( part 25) broken heart

217 24 8
                                    

"تهیونگ"

نفس عمیقی کشیدم و پلکهام رو از هم باز کردم...بدون دست زدن به قطره های خونی که از تمام بدنم میچکید نیم نگاهی به جنازه هایی که غرق خون روی زمین افتاده بودن نگاه کردم،نگاه خمار و پلک های نیمه بازم رو مردی که روی زانوهاش جلوم خم شده و از ترس به خودش میلزید انداختم و سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم،فندکم رو دراوردم و سیگار رو روشن کردم،دودش رو بیرون دادم و روبه مرد گفتم:خب...؟حالا برو به رئیست بگو....اگر چیزی که کیم تهیونگ میخواد رو براش نیاره عاقب نتنها خودش و باندش بلکه تمام اعضای خانوادش هم میشه مثل این جنازه هایی که اینجان...مفهومه؟

با ترس و لکنت بدون نگاه کردن به چشم هام با لکنت گفت:ب.بلههه...فهمیدم...

نیشخند سردی زدم و گفتم:حالا گورتو از جلوی چشم هام گم کن.

با ترس از جاش بلند شد و با تمام سرعتی که داشت از در بیرون رفت،پک دیگه ای ازسیگارم کشیدم و از جام بلند شدم،تک تک جسدارو از زیر نظر گذروندم و سمت بشکه ها رفتم،تمام بنزین هارو کف زمین ریختم تا بیرون و جلوی در ویلا،بشکه ی خالی شده رو گوشه ای پرت کردم و نیم نگاهی به ساختمون روبه روم انداختم...هر کسی که اون توعه لیاقتش مرگه...

سیگار رو از گوشه ی لبم برداشتم و روی بنزین ها انداختم،با شعله ور شدن و حرکتش سمت خونه،چشمام برقی زد و سمت ماشینم رفتم...

داشتم پیرهنم رو از تنم دراوردم میاوردم که یهو در باز شد و جیسو داخل شد به در تکیه کرد و با لحنی سرد و کنجکاوانه گفت:چیکار کردی؟

شونه ای بالا دادم و نیم نگاهی بهش انداختم:میخواستی چیکار کرده باشم؟همشونو کشتم به جز یکی که پیغاممون رو ببره

با پلکهاش تایید کرد و گفت:همشون رو باید میکشتی..حتی همون یکی...عوضیای لعنتی...

پلکهام رو توی حدقه چرخوندم که با لحنی اروم گفت:ازون جایی که هوس نکردم دوباره اون روتو نشونم بدی میخوام برم خونه ی خودم بمونم.

با اخم نگاهش کردم و گفتم:چرا؟

شونه ای بالا داد و گفت:خودت که میدونی...عصبی بشم سر صدا زیاد میکنم... خلاف چیزی که تو میخوای یعنی سکوت...و از اونجایی که جفتمون بی اعصابیم ترجیه میدم یه مدت پیش هم نباشیم...نمیخوام مثل پریشب بشه.

چند لحظه ای بهش خیره شدم که گفت:خب چیه؟...اون عوضیا بهمون دروغ گفتن و احساساتمون رو به بازی گرفته بودن منم عصبی بودم سرو صدا کردم...توام که بی اعصاب تر از من یهو داغ کردی زدی همرو کشتی...م.منم......اصلا بیخیال.... نمیخوام دوباره هیچکدوممون به هم صدمه بزنیم پس بذار یه مدت دور از هم باشیم اوکی؟

خواست از اتاق بره بیرون که مچ دستش رو گرفتم و سمت خودم برگردوندمش،درست توی بغلم گرفتم و فشردمش،زمزمه وار گفتم:اگر تو اینو میخوای من مشکلی ندارم...بابت پریشب هم متاسفم اگر ناراحتت کردم...میدونی که چقدر خواهر کوچولوم رو دوست دارم دیگه؟

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now