( part 23) find and hide

266 31 32
                                    

"جونگکوک"

روی تیشرت سفیدم یه کت نیم چرمی انداختم و مرتبش کردم،کلتم رو کشیدم و توی کمر شلوار سیاهم پشت کمر گذاشتم،مثل همیشه چاقوی مخصوصی که به گوشه ی پام میبستم رو در اوردم و کمی نگاهش کردم،این چاقو همونه...همونی که مدت ها پیش باهاش لیلی رو زخمی کردم..حالا...با همین نجاتش میدم و بعد هم....

نفس عمیقی کشیدم که در زده و اجوما داخل شد،سمتش نچرخیدم و از توی آیینه بهش چشم دوختم:چی شده؟

_ارباب میخوان تنها برن؟

با سر تایید کردم:اره اما این فضولیا کار درستی نیست اجوما..حواستو جمع کن

_میدونم جسارت کردم اما فقط نگرانتونم..میدونم خانوم جوان چقدر براتون با ارزشه اما خواستم یاداوری کنم همونطور که ایشون برای شما با ارزشن و نمیخواید از دستشون بدین افراد دیگه ای هم هستن که همین حس رو نسبت به شما دارن.

فوری منظورش رو فهمیدم و چهره ی تهیونگ و جیسو جلوی چشم هام نقش بست،درسته اما من هم بیگدار به آب نمیزنم...

با سر تایید کردم:خودم میدونم چیکار کنم...نگران نباش.. فکر کن یکی دیگه از همون عملیاتای عادیه...

اجوما سری تکون داد: هر طور ارباب بگن فقط...مواظب خودتون باشید...

بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت،مجدد نگاهم رو به خودم دوختم،به چشم های سرد و بی‌روح...خب بلاخره باید این اتفاق میافتاد....

جلوی ورودی عمارت که رسیدم جلوم رو گرفتن،شیشه ی ماشینم رو پایین دادم و با غرور توی چشم های گانگستر خیره شدم:به اربابت بگو جئون جونگکوک اینجاست.

بعد از چند دقیقه راه رو برام باز کردن و داخل عمارتش شدم،دو نفر پشتم و دونفر هم از جلو شروع به همراهیم کردن که باعث شد نیشخندی بزنم،اون اوه سهون ترسو....
بعد از ورودم به اتاقی که تم خاکستری تیره و مشکی داشت و با سهونی مواجه شدم که روی مبل وسترن نشسته بود و شات های الکل رو با ولع میخورد،ابرومو تایی دادم و جلوش رفتم،روی مبل روبه روش نشستم و اون بدون توجه به من با همون حالت سرخوش شروع کرد به پر کردن شاتش..نیشخند صداداری زدم و شات رو از دستش قاپیدم خودم همشو یه نفس بالا رفتم،و بهش خیره شدم که خنده ی هیستریکی کرد و گفت:خببب...جناب جئون اینجا؟...توی عمارت من؟از عجایبه.

خنده ای متقابل کردم و شات رو محکم روی میز کوبیدم:اومدم چیزی که برای خودمه رو پس بگیرم.

اوه سهون شونه ای بالا انداخت:من چیزی که برای شما باشه دارم؟واو چه جالب.

تمام سعیم رو میکردم که عصبی نشم و خونسرد جواب بدم:درسته....تو برده ی منو...توی مهمونی ازم دزیدی،حالا...میخوام پسش بگیرم.

سهون حالت متفکر به خودش گرفت:عاممم... آهان یادم اومد....همون دختر خوشگله؟

با سر تایید کردم: آره..خوشگله...حالا...بهتره زودتر بازی رو کنار بذاری و بهم برشگردونی چون خیلی وقتی باقی نمونده.

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now