⧼Part 4⧽

14 3 0
                                    

ساعت نزدیک به دوازدهِ شب بود و ماه توی آسمون خودنمایی میکرد. اونقدری امشب پرنور بود که اگه چراغی هم سرراه روشن نبود، میتونستی مسیرتو با نور درخشان ماه به راحتی پیدا کنی.
بارون شدیدی گرفته بود و تهیونگ لعنتی به خودش فرستاد که تصمیم گرفته بود امشب به عنوان پیاده روی از کمپانی تا مسیر خونه رو پیاده حرکت کنه. نگاهی به آسمون انداخت.
"یعنی کی اینقدر بد دلتو شکسته که بخاطرش داری میباری؟"
کلاه پالتوشو روی سرش کشید و دویید.
اونقدری بارش تند بود که تهیونگ نگران بود حتی رنگ موهای عزیزشم پاک بشه!
بدون هیچ هدفی میدوید و از چاله های پرآب که انعکاس نور ماه که روی اون به خوبی می درخشید عبور کرد و مثل موش آب کشیده شد.
بعد از گذشت چند دقیقه بارش کمتر شد و تهیونگ ایستاد تا نفسی تازه کنه. خم شده بود و نفس نفس میزد. کلاه پالتوشو کنار زد و دستی به موهای خیسش کشید، محکم نفس میکشید رو هوا رو عمیق وارد ریه هاش میکرد. بویِ نم بارون و خاک خیس خورده اونم درحالی که شب بود و هیچ ادمی توی خیابون نبود جزو رویایی ترین فانتزی هاش حساب میشد. از ته دلش خداروشکر میکرد که دیروقت بود و کسی اونو نمیشناخت. حداقل تنها رهگذرای کمه توی خیابون فقط به فکر رسیدن به مقصد بودن و کسی به پسری که کاملا خیس شده و داره به طرز عجیبی نفس میکشه توجه نمیکرد!
.
.
بعد از گذشت چند دقیقه به خیابونی رسید که خونش اونجا قرار داشت. وقتی بارش بارون قطع شد، باد خنکی شروع به وزیدن کرد و تهیونگ مطمئن بود با این سر و وضع خیسش قطعا سرما میخوره!
بی توجه به بادی که گونه هاشو نوازش میکرد، با اعتماد به نفس به راهش ادامه داد.
با دیدن لامپ های روشن مغازه ی گل فروشی تعجب کرد از اینکه پسر توی این ساعت مغازش رو باز نگه داشته بود و طوری رفتار میکرد انگار پاسی از روزه!
به سمت مغازه حرکت کرد و در با صدای جلینگ جلینگی باز شد.
+ا-اوه ت-تهیونگ شی! خوش اومدی
تهیونگ درنگاه اول متوجه صحبت پسر نشد چون کل حواسش رو به مغازه یِ جادویی جونگ کوک داده بود و اونجا رو برانداز میکرد. مغازه یِ خیلی کوچیکی بود اما اینکه پسرک تونسته بود سلیقه ش رو به خرج بده و اونجا رو اینقدر زیبا درست کنه واقعا قابل تحسین بود، ترکیب رنگ گل ها و مدل هاشون به همراه بویِ شیرینی که ازشون استشمام میکرد باعث میشد بخواد کل زندگیش رو همونجا سپری کنه! گوشه ی مغازه یه قفس کوچکی قرار داشت که تهیونگ فکر کرد شاید برای طوطی یا پرنده ای دیگه باشه اما درکمال تعجب دید یه خرگوش خاکستری کوچولو با چشمای بزرگ و قلمبه بهش زل زده!
جونگ کوک که رد نگاه تهیونگ روی خرگوشش رو دید با ذوق گفت:
+این کوکیه! تنها دوست من.
-تنها.. دوستت؟
+آره خب میدونی من دوستای زیادی ندارم.
کمی مکث کرد و نگاهی به سرتاپای تهیونگ انداخت و وحشت کرد.
+تهیونگ شی! شما کاملا خیس شدین
-خودمم اینو میدونم بیبی!
جونگ کوک از لفظ "بیبی" خجالت کشید و لبشو گزید.
+هِی میدونین شبیه چی شدین؟
خنثی اما مشتاق جواب داد.
-چی؟
+اونا!
با انگشت اشاره ش به دسته یِ رزهای آبی اشاره کرد که توی آب شناور بودن.
تهیونگ از لحن کیوت پسر خندش گرفت اما بروز نداد.
+من فکر میکنم شما و رز آبی شباهت زیادی بهم دارین تهیونگ شی!
-جالبه..تو و اون خرگوشکتم خیلی بهم شبیهین.
لبخندی زد که دندون های خرگوشی جلوش نمایان شد.
+همه همینو میگن.
-ولی..تو گفتی هیچ دوستی نداری
دستپاچه شد و سعی کرد بحث و عوض کنه.
+آه بله..بیاین این طرف بشینین تا براتون حوله بیارم خودتونو خشک کنین.
"زیادی مهربونه یا واقعا مشکوک میزنه؟" تهیونگ زیر لب زمزمه کرد.
.
.
چند دقیقه بعد جونگ کوک با حوله ی کوچکی برگشت و کنار ته رویِ کاناپه ی چرمی داخل مغازه نشست.
+همیشه از هوای بارونی متنفر بودم! خیلی هارو جلویِ چشمم کشت و از همه مهم تر پدر و مادرمو ازم گرفت. اوایل واقعا افسرده شده بودم و انرژی لازم برای انجام کارهامو نداشتم، اما بعدی با خودم گفتم هِی تقصیر ما نیست که همیشه اتفاقایِ بدی واسمون میوفته، سعی کردم باهاش کنار بیام و اینجا رو با پول پدرم خریدم. هنوزم بارون منو یادشون میندازه و دلم واسشون تنگ میشه اما خب..دیگه نیستن.
قطره اشکی از چشم چپش پایین اومد و با انگشتش پاکش کرد. خنده ی تلخی کرد و رو به تهیونگ گفت.
+ببخشید نمیخواستم فضا رو احساسی کنم و شما رو هم ناراحت کردم.
-ناراحت نشدم، مهم اینه که با گوش دادن بهت کمک کردم احساس بهتری پیدا کنی مگه نه؟ آه خب دیروقته من باید برم خونه، اینجا توهم اذیت میشی.
هردو از روی کاناپه بلند شدن.
جونگ کوک تعظیم نود درجه ای برای ادای احترام کرد و لبخندی زد.
+اینجا متعلق به شماست تهیونگ شی! هرموقع که خواستین میتونین بیاین.
.
.
تلفنش درحال زنگ خوردن بود، اخمی کرد و با دیدن شماره ی آشنایی جواب داد:
+آقایِ کیم!
-مهارتت توی بازیگری رو تحسین میکنم پسر..

~~~~~~~~~~~~~~~~
این پارت پر از تهکوک مومنت بود، لذت ببرین و حمایتاتون فراموش نشه!)

BlueRose' | رزِآبيOù les histoires vivent. Découvrez maintenant