( part 30) father

205 25 37
                                    




"جونگکوک"
با عبور پام از قاب در ورودی کارخونه،احساس کردم بدنم گزگز میشه...ساکت بود...همه چیز توی سکوت کامل به سر میبرد درست شبیه به بقیه ی مخروبه های دیگه....
به طور کامل که وارد شدم چشمم به کاغذی افتاد که روی دیوار روبه روییم چسبیده بود،با اخم غلیظ تر جلو رفتم و تونستم نوشته ی روی کاغذ رو بخونم،با ماژیک قرمز نوشته بود:(به بازی خوش اومدی،از الان فقط بیست دقیقه تا پایان)
عصبی داد کشیدم:این دیگه چه کوفتیه لعنتیییییییی؟
نگاهم به گوشه ی پایین کاغذ افتاد که ریز تر نوشته بود:(خاطراتت رو دنبال کن تا به مرحله ی بعد برسی)
این کدوم عوضی ایهههه؟چند لحظه ای نفس عمیقی کشیدم و گفتم،نع بایدعجله کنم معلوم نیست لیسا الان توی چه وضعیتی باشه...
پلک هام رو بستم و تمرکز کردم،به یاد بیار...خاطراتم...دنبال کردن.....
پلک هام رو باز و مسیر سمت چپم رو پیش گرفتم،اون موقع پدرم از این سمت رفته بود
بعد از اینکه با دو کل مسیر رو طی کردم نگاهم به کاغذ بعدی افتاد و فوری شروع به خوندنش کردم:(محافظی برای سطوح و دردی برای سینه، میسوزد و میکشد و همزمان ناجیست)
این دیگه چیه؟محافظی برای سطوح...درد سینه....هم میکشد و هم ناجیست.....چی میتونه باشه لعنتییییی....
تمام سعیم رو میکردم،هر چیزی که،هر کسی که هست این بازی رو به راه انداخته از اون شب باخبره... پس مربوط به همونه...باید به یاد بیارم... تمام اون خاطراتی رو که سالها برای فراموش کردنشون تلاش کردم.....
اون شب اتیش بود...همه جا میسوخت...محافظی برای سطوح...محافظی که مانع سوختن میشه... محافظی که همزمان میتونه...هم نجاتت بده و هم بکشتت...با درد سینه....
با فهمیدن جواب فوری شروع به دویدن کردم،آب....درست نمیدونم...فقط می‌دونم زیر زمین این کارخونه یه استخر بوده...همونجور که میدویدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم فقط پنج دقیقه زمان باقی مونده....باید پیداشون کنم...هر چی سریع تر.....
"سوم شخص"
بیسیمش رو توی جیب جلیقه ی ضد گلوگش گذاشت،کش های جلیقه رو محکم تر کشید و سفت کرد،کلتشو برداشت و گولوله هارو دونه دونه جای خودش گذاشت،بعد از مصلح کردن اسلحه توی کیفش که به کمرش بسته بود گذاشتش و روبه افرادش کرد:خب؟همگی اماده اید؟
همه کلاه های مخصوصشون رو سر گذاشتن و بلند و یک صدا گفتن:بله قربان...
