⧼Part7⧽

3 3 0
                                    

همه ی انسان ها تو زندگیشون بیشتر اوقات دوگانگیِ احساسات رو تجربه کردن؛ مثل موقعی که از درون روحت داره زجر میکشه و بدن برای به ظاهر از خود محافظت کردن با لبخند، صورت هرآدمی رو شکل میده و نقاشی میکنه! اما کسی از داستان پشت اون لبخندها خبر نداره. زمان میگذره آدما هم میگذرن و بی تفاوت به همدیگه رد میشن اما حقیقت اینه"گاهی اوقات تنها چیزی که آدما میخوان، یه بغل ساده از طرف کسیه که دوسش دارن!"
.
.
+شما اینجا چیکار میکنین؟
به صورت پنج نفری که لبخندشون خشک شده بود نگاه کرد و سرشو خاروند.
-خب ما..اومدیم که تولدتو کنار هم جشن بگیریم اما انگار مهمون داری!
جیمین با سر به جونگ کوک که از خجالت پشت تهیونگ وایساده بود اشاره کرد.
+اوه فکر کردم همتون فراموش کردین..
-یاا کیم فاکینگ تهیونگ یه دلیل فاکی بیار که چرا مایِ فاکی باید تولد فاکیه تورو فاکینگ فراموش کنیم؟
یونگی با لحن گله و شکایت گفت و نامجون پشت بندش تذکر داد.
+مین فاکینگ یونگی درست صحبت کن نمیبینی مهمون داریم؟
-یااا کیم نامجون خودت درست صحبت کن!
جین ساعد دستشو به نشونه ی تاسف روی سرش گذاشت و گفت:
+گایز بحث و ادامه ندین لطفا..تهیونگ نمیخوای ایشونو معرفی کنی؟
تهیونگ که انگار یادش اومده باشه جونگ کوک کنارشه گفت:
+آاا آره ایشون..میشه گفت دوستمه؟
جیهوپ با نگاه مشکوکی سرتاپای تهیونگ و جونگ کوک رو برانداز کرد.
+کام آننن پسر، ما که این حرفا رو نداریم باهم، منظورم اینه که نگاهش کن. هم قیافش خوبه خوشگله هم اندامش هم استایلش.؟
-چی؟ نه نه اون دوست پسرم نیست. صاحب گلفروشی تو همین خیابونه!
جونگ کوک از این طرف اصلا حال خوبی نداشت و هاج و واج نگاه میکرد. آیدل های مورد علاقش دقیقا روبروش ایستاده بودن و داشتن راجبش صحبت میکردن و اون تلاش میکرد که یهو غش نکنه! هرچند که به تهیونگ گفته بود ازشون اطلاعی نداره و فنشون نیست!
با بشکن های متعددی که تهیونگ جلوی صورتش میزد به خودش اومد.
+هی پسر! حواست به منه؟
-چی؟ آره آره
و با دستش موهای خیس از عرقش که به پیشونیش چسبیده بودن رو کنار زد.
+اونا مشتاقن راجبت بدونن..چطوره زودتر شروع کنی هوم؟
-آهان بله!
تعظیم نود درجه ای کرد و ادامه داد:
-سلام من جئون جونگ کوکم، 24 سالمه و همونطور که تهیونگ گفت صاحب یه مغازه ی گل فروشیم، به طور تصادفی حدودا چند روز پیش با تهیونگ آشنا شدم و فهمیدم که اینجا زندگی میکنه.
یونگی نگاهی به پسر انداخت و انگار که میخواست بازجویی کنه پرسید:
+واسه ی اداره کردن یه مغازه زیادی جوون نیستی؟
جیمین چشم و ابرویی برای یونگی بالا انداخت.
-هیونگ نیم، این سوال یکم بی ادبیه.
+نه نیست جیمین ما هیچی ازش نمیدونیم، از کجا بفهمیم راپورتمونو نداده باشه و ساسنگ فن باشه؟
جونگ کوک برای معذرت خواهی خم شد و چتری هاش جلوی چشمشو گرفت.
-حرفتون درسته پس بیشتر راجب خودم بهتون میگم، وقتی پدرم مرد یکمی پول برای روز مبادا نگه داشته بود. از اون پول استفاده کردم و مغازه رو خریدم تا بتونم با پولی که از فروش گل ها بدست میارم زندگیمو بچرخونم.
تهیونگ هم مثل بقیه برای بار اول از حقایق زندگی پسر روبروش خبر دار میشد. سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد. لحظه ای نگاه هرجفتشون خیره بهم مونده بود.
تهیونگ با خودش فکر کرد "تویِ چشماش ستاره میدرخشه"
جین قدمی به جلو برداشت و محکم دستاشو بهم کوبید تا همه یِ توجها بهش جلب شد.
-خب خب خب به مناسبت تولدت و مهمون کوچولوی جدیدمون شام مهمون توییم مگه نه تهیونگ؟ اصلا چرا دارم میپرسم، بایدم شام بدی روده بزرگم داره روده کوچیکمو یه لقمه میکنه!
تهیونگ خندید و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد.
+داری خرج رو دستم میذاری هیونگ ولی باشه من تسلیمم، شما برین بشینین تا من زنگ بزنم غذا سفارش بدم.
ناگهان صدای زنگ موبایل گوشی جونگ کوک بلند شد.
-معذرت میخوام الان برمیگردم، تهیونگ شی اشکالی نداره اگه از اتاقت استفاده کنم؟
+مشکلی نیست؛ اونطرف راهرو دست راست!
ممنونم زیر لبی گفت و با عجله به سمت اتاق حرکت کرد.
تهیونگ سرشو پایین آورد و لبخند کجی زد. توی دلش گفت"اون کیوته!"

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
های بلوبریز، بابت تاخیر توی آپ کردن معذرت میخوام حتما همتون از شرایط خبر دارین..و اینکه مدرسه ها شروع شده احتمالا کمتر به واتپد سر بزنم اما حتما واستون آپ میکنم پس ساپورتم کنین3>.

BlueRose' | رزِآبيHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin