"تهیونگ"
صدای زنگ مدام توی گوشم میپیچید و چشم هام تارو واضح میشد،صحنه مدام از جلوی چشم هام عبور میکرد،چشم های خمار و بدون هیچ احساسم رو به مردی که زیر پاهام افتاده بود دوختم،با دیدن چهرش تمام صحنه های تلخ زندگیم از جلوی دیدم عبور کرد،شلاق هایی که روی بدنم جا خوش میکرد،کتک ها،دعوا،بحث ها،صدای جیغ هایی که شب ها مانع خوابیدنم میشد و در اخر چهره ی پدری که با خونسردی تمام منو خواهرم رو به بردگی فروخت..پلکهام رو روی هم فشردم تا ذهنم رو کمی متمکز کنم،با چنگ انداخته شدن دستش به پاچه ی شلوارم چشم هام رو مجدد باز کردم و نگاهم رو به مردی که اینطور رقت انگیز داشت بهم التماس میکرد دوختم:ت.تهیونگا...م.من پدرتم...ت.توکه منو نمیکشی نه؟
نیشخندی زدم و با لگدم پرتش کردم اون سمت،پام رو روی قفسه ی سینش گذاشتم و روی زانوم خم شدم:پدرم؟مطمئنی؟من هیچ وقت نمیدونستم پدر برای تو معنی ای هم داشته باشه تو فقط یه آدم رقت انگیزی..نه حتی ادمم نیستی یه سگ هم از تو شریف تره
چشمای بغض دارشو بهم دوخت:م.من متاسفم خب..متاسفم..ببخش ببخش که اینکارارو کردم هان؟فقط بذار من برم اون وقت یه بار برای همیشه از زندگیت گم میشم خوبه نه؟
نیشخندی زدم و سرمو بالا دادم:آه...این که خیلی عالیه یه بار برای همیشه شرت از زندگی منو خواهرم کم بشه...اما
تفنگی که دستم بود رو عقب بردم و روی دیکش گذاشت همونطور که به صورت وحشت زدش چشم دوخته بودم گفتم:اما..جیسو الان توی بیمارستانه..به خاطر کاری که توی لعنتی باهاش کردی با دختر خودتت...انگشتمو روی ماشه فشردم و همزمان با صدای شلیک فریاد بلندش کل فضا رو در برگرفت.
تک خنده ای کردم و پامو از روش برداشتم:فکر میکردی انقدر رقت انگیز بشی؟ روزی که به دست پسر خودت کشته میشینگاه خشمناکش رو بهم دوخت که نیشخندی زدم و گفتم:جهنم خوش بگذره...
گلنگدن رو بار دیگه عقب کشیدم و سمت سرش نشونه رفتم،بدون لحظه ای تردید ماشه رو فشردم و به خون گرمی که با شتاب به صورتم پاشید توجهی نکردم،عقب چرخیدم و شروع کردم از بین انبوه جنازه هایی که روی زمین غرق خون بودن عبور کردن...
پلکهام به ارومی از هم باز و نگاهم به سقف روبه روم خشک موند،بدون هیچ حرکتی درست مثل یه جنازه؛ چشم های خشکم روی نقطه ای از سقف قفل مونده بود،امشب نوبته خونه که خودشو نشون بده...خودم رو از تخت کندم و نیم نگاهی به ساعت که داشت یک نیمه شب رو نشون میداد انداختم،وقتشه که بیدارشی...قاتل خاموش..
"نامجون"
همونطور که روی مبل وسط سالن اصلی نشسته بودم،نیم نگاهی به ساعت مچیم انداختم،هوفف چه مرضم شده که صبحا زود تر بیدار میشم؟تازه ساعت پنج اخه..
یه لحظه از گوشه چشمم مرد سیاه پوشی رو دیدم که با ماسک سیاه رنگی صورتش رو پوشونده و موهای تقریبا حالت دار و سیاه رنگش تا روی پلهاش شلخته ریخته بود از پشتم رد شد و سمت پله ها رفت،بدون ایجاد کردن کوچک ترین صدایی.
YOU ARE READING
𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗
Fanfictionمن فقط میخواستم انتقام گذشته ی سختم رو بگیرم اما این انتقام به چه قیمت بود؟به قیمت لمس دوباره ی عذاب هام؟ چرا این داستان پیچیدگی عشق و نفرت رو در دلم بوجود اورد تا کی توان مقاومت دارم؟ . . قسمتی از فیک: پلکهام رو از هم باز کردم که توی همون لحظه نف...