I know

47 12 11
                                    

فقط: به عشق خودت آپ شد

از ووتهاتون شادم کنید زودتر برگردم اینجا






کنارش روی تخت نشسته بود و بجای حرف زدن توی فکرهای خودش غرق بود،گاهی انگشتهاشو قلاب میکرد و گاهی پاهاشو روی هم می انداخت و ،اونجارو درست ترین جایی میدید که تابحال بوده ولی نمیدونست چجوری سره
بحث رو بازکنه،چرا پس همه چیز اونقدر سخت بود؟
دستشو توی جیب شلوارش برد و بعداز لمس اون کاغذو بیرون کشید و تاشو بازکرد‌.

انتونی که تازه با غرور کاذبش سیگار دومو خاموش کرده بود
خمیازه کشید و مثل هربار بعداز استعمال اون
احساس پوچی و افسردگی داشت و کم کم میتونست یاد احمقانه ترین خطاهای زندگیش بیوفته
و اونارو دونه دونه به زبون بیاره و از حس ندامت
براشون اشک بریزه.بااینکه دوست نداشت هری و بقیه اونو یه آدم بی مصرف و اعتیاددار ببینن چون حتی تفریحی قاطی اینجور مسائل شدنش هم بزودی از جانب همخونه ی غرغرو ش گرون حساب می اومد.

با گفتن یه اه بزرگ، خاکسترهارو توی سطل کوچیک کنارش ریخت و موهاشو توچنگش نگهداشت.
و بعد به چهره ی درهم زین نگاه کرد که لبهاش از هم وامونده بود و کلمه ای خارج نمیشد.
_چیه اقای مالیک داری با هری حس آمیزی میکنی؟جاشو داده به تو؟

زین یباردیگه چشمش به زیرسیگاری اون که حالا خالی بود افتاد و آب دهنشُ قورت داد...تموم انرژی شو جمع کرد و یه لبخند تحویلش داد و از بهت در اومد.
تا بدونه هیچ چیز توهم نیست.
_ببین میدونم الان شرایطتت بهم ریخته،
ولی من اومدم اینو برگردونم...نمیخواستم جلوی بقیه بدم و بفهمن،ولی توام بجاش برام یه لطفی کن

انتونی به اون برگ چک نگاه کرد و دوهزاریش کج تر شد.
گوشه لبشو خاروند و روی تخت جابجا شد و پرسید

_شرایطم بهم ریخته!تو خبرداشتی!باید حدس میزدم این وکیله یه ربطی به تو داره!اوکی، بهم بگو دقیقا چه اتفاقی برای
لیام اون تو افتاده...

زین،که اون چک از دستش افتاد زمین،صداهایی که همه ش متعلق به فریادبود تو گوشش زنگ میزد.
یه تیکه از قلبش روی زمین افتاده بود که
با جدا موندن از اون دووم نمی آورد.
_مگه براش چه اتفاقی افتاده؟

چندثانیه بعد شونه هاشو به علامت ندونستن بالا انداخت، منتظر زین بود که اعترافی کنه.
ولی اون در سکوتش مات تر از قبل بود
گوشه ی پلکشش میپرید و قرمز شده بود.
_اگه میخوای حرف نزنی و همینجوری اینجا بشینی
بازم اونا که بیرونن بعد از رفتنت میوفتن به جونم که بگم
تو چی گفتی...

زین تکونی به خودش داد تا خودشو از ناراحتیاش لو نده
_منم برام سواله که چه اتفاقی افتاده.

برای نشون دادن علامت،انگشتشو تو هوا چرخوند و نزدیک صورت زین شد
_بزرگ ترین اشتباهت دروغ گفتنه،اشتباه کوچیکت پنهون کاریه...تو نمیتونی شبیه ماها بشی،تو خیلی فرقا داری.

MIRRORWhere stories live. Discover now