You have to see him

35 14 14
                                    

من اینجام و دارم هنوز مینویسمش
شاید کسی هنوز دلش بخواد
بورن فری بخونه

مخلص شما:  فر





سالی با التماس به چشمهای زین نگاه کرد و خواست که این لطف بزرگ رو در حق رفیق قدیمیش داشته باشه و به کسی نگه که اون توی پوشش خبری امروز نیست و میخواد برای تولد خواهرش به بیرون از شهر بره،
از اونجا که زین هم بدون اون،اصلا حاله صحبت کردنو نداشت اولش میخواست بیخیال بشه و اونم با یه مرخصی فوری اونارو ترک کنه،ولی نزدیک شدن به آخره ما و داشتن یه تیتر جذاب خیلی واجب بود ولی از طرفی اون دیگه تماشای اون بازدید علمی از تمساحو از دست میداد
ولی از صبح صدبار به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و بارها خواست شماره ی آنتونی رو بگیره تا مطمئن بشه
اون بچه ها بدون زین،از اون تیکت ها استفاده نمیکنن...
چون حتی هری ام برای خبر و دعوت زین دست بکار نشده بود.

نزدیک ظهر وقتی برای مصاحبه کاملا حاضرشده بود
ون دفتر روزنامه اونو تا نزدیکی آدرس یه قصر برد
فضای سلطنتی اونجا اونو یاد چند دهه قبل مینداخت
و فکرشو نمیکرد هنوز هم چنین قصرهایی وجود داشته باشن
که اون پیرمرد تکیه داده به صندلیش در آرامش و اعتماد به نفس خاصی بود،خیلی سعی داشت که حتما از قصری که توشه عکس برداری نشه و ترجیح میداد عکس خودشم روی یک صندلی معمولی توی معمولی ترین اتاق اونجا و بدون تشریفات گرفته بشه،بادیگارد ها در اطراف ایستاده بودند و زین کم کم احساس میکرد توی فضای خیلی سنگینی مجبور به مصاحبه با بزرگترین تاجره میامیه...
وقتی چشمش به لوستر بزرگ و درخشان و طاق بلندی بود که نور هاش دایره وار به زیر پاهاش افتاده بود خورد
پیرمرد با سرفه ای نگاه اونو از سقف گرفت و بخودش جلب کرد مطمئنا توی کتاب تاریخ نیوفتاده بود ولی فضای قهوه ای اونجا و حتی بوی توتون سیگار برگ واقعا شبیه سالهای ۱۹۶۰ بود.

_فکرکنم راجب،قدمت این عمارت کلی سوال داری.

_البت،چون واقعا زیباست...

_بهتره نپرسی و کمتر بدونی،کارمون رو توی اتاق کناری شروع میکنیم،هرچندمن اصلا به این کار راضی نیستم ولی... چیزیه که طبیعتا برای خیلی ها سواله که من کی ام

زین به سرش تکون داد ونگاهش رو از مرد به سمت صدای پارس یه سگ کشیده شد که توی یه جعبه ی بزرگ بود و توسط یکی ازپرسنل قصر درحال جابجایی بود
پیرمرد وقعی توجه زین و دو همکارعکاسش رو به اون سگ دید اخمهاش توی هم افتاد و پرسید:
_مگه قرار نبود زودتر این آینه ی دق رو سر به نیست کنی؟

مرد سرشو تکون داد و گفت:
_قربان من قول دادم که از سگش نگهداری کنم تازمانیکه برگرده‌...

پیرمرد عصاشو به زمین کوبید و ادامه داد:
_چندباربگم،زمان برگشتنش یه فعله نامعلومه،اونم در درازمدت

MIRROROù les histoires vivent. Découvrez maintenant