نیشخندی زد و مچ بندشو دور دستش بست:بلاخره...بعد از این همه سال خودش رو نشون داد نمیتونیم از دستش بدیم..پس بهترین خودتون رو انجام بدید
همه با هم ادای احترام کردن:چشم قربان
لبخند رضایت‌مندانه ای زد و یکیشون وارد اتاق شد و جلوش ادای احترام کرد:قربان حکم قانونی رو از اداره ی پلیس مرکزی گرفتم،اجازه ی عملیات بهمون دادن
نیشخندی زد و گفت:اون احمق های بیخاصیت در مقابل اف بی ای هیچی نیستن،معلومه که اون حکم رو میدادن بهمون...به هر حال دیگه وقت کشی بسه...بهتره وارد عملیات بشیم...همه ی ماشین هارو راه بندازید
"لیسا"
مدام توی اب دست و پا میزدم و هموجور که قسمت گردن به بالام بیرون اب بود،تند تند نفس میگرفتم،دیگه کاملا معلق شده بودم و زیر پام خالی شدع بود،همه تلاشم برای باز کردن اون زنجیر کوفتی بی نتیجه بود،یعنی....میمیرم؟
مدام گریه میکردم اما به خاطر خیس بودن صورتم و ابی که با شتاب توی استخر میریخت و موج ایجاد میکرد،اشک هام دیده نمیشد،من...تا چند وقت پیش مرگ رو میخواستم....من میخواستم بمیرم اما الان....میترسم...میترسم و نمیخوام بمیرم..‌...لطفا..لطفاا
اب لحظه به لحظه بالا میاومد و کم کم اب تا روی دهنم رسید،تنها با دماغ میتونستم نفس بگیرم نفس هایی که فکر میکنم اخرین هام باشه...تمام سعیم رو کردم...تمام سعیم رو کردم تا توی لحظه هایی که فشار اب در تلاش برای فرو پاشی قفسه ی سینم بود به خاطرات خوبم فکر کنم و اون هارو به یاد بیارم،اون روز هایقدیمی که دست توی دست مامان و بابام میرفتیم گردش...روز هایی که با جنی اونی هراب کاری میکردیم و همه دنبالمون میکردن...روزهایی که طول عرض خونه رو با جیمین دنبال بازی میکردم و....اون شبی که با جونگکوک رابطه داشتم‌.‌..اون روزی که متوجه ی حضور این بچه شدم....من... وقتش شده این دنیارو ترک کنم... شاید از همون اول هم بهتر بود با مامان و بابام توی اون انفجار میمردم...اون وقت دیگه انقدر زجر نمیکشیدم....لبخند تلخی زد و دنیای تاریک سراسر وجودم رو به درون خودش کشید
"جونگکوک"
همونجور که میدویدم نگاهی به ساعت انداختم،لعنتیییییییی،زمان تموم شده...
همون لحظه یه دفعه صدای آب رو شنیدم و با سرعت بیشتری صدارو دنبال کردم...
با رسیدنم به استخر و سایه ی تیره ی جسم شناوری توی آب،کتم رو توی لحظه ای کندمو شیرجه زدم
سمتش رفتم و شونه هاش رو گرفتم،تکون نمیخورد،و پلکهاش بسته بود،قلبم به لرزش افتاد اما نه‌...دستم رو روی نبضش گذاشتم و با احساس ضریان ضعیف قلبش،یک مقداری آروم تر شدم و سمت زنجیر ها رفتم،محکم به دستاش و یه لاستیک سنگین بسته شده...با احساس کردن کم اوردن نفس روی سطح اب رفتم و با دیدن میله ی بزرگ کمی اون طرف تر از آب دراومدم و برش داشتم،و مجدد داخل اب شیرجه زدم
نیاز به اکسیژن داره....بهش نزدیک شدم و دستم رو دور صورتش گرفتم و به خودم نزدیک ترش کردم،نگاهم رو به پلکهای بستش دوختم و لبام رو روی لباش گذاشتم،لطفا....لطفا سالم بمون....
هوا رو داخل دهنش دادم و دوباره روی اب اومدم اینبار برای خودم هوا گرفتم و سمت زنجیر رفتم گوشه ای از زنجیر که به لاستیک بست شده بود کمی زنگ زده و سست بود پس با تمام توانم به همون قسمتش ضربه میزدم
بعد کلی ضربه ی محکم و متوال زنجیر بلاخره پاره شد،با خوشحالی و سرعت سمت لیسا رفتم و اون رو بغل گرفتم،از اب بیرون اومدم و اون رو روی زمین گذاشتم،دوباره نبضش رو چک کردم و....اینبار دیگه اون ضربان کوچک و ضعیف هم وجود نداشت،با شوک به صورتش خیره شدم همونجور که قطرات اشکم از گونه هام میچکید بی اختیار تکذیب میکردم:نه....نههه تو هیج جا نمیری.....تو هیچ جاییی نمیری فهمیدی؟
شروع کردم عملیات احیا رو روش انجام دادن،تمام وزنم رو روی قفسه ی سینش مینداختم و اشک میریختم،همزمان هم یک حرف رو زمزمه میکردم: نههه...تو نباید بمیری....نباید.....
