( part 15) Mr .gentleman

259 32 21
                                    



بعد از اینکه دکتر از اتاق بیرون اومد رو بهش پرسیدم:متوجه شدین مشکل چیه؟

تایی به ابروش داد و کمی عینکش رو جا به جا کرد:هنوز مطمئن نیستم اما فکر میکنم که درد فانتوم باشه
چینی به ابروم دادم و گفتم:میشه واضح تر بگی منم بفهمم؟درد فانتوم چه کوفتیه؟

نفس عمیقی کشید و گفت:درد فانتوم یعنی درد خیالی دردی که وجود خارجی نداره اما بیمار حس میکنه واقعیه و این درد با اینکه به طور واضح و حقیقی وجود نداره توی ذهن بیمار نفوذ کرده و عصب های مربوطه رو وادار به تولید درد میکنن و این درد به مراتب بدتر از درد حقیقیه.

پلک هام رو روی هم فشردم:خب این چه زمان هایی و برای چه کسایی پیش میاد؟

_معمولا این درد در افرادی که قبلا اون رو حس کردن به وجود میاد وقتی یه شخص با یه همچین حجم زیادی از درد روبه رو میشه و اگر این درد رابطه ی مستقیم با احساسات و روابط شخص داشته باشه جوری که توی ناخودآگاهش حک بشه هر چند وقت به دلیل سهل انگاری در مصرف دارو و یا شوک های عصبی این درد ظاهر میشه....آمم ایشون سابقه ی کابوس هم داشتن؟یعنی مدام کابوس ببینن؟

کمی به فکر فرو رفتم و با یاد اوری اون روز با سرم حرفشو تایید کردم که ادامه داد: پس همینطوره فکر میکنم ایشون از بعد اینکه به اینجا اومدن داروهاشون رو مصرف نکردن و اول کابوس ها و بعد هم درد به سراغشون اومده.

به چشماش خیره شدم:الان چی؟حالش چطوره؟

_فعلا بهشون ارام بخش قوی تزریق کردم و خوابن،نسخه ی دارو هاشون رو هم مینویسم تا تهیه کنین فعلا به صورت مرتب باید اون هارو مصرف کنند تا ببینیم چی پیش میاد.

با سرم تایید کردم و گفتم:راهی قطعی برای درمانش نیست؟

سرش رو تکون داد:این درد یه جورایی ساخته ی ذهن و زاده ی احساساتیه که توی گذشته به بیمار منتقل شده و تا وقتی که بیمار با گذشته ای که منجر به همچین دردی شده روبه رو نشه و نخواد درمان بشه کاری از هیچ دکتری بر نمیاد.....اها راستی....

نگاهمو به چشم هاش دوختم که دودل گفت:بنظرم این چند وقت خیلی بهش سخت نگیرید تا جواب آزمایش هایی که ازشون گرفتم بیاد و کار درمان با جدیت شروع بشه...اگر شوک عصبی زیاد بهشون وارد بشه ممکنه حتی گاهی باعث تشنج و نهایتا به کما رفتن بیمار بشه....شاید یکم مسافرت یا هواخوری حالشونو بهتر کنه.

اخم کوچکی کردم و بهش اشاره کردم: متوجه شدم حالا میتونید برید..

پشت میزم نشسته و متفکر به نقطه ی کوری خیره بودم،چه گذشته ای داری؟چه چیزی باعث شده اینجور دردی رو بکشی پارک لیسا؟

با شنیدن تقه ای که به در خورد نگاهم به اون سمت دوختم: بیا داخل

نامجون اومد و جلوی میزم ایستاد:بله ارباب،کارم داشتین؟
دستامو حالت متفکر بهم چسبوندم و گفتم:راجب گذشته ی لیسا تحقیق کن
_مگه اینکارو نکردم؟
سرم رو اروم تکون دادم:چرا اما یه چیزایی درست نیست...حس میکنم یه چیزی عجیبی توی گذشتش وجود داره که ما بی‌خبریم،تمام سعیت رو بکن تا بفهمی که چیه
تعظیمی کرد: بله حتما

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now