⧼Part 1⧽

30 4 4
                                    

انسان ها از بدو تولد بدون هیچ قدرتی متولد میشن، اما این عمل بستگی به خودشون داره که درمراحل رشد چطوری قدرت نهفته ی درونشون رو کشف کنن. این قدرت میتونه به استعداد پنهانیشون مربوط باشه، تلاش برای خوب زندگی کردن، لذت بردن از لحظات پیش رو و یا شایدم تور کردن یه مرد جذاب؟ کسی خبر نداره. تنها چیزی که مهمه اینه که بتونیم خودمون رو کشف کنیم، دوتا گروه وجود داره:«یکسری دائما درحال تلاشن برای یافتن جواب سوال های پی در پی و برخی درحالی که پا روی پا انداختن و جلوی کولر مشغول تلویزیون دیدن هستن همه چیز و همه کس رو نادیده میگیرن! این قانون درمورد *کیم تهیونگ* صدق میکنه. آیدلی که فکر میکنم همتون باهاش آشنایی دارین. چه اتفاقی میوفته اگه به طور کاملا تصادفی با پسر گلفروش کنارِ خونش برخورد کنه و از قضا اون پسر شروع همه ی ماجرا باشه.
.
.
"لطفا بهم یه شاخه رزِ آبی بدین!"
.
.
"+میدونی چرا بهت میگم رزِ آبی؟
-نه
+چطوره نشونت بدم هوم؟"
.
.
حوله ای که دور سرش پیچیده بود رو برداشت و دستی به زیر موهای خیس مشکی رنگش که الان به رنگ آبی دراومده بود کشید و توی آینه به خودش چشمکی زد و لب پایینشو گاز گرفت.
"اوه پسر خیلی جذاب شدی!"
همزمان با پخش آهنگ مورد علاقش از تی وی، حوله ی تن پوشش رو به تن کرد و با رقصیدن و پیچ و تاب خوردن به سمت آشپزخانه حرکت کرد. لیوانی برداشت و از یخچال آب پرتقالی که یونگی هیونگش بهش داده بود رو ریخت و یکهویی همشو سرکشید. احساس کرد از سرتاپا مغزش یخ زده.
"عاه شت." و با دستاش شقیقه هاشو ماساژ داد و روی کاناپه ی سفید رنگش لم داد تا صدای زنگ خوردن موبایلش رو شنید.
+امیدوارم دلیل خوبی برای زنگ زدن داشته باشی.
آیکون رو به سمت چپ کشید و تماس رو برقرار کرد.
+بله هیونگ؟
صدای عصبانیِ نامجون که داد میزد گوشای تهیونگ رو کر کرده بود.
-کجایی ته؟
+هیونگ یه جایی هست که خیلی مجهزه، هم دستشویی داره هم حموم هم اتاق خواب هم آشپزخونه فکر کنم بهش میگن خونه!
-باشه خیلی بامزه بود، قضیه ی این دختره چیه؟
+کدوم دختر؟ خودتم میدونی که اون وسطی درازه رو بیشتر ترجیح میدم.
-یکی از ساسنگا عکستو با یه دختره منتشر کرده و طبق گفته یِ اون شما دوتا باهم رفتین کافی شاپ بعدشم شهربازی؟!
+اوه فاک.(شروع به خندیدن کرد.)
-چیشده؟ برای چی میخندی؟
+اون دوست دخترم نیست مونی هیونگ، اون نونامه تهیون. تازه رسیده بود سئول تصمیم گرفتم ببرمش بیرون خوش بگذرونیم!
-آه از دست ساسنگا، آرامش نمیذارن برامون. اوکی تهیونگ صبح بیا کمپانی حل و فصلش میکنیم با پی دی نیم. دیرنکنی مثل دفعه ی قبل به من بدبخت گیر میدن!
+به روی چشم هیونگیه عزیزم
به سمت اتاق خوابش حرکت کرد تا لباسشو بپوشه، وقتی شلوار خاکستری رنگشو پوشید متوجه سروصدایی که از بیرون میومد شد، پنجره رو باز کرد و خم شد تا بهتر بتونه ببینه، مثل اینکه یه نفر بالاخره این مغازه کناری رو خریده! از شدت صدایی که میومد پنجره رو بست و به سمت تخت خواب گرم و نرمش پرواز کرد!
.
.
*صبح روزِ بعد
پیراهن سفید رنگش رو آهسته به تن کرد و دکمه هاشو از بالا بست. ادکلنی که از رایحه ی گلِ رز تهیه شده بود رو به تک تک نقاط بدنش زد و کمی از ژل موی براق کننده ش رو روی دستاش ریخت و سعی کرد به موهای آبی رنگش حالت بده. گردبند"kth" که یادگاری مادرش بود رو گردن کرد و مطمئن شد تو زاویه ی دید قرار بگیره.
.
.
از خونه بیرون رفت و خواست سوار ماشینش بشه که دید یه عالمه دسته گل رز آبی جلوی ماشینش قرار گرفته و نمیتونه حرکت کنه. نگاهی به اطرافش انداخت و پسرکی رو دید که بهش میخورد تقریبا 20 ساله باشه! قد بلند اما جثه ی ریزی داشت و پیشبند سفید و قهوه ای بسته بود. پوست سفیدی داشت و موهاش کمی بلند بود و چتری هاش روی پیشونیش ریخته بود و باعث میشد که صورتش زیاد معلوم نباشه. و تهیونگ؟ درنگاه اول حس کرد با یه فرشته برخورد کرده!
متوجه نشد که چند لحظه ست به منظره ی روبروش زل زده و همین باعث شد تا پسرک به سمتش آهسته قدم برداره..
.
.
تهیونگ با دقت راه رفتن پسر روبروش رو برانداز میکرد تا اینکه پسرک کامل مقابلش ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. توی دلش گفت "یعنی چقدر محو جذابیتم شده؟" و عینک آفتابیش رو درآورد.
+سلام؟
-اوه بله ببخشید..سلام آقا!
+آقا؟ راحت باش میتونی تهیونگ صدام کنی!
سرش رو آروم تکون داد، -درسته تهیونگ.
ته از اینکه اون پسر مثل بقیه ی مردم واکنشی بهش نشون نداده بود تعجب کرد.
+احیانا تو..منو نمیشناسی؟
-نه قربان چرا باید بشناسمتون؟
+کامان پسر، من کیم تهیونگم، گروه بی تی اس، بازم نه؟
-نه..متاسفم
هوفی کشید و دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت.
+اشکالی نداره، بهرحال من دیرم شده باید برم میتونی این رزایِ آبی رو از سرراهم برداری؟
دستی به سرش کشید.
-آه بله پاک یادم رفت!
خم شد و دسته های گل رو دونه به دونه جابجا کرد و نزدیک مغازه قرار داد. درحالی که عرق های فرضی رو از روی پیشونیش پاک میکرد تعظیم کوتاهی کرد و دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد:
-جونگ کوک..جئون جونگ کوک! از آشنایی باهاتون خوشبختم، اینجا از این به بعد مغازه یِ منه امیدوارم بیشتر همو ببینیم.
دستش رو فشرد و لبخندی مستطیل شکلی زد
+حتما همینطوره

و سوار ماشینش شد تا هرچه سریع تر به کمپانی برسه.
~~~~~~~~~
های خب این اولین فیکیه که مینویسم، پس اگه اشکال یا ایرادی داره بابتش عذرمیخوام. امیدوارم دوسش داشته باشین همین، وُوت و کامنت فراموش نشه ماچ رو کلتون؛)

BlueRose' | رزِآبيWhere stories live. Discover now