تنفس مصنوعی میدادم و دوباره ماساژ قلبی...اما هیچ فایده ای نداشت...اون هیچ تغییری نمیکرد،هیچ تکونی نمیخورد...برای اخرین بار فریادی از شدت سنگینی ای که روی سینم حس میکردم کشیم و پر قدرت تر ازقبل وزنم رو روی سینش رها کردمم:بیدارشوووووو لعنتیییییییییی
یک دفعه حجم زیادی آب از بینی و دهنش بیرون پاشید و شروع کرد به سرفه کردن
با ذوق و ناباورانه بهش خیره شده بودم،بعد از چند سرفه که کمی نفسش سرجاش اومد سرش رو بلند کردم و محکم به اغوشم گرفتمش،هنوز هم اشک هام با سرعت روی گونه هام سرازیر میشدن اما اینبار به خاطر خوشحالی و ذوق زیادم بود
به ارومی دست های ظریفش رو حرکت داد و به لباسم چنگ زد:ع.عوضی.......
شنیدن دوباره ی صداش قلبم رو گرم میکرد،سرش رو بیشتر توی سینم فشردم و گفتم:حق داری..هر چی که بگی حق داری.....من یه عوضیم
لباسم رو محکم تر چنگ زد و همون‌طور که هنوزم تند و نامرتب نفس میزد گفت:م.میتر..سم...
پلکهام رو بستم و بوسه ی ریزی روی سرش گذاشتم: نترس...من پیشتم اینجا....کسی نمیتونه بهت اسیبی... بز...نه
هنوز جملم تموم نشده بود که نگاهم به نوشته های قرمز رنگ روی دیوار موند،با جوهر قرمزنوشته شده بود:به مناسبت رسیدنت به این مرحله میخوام برات یه اتیش بازی هیجان انگیز راه بندازم....
فوری لیسا رو براید استایل بغل و شروع به دویدن کردم:بهتره زودتر از این خراب شده بریم بیرون
لیسا برای اینکه نیافته دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرده و تنفس و ضربانن قلبش که حالا مماس با قلب من بود تند میکوبید
همین که از قسمت پاگرد پله ها به سمت سالن اصلی که به خروجی میرسید پام رو بیرون گذاشتم همزمان با صدای انفجار مهیبی کل کارخونه به لرز افتاد و لیسا جیغی کشید،محکم تر گرفتمش و خودم رو پشت یکی از ستون ها کشیدم،با از بین رفتن لرزش کارخونه از پشت ستون بیرون رفتم و کافی بود فقط اون پیچ رو رد کنم تا حجم زیاد و شدید اتش رو ببینم که از هر طرف زبانه میکشید و راه خروجی که کاملا تخریب شده بود
لعنتی حالا چه غلطی بکنممممم؟
سمت پله ها برگشتم و با دیدن زبانه های اتیش که از طبقات پایین تر هم که به سمت بالا میاومدن به اجبار شروع به بالا رفتن کردم،شاید از طبقات بعدی راه فراری باشه،چمیدونم پنجره ی کوتاهی پله فراری چیزی...
طبقه ی دوم هم در اتش میسوخت و همینطور طبقه ی سوم،وقتی به طبقه ی چهارم رسیدم حجم اتیش خیلی کم بود،اما عوضش انگار این طبقه تخریب شده باشه،قسمت هایی از دیوار ها ریخته و حتی یه جاهایی از کف گودالی درست شده بود که به طبقه پایین مرسید،سعی کردم دنبال یه پنجره بگردم اما نگاهم به جای پنجره به نوشته ی دیگه ای رسید:(چه احساسی داری از اینکه آتش تورو ببلعه و هیچ راه فراری نداشته باشی؟چرا ترسیدی؟ توکه آتیش بازی دوست داشتی)
از حرص دندونامو بهم کوبیدم و بلند داد کشیدم:لعنتییییییییی این بازی های مضخرفتو تموم کن و خودتو نشونم بدهههههههه
لیسا با دستش به شونم زد که نگاهم رو بهش دوختم و روی زانو زمین نشستم، بریده بریده شروع کرد به صحبت کردن: ا..این ب.بازی..ه.ها....زیر...سر.....
