هوفف ترسیدم،فکر کردم...
_فکر کردی چیزی یادش اومده؟
=اره...
_نه!!ظاهرا یادش نیس...یه چیزایی درباره این میگفت که آدمایی که باهاش بودن اونو بخاطر دارایی باباش میخاستن نه خودش...من حس میکردم میخاد خودش و بی گناه جلوه بده...
=خب؟
_میگفت بخاطر کسایی که با دروغ کنارش بودن نسبت به علاقه واقعی بی اعتماد شده بود
=بزار حدس بزنم...اون فک میکرد توام مثل اونایی
_اوهوم...من نمیدونم باید باورش کنم یا نه
اون گفت با احساسات واقعی بازی نمیکنه...گفت من فقط بدشانس بودم که...تو اون زمان بهش اعتراف کردم

=که اینطور...تو چی گفتی؟
_خب من...سرش فریاد زدم و بدون اینکه عذرخواهیش و قبول کنم رفتم...حرفاش قانع کننده نبود...نه برای من
=تهیونگ تو حق داری ولی بعضی وقتا فقط باید بخشید و موضوع رو واسه همیشه گذاشت کنار،به چشم یه تجربه بهش نگاه کن...
ته پوزخندی زد و گفت:
_یه تجربه ی تلخ

♦️♥️Red Apple♥️♦️حيث تعيش القصص. اكتشف الآن