...Start...

279 36 49
                                    


[ با احترام و قلبهای رنگی فر میزبان شماست
لطفا این چپتر را در آرامش بخوانید ]










با ناامیدی روی پله های خروجی اون
ساختمون خاکستری نشست و زانوهاشو توی بغلش گرفت بخاطر اینکه توی اون روز گرم هیچ پرنده ای در اطراف ساختمون پر نمیزد یهو شونه هاش تکون خوردن و بدجوری احساس تنهایی کرد
حتی از موندن در میامی پشیمون بود،گاهی به سرش میزد که به اورلندو و کنارخانوادش برگرده
درسته که بعداز ماجرای غیبت دو هفته ایش
و گمشدنش،حالا توی میامی ازقبل محبوب تر بود
اگه اونجارو ترک میکرد برای هزار بار دیگه دلتنگ میشد،اونم حالا که تنها تعلق خاطرش اینجا بود ولی بهش دسترسی نداشت.
آخرین بار لیام رو ،روی تخت بیمارستان بیهوش دیده بود، و بعد ازونم که تو چنگ قانون اسیر شده
و نمیشد راحت به ملاقاتش رفت.
سه ماه از اون روزه سیاه و تماس زین با پلیس گذشته بود،
زین بیشتر ازهمیشه تو خودش گم شده بود و درگیره
پیداکردن یه راهه نفوذ برای دیدنش بود و این وسط یه کوچولو حس گناه داشت،ازینکه چرا اونو فراری نداده یا چرا با اینکه لیام گناهکار اصلیه نمیتونه ازش متنفر باشه!

لیام ملاقات با زین رو هربار به بهانه های مختلفی رد
کرده بود،چیز عجیبی که زین رو مطمئن میکرد
همه ش از روی قصد و غرض باشه.
لیام اونو یه مقصرمیدید و حالاحالاها دلش باهاش صاف نمیشد.

بعداز پاک کردن نمه گوشه ی چشمش خواست از اونجا بلندشه که صدای آشنایی شنید.
لویی روبروش بود و یه کیف روی دوشش داشت
و اونو محکم گرفته بود.
با لبخندی ک شبیه به آدمهای پیروز روی لبش داشت
پرسید:
_هی زین،اومدی دیدن لیام؟

زین با قایم کردن غمه پشت نگاهش
+نه،راستش من برای یه گزارش اینجابودم،
ولی تو اینجا چیکارداری؟

چند هفته بود که از لویی و بقیه بیخبر بود،
و راستش حوصله ی هیچکدومشون رو نداشت
چون تهه صحبتهاشون همش به این ختم میشد که
زین کار درست رو کرده.
لیام نمیتونسته خوب رو از بد تشخیص بده
و اون یه بیماره!بیمار...نه این در تصور زین ممکن نبود
_لیام برام یه نامه فرستاده و ازم خواسته به دیدنش بیام.احتمالا تا حکم نهایی دادگاهش بتونم چندبار ببینمش.

زین با قیافه ی وات د فاکی چندثانیه از نگاه کردن به لویی دست برنداشت.
+واقعا،یعنی الان اجازه دادن و تو لیامو میبینی؟

_آره اجازه دادن چون خودش خواسته،
من خیلی هیجان زدم پیغامی براش نداری؟

زین بدون خداحافظی و کوچکترین حرفی
با خشم از اونجا دور شد و همین باعث تعجب بیشتر لویی شد،به پارکینگ رفت
و زیر لب با خودش حرف زد.
خودش به ندیدن لیام محکوم بود و لویی راحت میتونست با لیام ارتباط برقرارکنه!
از کیفش ک روی صندلی شاگرد بود
یه کاغذ در آورد و قلمو توی دستش گرفت
و چیزی نوشت:
متاسفم ازینکه من به اندازه ی تامیلنسون برات مهم نیستم،متاسفم که ازم متنفری و نمیخوای منو ببینی.
ولی من زندگی بدون تورو بلد نیستم.
بعد باخشم اون جمله رو خط خطی کرد
نوشتن یه نامه از روی خشم،فقط فضای بینشون رو متشنج تر میکرد
کاغذو مچاله کرد وهمون پایین انداخت.

MIRRORWhere stories live. Discover now