با شنیدن صدایی از پشت سرم عقب چرخیدم:زیر سر منه
با دیدن مرد روبه روم در جا خشکم بست انگار که قدرت تکلم رو ازم گرفته باشن...هیچکاری نمیتونستم بکنم،باورم نمیشه،ا.اون هنوز زندست؟...اما.. اما چطور ممکنه؟این امکان نداره...
قهقهه ی هیستریکی ای کرد،مثل همیشه،و گفت:خب.... شوکه شدی؟مرده زنده شده بایدم شوکه بشی.....میدونی یه داستانی هست که میگه زمانی که مرده ها از گور برخاستند،زنده ها رابه عمق گور ها میکشانند جایی در عمق تاریکی تا رنجی که مردگان متحمل شدند را درک کنند...فکر میکنم این داستان واقعی باشه....این همه سال توی خفا زندگی کردم و حالا نوبت توعه که رنج های اون سالهای من رو درک کنی
عزمم رو جزم و دستام بهم مشت کردم،لیسا رو کنار دیوار زمین گذاشتم و سمتش چرخیدم:اگر تا الان زنده بودی چرا بعد از این همه سال تازه خودت رو نشون دادی؟
لبخندی زد و گفت:توی تمام این سال ها درست مثل سایه دنبالت بودم از تمام کار ها و حرکاتت باخبر میشدم،تو درست همون چیزی شده بودی که من میخواستم،یه روانی به تمام معنا که همه عین سگ ازش میترسیدن،کسی که به راحتی با چشم های خون سرد و خشکش مردم رو شکنجه میکرد و به قتل میرسوند،من داشتم از تماشا کردن شاهکارم لذت میبردم،تا زمانی که.....
با انگشت به لیسا اشاره کرد که بی حال به دیوار تکیه داده بود:تا زمانی که اون دختر وارد زندگیت شد....و تو شروع به تغییر کردی....دل رحمی شدی و علاف....از کار های تجاریت دست کشیدی برای یه دختر...تمام روز و شبت رو وقف اون کردی...بر خلاف چیزی که من میخواستم...تو دیگه مهره ی خوب بازی من نبودی و داشتی نافرمانی میکردی...پس فکر کردم وقتش رسیده باشه که از زمین بازی بیرونت کنم
از جام بلند شدم و هموجور که فکم رو از شدت عصبانیت بهم میفشردم گفتم:پس تمام این مدت...من بازیچه ی دست تو بودم؟
با سر تایید کرد که نیشخندی عصبی زدم،تمام این سالها... تمام این مدت...زمانی که فکر میکردم دیگه اون مرده و هیچ ربطی بهش ندارم دقیقا کار هایی رو تکرار کردم که اون میخواست....چجوری...چجوری؟
نگاهم رو دوباره بهش دوختم:خب؟...حالا چی حالا میخوای چیکار کنی؟من رو بکشی؟....
با انگشت پیشونیش رو خاروند و گفت:عامممم...کشتن که اره می‌کشمت اما خب میدونی که من عاشق زجر دادن دیگرانم...میخوام قبل از کشتن زجرت بدم
اخمم رو پررنگ تر کردم که یه دفعه با برخورد گلوله ای به سمت شونه ی راستم و پای چپم از درد فریادی کشیدم و روی زمین افتادم،لعنتیییییی
نگاه پر از درد و عصبانیتم رو بالا اوردم و بهش دوختم که سمتم قدم بر میداشت،داد کشیدم: پس میخوای اینجوری منو بکشییییی؟ذره ذره؟
به نزدیکیم که رسید جلوم روی زانوش نشست و گفت:نه...میخوام کاری بدتر باهات بکنم....
نگاهم رو بهش دوختم که چشم هاش رو از من گرفت و به لیسا خیره شد
تا خواستم کاری بکنم ضربه ی محکمی به سرم زد که باعث شد دنیا دور سرم بچرخه و دیدم کم کم تاریک بشه،اما همچنان زمزمه وار گفتم:نه...لیسا نه....
