(part 6) 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓

317 35 4
                                    


"سوم شخص"

جونگکوک وزنشو روی لیسا انداخته بود و مدام بهش شک میداد تا نبضش برگرده؛همزمان هم مدام بلند میگفت:یاااا دخترک خررررر چشمای کوفتیتو باز کنننن کی بهت اجازه داده بمیری؟چشماتو باز کن،تا وقتی من نگفتم حق نداری بمیری فهمیدییییی،بلند شووووو،بلند شو بت میگممممم.....

همونطور که سعی توی نگه داشتن اشک ها توی حلقه ی چشماش داشت اروم تر گفت:تورو هم نمیخوام از دست بدم،تو رو نمیخوام از دست بدممم.

این حس که ممکنه اون رو هم از دست بده قلبش رو میفشرد، اینکه نتونه از کسایی که دوستشون داره محافظت کنه و ضعیف باشه همیشه بزرگترین ترسش بوده..

بعد از اخرین شک لیسا یه دفعه چند تا سرفه کرد و مقدار زیادی اب از ریه هاش بیرون پاشید،جونگکوک با تمام ذوق و عصبانیت سرلیسا رو از زمین برداشت:یااا یااا منو میبینی؟یاا

لیسا که حسابی گیج بود اروم چشم هاش رو باز کرد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت،تند تند نفس میزد،هنوز جایی رو درست نمیدید و متوجه اوضاع نبود بعد از چند لحظه به خودش اومد نگاهی به اطرافش انداخت و اروم شروع کرد به گریه کردن جونگکوک نگران شونه هاش رو گرفت:چی شده؟درد داری؟هنوز حالت خوب نیست؟

لیسا چشمای بغض دارشو به جونگکوک داد و با حرص داد کشید:چراااا؟چرااا نجاتم دادی؟کی بهت گفته بود نجاتم بدیییی؟

اشکاش که حسابی شدت گرفته بود مانع از این میشد تا واضح همه جارو ببینه؛جونگکوک با اخم،عصبی زبونشو توی لپش چرخوند،از این عصبی بود که لیسا میخواسته بمیره و این احتمال که میخواسته خودکشی کنه...از جاش بلند شد و داد زد:برای اینکه تو برای منیییی تو مال منی و هر وقت من بخوام میمیری فهمیدیییی؟تو حق نداری بمیری تا زمانی که من بهت بگمممم.

لیسا لبش رو گزید و روش رو از جونگکوک برگردوند توی همون لحظه بود که متوجه برهنه بودن خودش شد،پاهاشو توی شکمش جمع کرد و دستش رو دور خودش کشید تا کمتر دید داشته باشه اما همچنان توی سکوت اشک میریخت.

جونگکوک که با دیدن اون اشک های لیسا قلبش به درد اومده بود و از طرفی هم اینکه توی همچین موقعیتی به فکر پوشوندن بدنش بود،کیوت به نظر می اومد،نیشخندی زد و گفت:من کل بدنت رو دیدم دیگه چیرو داری قایم میکنی؟

"لیسا"

نگاه پر از حرص و عصبانیتم رو بهش انداختم،مرتیکه ی عوضیییی، روم رو ازش گرفتم،اینکه جلوی یه مرد اینطور کاملا برهنه باشم... اصلا حس خوبی بهش ندارم.

جونگکوک پوزخندی زد و سمت کمد چرخید،یه حوله برداشت و سمتم اومد،کنارم نشست و دستشو سمتم دراز کرد اما خودم رو با محدود انرژی که داشتم ازش دور کردم که جونگکوک با اخم مچ دستمو گرفت و سمت خودش کشید جوری که کاملا افتادم توی بغلش و شروع کرد به پوشوندن حوله دور تنم ، میخواستم پسش بزنم اما هیچ انرژی ای نداشتم هیچ تکونی نمیتونستم بخورم و این اعصابم رو بیشتر خورد میکرد،پس فقط پلک هام رو محکم روی هم میفشردمو لبمو میگزیدم.

جونگکوک بعد از اینکه حوله رو تنم کرد براید استایل بغلم کرد و از فضای حموم بیرون رفت و اروم من رو روی تخت گذاشت و خودش هم کنارم نشست،غلتی زدم و خودم رو ازش دور تر کردم،همزمان پتو رو هم دور خودم پیچیدم، اما اونم خودش رو روی تخت بغلم انداخت و سرش رو روی یه دستش لم داد،با اخم نگاهم میکرد.

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now