حوله رو تنم کردم و همونجوری که داشتم با کلاهش موهامو خشک میکردم از حمام بیرون رفتم،لیسا همچنان روی مبل خواب بود،نیشخند شیطنتآمیزی زدم و جلوتر رفتم که با شنیدن صداش با اخم سرجام چند لحظه ای خشک شدم،مدام داشت ناله میکرد و جیغ های خیلی ضعیف و خفه میکشید،داره کابوس میبینه؟همونجور سمتش رفتم و نگاهی به صورتش انداختم،ابروهاش رو توی هم کشیده و صورتش خیس عرق شده بود،مدام زیر لب ناله میکرد:ن.نهه...لطفا..خواهش میکنم.....نههههه...ولم کننننن...هقق....التماس میکنم.....ن.نهههه....
کنار مبل روی زمین نشستم و اروم دستمو سمت صورتش دراز کردم،چرا داری اینجوری جیغ میزنی؟چه کابوسی میبینی؟
همین که انگشتام صورتشو لمس کردن،جیغ بلندی کشید و فوری نشست با چشمای ترسیدش به من که اخم کرده بودم خیره شد،با نگرانی بلند شدم و پرسیدم:خوبی؟
دوباره جیغی کشید و بیشتر خودشو اون سمت مبل کشید و ازم فاصله گرفت،دوتا دستاشو روی گوشاش گذاشت و جیغ زد :نههه..ولم کنننن..بهم نزدیک نشووووو..
متعجب و با چشمای درشت که کمی اخم همراه خودش داشت بهش خیره شدم:چی داری میگی تو؟دیوونه شدی؟
بلند بلند گریه میکرد و هق هق میزد،دیدن این گریه هاش یه جورایی قلبمو به درد میاورد ، حتما کابوس خیلی بدی دیده،اروم سمتش قدم برداشتم که دوباره شروع کرد جیغ کشیدن:نههههه بهم نزدیک نشو لعنتییی گمشووووو
بدون توجه به حرفاش جلو رفتم و توی یه حرکت سریع توی بغلم کشیدمش:هششش چیزی نیست..چیزی نیست کابوس دیدی...
اولش توی بغلم بیقراری کرد و سعی داشت خودشو از بغلم بیرون بکشه اما جوری محکم توی بغلم گرفته بودمش که نتونست کاری بکنه و کم کم توی بغلم اروم گرفت،سرش رو توی گودی بین گردن و شونم فرو برده و دوتا دستاش رو پشت کمرم به حوله مشت کرده بود، فقط صدای هق هقاش بود که توی گوشم میپیچید ، چجور کابوسی دیدی که اینجور ترسیدی؟فکر نکنم یه کابوس ساده باعث یه همچین چیزی شده باشه...بعد از چند مین دیگه هیچ صدایی ازش به گوشم نخورد اروم سرش رو از روی شونم برداشتم به صورتش نگاهی انداختم،خوابیده بود،درست مثل یه بچه کیوت و درعین حال جذاب،زبونم رو به لبم کشیدم و بلند شدم براید استایل بغلش کردم و از اتاق بیرون اومدم و سمت اتاق انتهای راهرو که برای خودم بود راه افتادم،توی مسیر چشمم به اجوما افتاد که تازه وارد راهرو شده بود و با دیدن منو لیسا توی این وضعیت چشماش چهار تا شد ،همونطور که از کنارش رد میشدم گفتم:اجوما،یه ناهار مفصل حاضر کن ، روی تختش روهم عوض کن و دستی به اتاقش بکش
تعظیمی کرد و چشم اربابی به زبون اورد،بدون نگاه کردن به نگهبان هایی که کنار راهرو ها بودن و تا کمرم برام خم شده بودن وارد اتاقم شدم و لیسا رو روی تخت خودم خوابوندم،خودمم کنارش نشستم و بهش خیره شدم،دستمو بالا اوردم و نوازش وار به صورتش کشیدم و موهاش رو پشت گوشش انداختم،چتریاشو کمی مرتب کردم و لبخندی زدم:عروسک کوچولوی من چقدر میخوابی؟
YOU ARE READING
𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗
Fanfictionمن فقط میخواستم انتقام گذشته ی سختم رو بگیرم اما این انتقام به چه قیمت بود؟به قیمت لمس دوباره ی عذاب هام؟ چرا این داستان پیچیدگی عشق و نفرت رو در دلم بوجود اورد تا کی توان مقاومت دارم؟ . . قسمتی از فیک: پلکهام رو از هم باز کردم که توی همون لحظه نف...