"سوم شخص"
لیسا با نگرانی به جونگکوکی که حالا بیهوش روی زمین افتاده بود نگاه میکرد اما توان حرکت نداشت،و یا حتی حرف زدن،تا دم مرگ رفتن تمام قوای بدنش رو گرفته بود و الان درست مثل یه ماهی مرده توی دست های گربه منتظر مرگش بود،سعی کرد حرکت کنه،دست هاش رو به دیدار هول داد و خودش رو به جلو پرت کرد،همزمان با قطرات اشکی که از چشم هاش جاری بود،نگاهی رو به جونگکوک دوخته و مدام اسمش رو تکرار میکرد:ج.جونگکوکا...جونگکوک
کانگ چو یا همون پدر جونگکوک لگدی به پهلوی جونگکوک زد که جیغ لیسا بلند شد:ولششش کنننن عوضییییییی
کانگ چو نگاهش رو به لیسا دوخت و با نیشخند گفت:بهتره نگران خودت باشی...
بعد ازگفتم این حرف جونگکوک رو از لباساش گرفت و سمت ستونی کشید،جونگکوک رو به ستون بست و بعد از انداختن نگاه کثیفی به لیسا نزدیکش شد،لیسا با ترس خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید قلبش درست مثل یه گنجشک توی قفس میتپید،با هر قدم نزدیک تر شدن اون مرد بهش خاطرات وحشتناکش جلوی چشم هاش ظاهر میشد
کانگ چو جلوی لیسا زانو زد و کل بدن لیسا رو آنالیز کرد،با نیشخند کثیفی که روی صورت کریهش بود گفت:خیلی بزرگ شدی...اون موقع هیچی نداشتی اما الان...
با نشستن سیلی محکم لیسا روی صورتش جملش ناتموم موند،لیسا تفی توی صورتش انداخت و گفت:برو به جهنم عوضی...
وبا تفنگ جونگکوک که از کمرش برداشته بود به کانگچو شلیک کرد اما به خاطر لرزش دستهاش تیر به دست کانگ چو برخورد کرد
و کانگ چو فریادی از سر درد کشید،اما توی لحظه ای تفنگ رو ازلیسا گرفت و به سمتی پرت کرد و بلافاصله سیلی محکمی به صورتش کوبید جوری که لیسا از پهلو روی زمین افتاد
جونگکوک بعد از شنیدن صدای شلیک و فریاد به ارمی پلکهاش رو از هم فاصله داد و نگاهش رو دنبال لیسا چرخوند،اما با دیدن لیسا که روی زمین افتاده و دست کانگ چو که ازش خون میچکید شوکه شد و بلند گفت:ل.لیساااا
خواست به سمتشون بره و کاری بکنه که متوجه بسته بودن دست هاش شد،عصبی شروع کرد به تکون داد خودش اما فایده ای نداشت
کانگ چو گوشه ی لبش رو از خون پاک کرد و نگاهش رو به جونگکوک دوخت:اوه...پس بهوش اومدی؟خوبه....چون نمیخواستم این صحنه هارو از دست بدی
جونگکوک ترسیده به لیسا نگاه کرد که کانگ چو بعد از قهقهه ی هیستریکی لگد محکمی به شکم لیسا زد،قافل از وجود بچه ای که داخل شکم لیسا بود،و باعث شد لیسا از شدت درد جیغی بکشه... و با هر دو دستش شکمش رو فشار بده،اما کانگ چو قرار نبود حالا حالا ها بیخیال بشه اون میدونست که لیسا نقطه ی ضعف جونگکوکه پس میخواست جونگکوک رو عذاب بده
لیسا رو از یقه بلند کرد و سیلی محکمی به صورتش زد،همزمان با جیغ های لیسا جونگکوک فریاد میکشید این درد برای هردوشون بود،با هر ضربه ای که به لیسا میخورد،انگار همون ضربه به قلب جونگکوک خورده باشه،هر دو اشک میریختن و از شدت درد فریاد می کشیدن
کانگچو اخرین سیلی رو به محکم ترین شکل محکم زد و لیسا رو رها کرد،که از درد حتی دیگه نای جیغ کشیدن و تقلا کردن هم نداشت
بعد روبه جونگکوک که اشک هنوز روی صورتش میچکید و عصبانیت توی چشم هاش میبارید گفت:میبینی؟اگر از همون بار اول که دیدیش اینجوری باهاش برخورد میکردی اون وقت تبدیل به نقطه ضعفت نمیشد
جونگکوک پلکهاش رو محکم فشرد و حجم زیاده از اشک که توی چشم هاش بودن روی گونه هاش سرازیر شدن،بار ها و بار ها خواست داد بزنه که تمومش کن لعنتی لیسا حاملست و این براش خطرناکه اما نگفت،چون میدونست با گفتن این حرف فقط اَتَش به اصطلاح پدرش برای کشتن لیسا بیشتر میشه،لیسا بی حرکت روی زمین افتاده و تکون نمیخورد همین باعث میشد جونگکوک دیوونه بشه
کانگ چو که متوجه این موضوع شد خنده ای کرد و گفت:نترس...هنوز زندست...
