crazy (part 2)

409 39 6
                                    

کل نقشم رو براش تعریف کردم،کفی زد:افرین به مغزت تو دیگه کی هستی...اما...تا کی میخوای این بازی رو ادامه بدی؟الان دوسال شده که داری بازیش میدی.

لبخندی زدم و کل لیوان رو یه ضرب رفتم بالا:نمیدونم شاید این اخرین بازیم باشه..نمیدونم.

جلو خم شد:یعنی... اینبار میخوای بکشیش؟

کمی چشمام رو ریز کردم:خودت میدونی من زیاد با کشتن حال نمیکنم،اما نمیدونم شایدم کشتم باید ببینیم چی میشه ...



جیسو در رو باز کرد و اومد تو:همه چیز همونطور که خواسته بودی انجام شد.

لبخندی زدم:خیلیم عالی،کارت خوب بود.

جیسو:هنوزم نمیخوای از شر اون دختره خلاص بشی؟بدجور رو اعصابمه درسته تا الان نتونسته هیچ خسارت انچنانی بهمون بزنه اما کلی از معامله هامون رو بهم زده و شرکامون رو دستگیر کرده.

پرونده ها رو روی میز انداختم:اون دختره...زیاد نگرانش نباش.

تفنگم رو از روی میز برداشتم و گلدون گوشه ی اتاق رو هدف گرفتم: به زودی کاری میکنم دیگه نتونه برامون مزاحمت درست کنه.

با تموم شدن جملم انگشتم رو روی ماشه فشار دادم و سمت گلدون شلیک کردم.نیشخندی زدم و سمت جیسو نگاهم رو منتقل کردم:اون پسره..هنوز به حرف نیومده؟

سرش رو تکون داد:نه کل روز رو شوگا داشت شکنجش میکرد اما لب باز نکرد .

از پشت صندلی بلند شدم: خودم ازش میپرسم.

جیسو:باشه هرطور مایلی.

از اتاق بیرون اومدیم،من جلو و جیسو پشتم،تمام خدمتکار ها و محافظایی که سرتا سر عمارت بودن با دیدنم تا کمر خم میشدن و ادای احترام میکردن،این احساس غرور و ابهت..ایش خیلی دوسش دارم...از پله ها پایین رفتیم تا به زیر زمین رسیدیم جلوی در سلول ایستادم ،صدای فریاد هایی که از داخل میاومد خبر از این میداد که شوگا داره کارش رو درست انجام میده،با سرم به محافظی که پشت در بود اشاره کردم در رو باز کنه،با باز شدن در داخل شدم که شوگا هم دست از کارش کشید،احترام کوتاهی گذاشت


با اخم به جنازه ی زنده ای که با زنجیر از سقف اویزون بود و از کل بدنش خون میچکید خیره شدم:هنوز حرفی نزده؟

شوگا:نه این عوضی خیلی مقاومت میکنه و چیزی نمیگه.

دستم رو روی شونش گذاشتم:تو خیلی خسته ای برو یکم استراحت کن خودم بهش میرسم .

شوگا:مطمئنی؟

سرم رو تکون دادم که باشه ای گفت و از سلول رفت بیرون،کتم رو دراوردم و دست جیسو دادم،دوتا دگمه ی بالایی یقم و دکمه های سر استین پیرهنم رو باز کردم و دستام رو توی جیب شلوارم انداختم:جیسو.


_بله


نگاهم رو بهش دادم:توام برو


متعجب گفت:منم برم؟


سرم رو تکون دادم:اره برو


کمی دودنده نگاهم کرد:باشه

بعد از اینکه از سلول بیرون رفت اشاره کردم که دررو ببندن؛کمی گردنم رو چرخوندم،سطل ابی رو برداشتم و روش خالی کردم،صندلی رو جلوی خودم کشیدم، پشت صندلی رو جلوی خودم گذاشتم و نشستم،دستام رو روی پشت صندلیم گذاشتم و سرم رو کجکی روی دستم لم دادم:نمیخوای بگی برای کی کار میکنی؟

از لای دندوناش غرید:عمرا، بهتون نمیگم.

خنده ای کردم:از وفاداریت خوشم اومد اما...کسایی که مثل تو وفادارن زیاد عمر نمیکنن..خودتم میدونستی اگر اینجا دستگیر بشی زنده بر نمیگردی دیگه.

داد کشید:پس منو بکشششششش.

از صندلی بلند شدم و سمت دیوار رفتم:معلومه میکشم فکر کردی زندت میذارم؟من هیچ وقت جاسوس هارو نمیبخشم...اما چجوری میخوای بمیری؟

دستم رو روی چاقو ها،اره ها،تفنگ ها کشیدم،خنجر های کوچیک رو که دیدم چشمام برقی زد،با ذوق برشون داشتم و سرم رو سمتش چرخوندم،نظرت درمورد اینا چیه؟مطمئنم خوشت میاد.

اون ترس توی نگاهش باعث شد که خنده ای بکنم،

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now