⧼Part 6⧽

7 4 0
                                    

«چییی!؟» هردو همزمان از جاشون پریدن و متعجب بهم زل زدن.
هوسوک از روی صندلی بلند شد و قدمی به جلو برداشت و رو به نامجون صحبت کرد:
+بنظرت کی داره همچین کارایی باهامون میکنه هیونگ؟
-راست میگه، الان کل کره یِ زمین میدونن گرایش ما فرق داره.
جیمین که از نگرانی کل ناخون هاشو جویده بود این حرفو زد.
جین خندشو خورد و سعی کرد جدی صحبت کنه.
+مگه نیستین؟
جیهوپ چشمکی رو به جیمین زد و بهش اشاره کرد.
-شاید من گِی نباشم اما دوست پسرم قطعا گیه!
صدای خنده ی همشون بلند شد و دوباره فضای صمیمی رو ایجاد کرد. یونگی که روی کاناپه لم داده بود و با گوشیش ور میرفت غر زد:
+باشه دیگه فهمیدیم شما قرار میزارین، لاوترکوندناتون واسه چیه آخه.
تهیونگ به سمتش رفت و ادای گریه کردن درآورد.
-هیونگی..هق اینجا همه پارتنر دارن..هق فقط منو تو تک موندیم..هق.
+من با توی بزمجه قرار نمیذارم یه عالمه کیس بهتر پیدا میشه.
-اومو الان داری میگی من زشتم و هندسام نیستم؟
جین دستشو جلوی دهنش درقرار داد و فریاد زد:
+فقط یه نفر اینجا هندسامه اونم منم!
نامجون دستشو روی شونه های پهن جین گذاشت و گفت:
-دراون که اصلا شکی نیست عزیزم ولی تهیونگم پسر کوچولومونه خوشگله، نیست؟
تهیونگ لایک نشون داد و با لبخند مستطیل شکلش ادامه داد:
+فایتینگ به پدر حمایتگر!
-شما همتون دست به یکی کردین منو ضایع کنین، اصن قهرم.
جین دست به سینه درحالی که لباشو جلو داده بود از اتاق بیرون رفت.
نامجون خندید و دستی به پشت گردنش کشید.
-هه هه.. چیزی نیست اون یکم زیادی حسوده!
و درحالی که از اتاق بیرون میرفت جین رو صدا میزد:
«چاگیا، سوکجینی قهر نکن عزیزه دلم، ریدم دهنت کجا داری میری صبر کن!»
.
.
وارد وبسایت شد و اسمش رو وارد کرد، "کیم جونگ کوک" بنابر دستور پدرِ تهیونگ، مجبور شده بود از یه نام مستعار استفاده کنه و بتونه تا اون موقع آمادگی های لازم رو کسب کنه.
تمامی مراحل پیش رو انجام داد و به پشتی صندلیش تکیه داد و هوفی کشید.
بین دوراهی منطق و قلب گیر کرده بود.
قلبش همیشه پشتیبانش بود و توی تصمیماتش کمکش میکرد. درواقع کوک اصلا آدم منطقیی نبود، همه ی تصمیماتش از روی احسلسات بود..با بی حوصلگی و کلافگی از جاش بلند شد تا سوار ماشین بشه و به سمت مغازه حرکت کنه.
.
.
ساعت نزدیک هشت شب بود و تهیونگ سوار بر ماشین مشکی رنگش از کمپانی خارج شد و صدای آهنگ رو زیاد کرد و همراهش لب خونی کرد.
"Run bulletproof run yeah you gotta run"
وقتی آهنگ به اوجش رسیده بود از شدت هیجان خودش رو به چپ و راست تکون میداد و حتی نزدیک بود تصادف کنه! وقتی اهنگ بعدی پلی شد جو ساکت و ارومی فضا رو دربر گرفت. تهیونگ لحظه ای به این فکر افتاد که کسی تولدش رو تبریک نگفته بود. میتونست شرایط جَوی رو درک کنه و قطعا با مشکلات زیادی درگیر بودن، اما اینکه هیچکس حتی یه تبریک خالیم بهش نگفته بود؟ بدون شک غمگینش میکرد. لبخند تلخی صورتش رو نقاشی کرد، ولی بعد به این فکر افتاد که هنوزم میتونه از شبش لذت ببره، اونم درکنار یه آدم جدید، اون پسر.!؟ حتی نمیدونست چرا داره بهش فکر میکنه، جونگ کوک حتی اونو نمیشناخت اما جزو معدود کسایی بود که تهیونگ از معاشرت باهاش لذت برده بود، هرچند که کم حرف و خجالتی بنظر میرسید. ماشینش رو نزدیک مغازه پارک و به سمتش حرکت کرد.