جونگکوک از بین دندناش غرید:بست نیستتتتتتت؟چقدر دیگه میخوای ادامه بدییییییی؟
کانگ چو نیشخندی زد و خواست چیزی بگه که پخش شدن صدای اژیر ماشین های پلیس باعث خشک شدنش شد،لعنتی گفت و تفنگش رو از کمرش برداشت،با نیشخند گفت:خب قرار بود یکم بیشتر بازی کنیم اما بنظر میاد زمان تموم شده...دوتا مهره ی سوخته به دردم نمیخورن پس اول از شر اون خلاص میشم و....تورم میذارم به حال خودت تا توی غم عذاب وجدان که اون به خاطر تو مرد خودتو غرق کنی
جونگکوک ترسیده نگاهش رو به کانگ چو دوخت که گلنگدن تفنگ رو کشید و اون رو سمت سر لیسا نشونه رفت
جونگکوک پلکهاش رو بست و بلند فریاد کشید:اینکارو نکنننننننننننننن
اما درست همون موقع صدای شلیک توی گوش جونگکوک درست مثل انفجار بمبی صداکرد،جونگکوک نمیخواست ببینه...نمیخواست چشم هاش رو باز کنه و ببینه اما با حس کردن کسی که دستاشو از پشت باز میکنه متعجب چشماشو باز کرد و با دیدن جلوش خشکش زد،کانگ چو غرق خون روی زمین افتاده و از سوی دیگه تهیونگ همونجور که تفنگش رو توی دستش نگه داشته بود با اخم سمتش میرفت،جونگکوک سرش رو عقب چرخوند تا ببینه کسی که دستاشو باز میکنه کیه و با دیدن چهره ی جنی شوک زده شد،چون داستان رو قبلا از نامجون شنیده بود،پس متعجب گفت:ت.تو
جنی دستاشو باز کرد و جلوش اومد:جونگکوک رو ازنظر گذروند و گفت: خوبی؟
جونگکوک با سر تایید کرد و به لیسا اشاره کرد اما جنی قبل از اینکه جونگکوک چیزی بگه با سرعت سمت لیسا رفت
جونگکوک با وجود درد شدید توی شونه و پاش از جاش بلند و سمت لیسا رفت
لیسا با شنیدن صدای جنی به سختی پلکهاش رو از هم فاصله‌ داد و نگاهش رو به صورت نگران اونیش دوخت
جنی با نگرانی و بغض صورت زخمی و غرق خون لیسا رو توی اغوشش کشید:ل.لیلی؟.....
لیسا حتی حس اینکه بخواد لبخندی دلگرم کننده بزنه نداشت،از هر طرف در. بهش فشار میافورد و انگار از عر سمت کسی قصد کشتش رو داشته باشه،از سویب زخم های سطحی بدنش از سویی درد قلبش و از سمت دیگه دردی که حسابی لیسا رو میترسوند،درد شدیدی که توی شکمش حس میکرد از بقیه ی درداش یخت تر بود و اون رو عصبی میکرد
جونگکوک که کنار لیسا رسید کنارش زانو زد و با نگرانی و قطرات اشکی که همچنان روی صورتش خودنمایی میکرد گفت:ل.لیسا...خوبی؟
لیسا چیزی نمیگفت و همونجور که دستشو به شکمش میفشرد گوشه ی لبش رو میگزید
تهیونگ برای چک کردن وضعیت کانگ چو که بی حرکت روی زمین افتاده بود بالای سرش رفت که یه دفعه کانگ چو یه زیر پایی برای تهیونگ گرفت و تهیونگ زمین افتاد کانگ چو هم فوری روی تهیونگ چرخید و تفنگش رو روی سرش گذاشت:به به...تهیونگ کوچولو.... چشمات خیلی وحشی تر از قبل شده ها....
