توی پارک یه نیمکت کهنه هست که امروز یه پیرمرد مهمونش بود. یه چیزایی هم زیر لبش تکرار میکرد. مثل دستگاه صوتی که نوار کاستش گیر کرده باشه. پیش خودت کلی انتظار یه حرف جدید رو میکشی اما باز با موجی از حرفای تکراری روبهرو میشی. سگَک شلوارش هم مثل نیمکت زنگ زده. مثل اینکه خیلی وقته اینجاست. کنارش که میشینم، انگار خودکار لای نوار کاستش گذاشته باشن و به حرف افتاده باشه! اون کشتی باری رو میبینی؟
یه نگاه به دریا میندازم و چیزی نمیبینم.
جوونیهام ناخداش بودم. آخرین باری که سوارش شدم رو خوب یادمه. من عاشق هوای ابری هستم چون اون بود که این هوا رو دوست داشت. خواب بود؛ بیدارش نکردم. چایی کمرنگم رو خوردم و رفتم. هوای ابری با خودش شبنم داره و شبنم با خودش بارون. بارونهای دریا هم که خودش یه پا طوفانیه! از جبر زندگی هم دل خوشی ندارم. انگار ما رو بازی میده درحالی که مجبوریم به میل خودمون جلو بریم! ولی میدونی پسر... یه مثال بین ما ناخداها هست که میگه توی کشتی که سوراخ باشه، ناخدا از مسافر هم پایینتره! یعنی وقتی یه بلایی سر کشتی بیاد کسی یقه مسافری که کف رو سوراخ کرده رو نمیگیره چون مسئول نبوده. و بعدش آب همه رو برد. منو، آدمها رو، بارها رو، آب حتی خودش رو هم میبره. ما هم بدون نجات مثل گاوی بودیم که از گاو بودن فقط شاخ زدنش رو خوب یاد گرفته! حالا دیگه از اون روز، سالها گذشته. اون هنوز خوابه و من شرمندهی برگشتنم. آب همه رو میبره. من سالهاست که با آب اون روز رفتهام!یه نگاه به دوروبرم میندازم. نه پیرمردی کنارمه. نه دریایی روبهروم. معتادا رو از اینجا بردن و توهمشون مونده برا من!
- عرفان موسوی
ESTÁS LEYENDO
𝗗𝗿𝘂𝗴𝘀|𝗖𝗼𝗺𝗽𝗹𝗲𝘁𝗲𝗱|
Historia Corta"مرا در مکثهای میان کلماتم جستجو کن. در لحظات سکوت. همانجاست که من پنهان شدهام. به دنبالم بگرد، زیر سطرهای کتابهای مورد علاقهام؛ سپس بخوان مرا، از روی شیوایی چشمانم؛ در حکایتهای مجهول. همانجاست که من خواهم بود..." - اینجا جملات قشنگی که خوندم...