Monster

62 16 14
                                    

با زحمتهای فراوون نوشته شده
برای خودتون نوشیدنی بیارید
و با خوردن اون...مطالعه ش کنید







گویا جیدن احساس خوبی نداشت چون حتی پلک هم نمیزد،فقط تو صورت مرد جذاب روبروش دنبال ردی از
کتکاری بود تاباورکنه در اون ساعت عصربیداره...
همونطور که نگاش میکرد اون ،موهای بلندش در اطراف پیشونیش در حال تکون خوردن بود و یه لبخند فیک گوشه ی لبش داشت،آخرین باری که موهاش اندازه ی سه بند انگشت بلندی داشت،دوران دبیرستانش بود
منتها اون زمان عین الان ریشای کاراملی نداشت و بعد ازون همیشه اونارو توی بهترین ارایشگاهها کوتاه میکرد،زندون که فرقداشت و نمیتونست به هیچکدوم از قیچی بدست هاش اعتمادکنه.اصلا محال بود خودشو به دست کسی بسپاره...
لیام با مجله ی توی دستش به صورت خودش باد میزد.کمی کنار چونه ش میسوخت و میخارید
فکر کرد بیخودی توی سلوله اونه،حتی این اعتمادش هم
یه جورایی کورکورانه بود و باید محتاط تر رفتارمیکرد.
واکنش و رفتارای لیام به هیچ احدی مربوط نیست.
_جید لطفا یه چیزی بگو قبل ازینکه سکته مغزی بزنی...

به وسیله های گوشه ی دیوار نگاه کرد و اونارو جابجا کرد
چندتا پاکت و کاغذ نوشته و چیزایی که تو زندون
به کار کسی نمیومد و چندتا روزنامه که تیتر همه شون راجب ماجراهای لیام بود!
هیستریک خندید و عقب نشینی کرد
جیدن حالاپشت سر لیام نفس نفس میزد.
+بین اونا ،دنبال چی میگردی!
لیام دوباره نزدیک شد وبا
لگد زدن به وسیله ها از سلول بیرون رفت
دیگه حدساش به یقین رسیدن،اون یا یه جاسوس بود یا
واقعا از جرمای لیامو همه ی تازه واردا خبرداشت
اصلا اگه جیدنم یه تازه وارد بود!چجوری از تاریخ و
مجازات زندانی ها برای تعویق ارتباط تلفنیشون با خانواده هاشون میدونست یا بعضی افرادو خوب میشناخت!اون حتی اگر تو مدت کوتاهی آزاد و دوباره تو حبس افتاده بود هم...باز یه جای کارش میلنگید.
توی راهرو خط زردو دنبال میکرد که متوجه شد
۳نفر با دیدنش توی گوش هم چیزی گفتند.
بیخیال شد و ترجیح داد به سلول خودش برگرده
جیدن دستشو تو میله های روبروش قلاب کرد
و با دیدن لیام نزدیکش شد.
+میتونم بیام تو؟

جاشون عوض شده بود،چون اولش خودشو روی تخت انداخت و با درهم رفتم ابروهاش یه پارچه ی نازک سفید رو روی صورتش کشید تا نوره باریک توی سلول چشاشو اذیت نکنه و کمی...بهتربود بخوابه.

به خودش جرات ورود نداد و نزدیک در گفت
+درسته،من پیگیر خبرای اون بیرونم.تنها دلخوشی
کسی که چندماهه اینجا گرفتاره.

لیام پارچه رو مچاله کردو به طرف دیوار روبروش پرت کرد و با ارامش ساختگیش گفت:
_چجوری چندماه...تو سلولی که نهایتا یه هفته زندانی های تازه واردو نگه میدارن موندی!

MIRRORWhere stories live. Discover now