.
.
+سلام!
قطعا جونگ کوک انتظار اومدن تهیونگ رو نداشت و جا خورد.
+چرا یه طوری نگاهم میکنی انگار روح دیدی؟
-ام..نه نه اینطوریا نیست، بیا بشین تهیونگ شی.
روی کاناپه ی چرمی و کوچک گوشه ی مغازه نشست و دستاشو بهم قفل کرد و آهی کشید.
جونگ کوک احساس کرد تهیونگ کمی حالش گرفتست و این تخصص اون بود که حال بقیه رو خوب کنه، حتی اگه خودش توی داغون ترین وضعیتش باشه!
-حالتون خوبه تهیونگ شی؟ بنظر گرفته میاین.
+حالم..خوبه
جونگ کوک دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و کمی فشردش.
-نباید به من دروغ بگین، متوجهش میشم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-چشمات..
+چشمام؟
-چشمات حرف میزنن، انگار یه غمی درونش نهفته ست که داره تلاش میکنه بیرون بیاد اما نمیتونه، بیرون اومدنش به تو بستگی داره، به اینکه با استفاده از کلمات بهش اجازه ی خارج شدن و بدی!
دستشو روی سر جونگ کوک گذاشت و موهاشو بهم ریخت که درجواب لبخندشو دریافت کرد.
+تو خیلی پسر تیزبینی هستی میدونستی؟
با خودش گفت"همش بخاطر توعه" و جواب داد:
-من نمیتونم ببینم آدمایی که دوسشون دارم ناراحت باشن.
و همون لحظه متوجه اشتباه و سوتی که وسط حرفش داد شد و اصلاحش کرد.
-چیزه..یعنی کلا کسایی که براشون ارزش قائل میشم.
+میدونم منظورتو متوجه شدم.
خندید و از جاش بلند شد اما انگار که چیزی یادش اومده باشه دوباره به طرفش برگشت.
-تهیونگ شی امروز تولدتونه نه؟
+آه محض رضای خدا دست از رسمی صحبت کردن باهام بردار معذب میشم..و اینکه آره تولدمه اما تو از کجا میدونی؟
-علم پیشرفت کرده، توی گوگل راجبت تحقیق کردم!.
+آه..بله درسته
-ولی بهم نگفتی دلیل ناراحتیت چیه؟
+فقط..کسی بجز تو تولدمو یادش نبود، حتی پدرم!
جونگ کوک با خودش فکر کرد که دیروز با تاکید به آقای کیم گفته بود که تولد پسرشو فراموش نکنه و حداقل با یه تماس کوچیک بهش تبریک بگه، ولی اون مرتیکه یِ پول پرست فقط به فکر خودش بود.
تهیونگ با دیدن قیافه ی گرفته ی جونگ کوک به خودش اومد.
+بیخیال بهش فکر نکنیم، شام خوردی؟
-امم نه هنوز چیزی نخوردم
+پس بلند شو بریم خونه ی من، شام مهمونت میکنم.
-چی؟نه.
+یعنی چی نه؟ داری دعوتمو رد میکنی؟
-نه نه منظورم این نبود فقط..مزاحمت نیستم؟
+چرت نگو بچه بلند شو بریم.
.
.
با باز کردن رمز در و وارد شدنشون یکهو تمامی لامپ ها روشن شد و برف شادی و کاغذ رنگی روی سر جفتشون ریخت.
تهیونگ احساس کرد زانوهاش شل شدن و جونگ کوک احساس میکرد زبونش قفل شده. هردو با تعجب به روبروشون نگاه کردن.
+شما اینجا چیکار میکنین!؟.

~~~~~~~~~~~
مرسی از اینکه با من و بلو رز همراهین، و یه چیز دیگه اینکه سایلنت ریدر نباشین و با وُوت هاتون خوشحالم کنین ؛>💅🏻

BlueRose' | رزِآبيDonde viven las historias. Descúbrelo ahora