همه خشکشون بسته بود و نمیدونستن چیکار کنن اما تهیونگ نیشخندی زد و با خونسردی گفت:توام زشت تر از قبل شدیا
کانگ چو از حرص دندوناشو بهم فشرد که تهیونگ توی یه حرکت مشتی به سینه ی کانگ چو که تیر خورده بود کوبید و اون رو عقب پرت کرد اما کانگ چو که وضعیت رو برای خودش خطرناک میدید میدونست فرار کردنش تفریبا غیر ممکنه سریع بلند شد و پشت یکی از ستون ها پناه گرفت تا از شلیک های تهیونگ در امان بمونه
کانگ چو مدام پیش خودش در حال تفصیر و تعریف موقعیتش بود و فرضیه های مختلفش رو می‌سنجید...با تایید کردن یکی از ایده هاش نیشخندی زد و بلند گفت: میدونید...من کسی نیستم که به تنهایی بخوام برم اون دنیا...حالا فکر میکنید کی قراره با من بیاد؟
تهیونگ با اخم اسلحه رو توی دستش محکم تر کرد وگفت:هیچ کس...این فقط تویی که قراره بری به درک
کانگ چو نیشخند صداداری زد و همونجور که به خاطر خونریزی سینش رو میفشرد گفت:باید دید...
تا خواست نقشش رو عملی کنه تیری به پاش برخورد کرد وباعث شد از شدت دردفریادی بکشه،همه ی نگاه ها به اون سمت چرخید که بعد از چند ثانیه چند پلیس که لباس گروه ویژه ی اف بی آی به تن داشتند از پشت دیوار وارد شدن و هر کدومشون سمت یه کسی رفت،اما چیزی که همه رو توی شوک فرو برد اخرین نفری بود که وارد شد،هیچ کس باورش نمیشد که اون رو توی لباس پلیس اف بی آی میدید....یونگی رو
چند تا از نیره ها سمت لیسا و جونگکوک رفتم و یکیشون لیسا رو بغل و دیگری توی بلند شدن به جونگکوک کمک کرد
یونگی نیشخندی رو به کانگ چو زد و گفت: بلاخره پیدات کردم..‌...میدونستم یه روزی خودتو نشون میدی
کانگ چو از عصبانیت غرید:توی حروم زادهههههههه
یونگی خیلی خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:به هر حال وقتشه که...
یونگی هنوز جملش تموم نشده بود که کانگ چو از پشت ستون بیرون پرید و سمت جونگکوک شلیک کرد اما تیرش خطا رفت،به خاطرفاصله ی کمش با تهیونگ
تهیونگ برای جلوگیری ازش باهاش گلاویز شد،هیچ کس نمیتونست شلیک کنه چون مدام میچرخیدن و مشت حواله ی هم میکردن
تو بین این درگیری ها یک دفعه انفجار دیگه ای توی قسمتی از کارخونه رخ داد و باعث شد تمام زمین بلرزه..همه با ترس پاهاشون رو به زمین چفت کردند و همین لرزش کوچک کافی بود تا کانگ چو توی حفره ی عمیق پشت سرش که تا طبقات زیرزمین کارخونه ادامه داشت بیافته
اما بعد از خاموش شدن لرزش های ساختمون..نگاه نگران همه سمت تهیونگ چرخید و با دیدن اون همه تبدیل به سنگ هایی شدن که تنها قلبشون با شدت میکوبید.



_________
هایییییییییی
بچهافیلتر شکن ندارمممم فیلتر شکن رایگان بگین بهممم.
همینم نمیدونم چقد دیگه وصل میمونه به بدبختی وصل شد.
اما این پارت خدایی خیلی خفن بود .
خودم خیلی این پارتو میدوستم.
...
حمایت هم بکنید ماچ.
پارت های اخره

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin