My fault

52 15 18
                                    

[من برگشتنو فراموش نکردم
من به پایان دادن به
ماجراهایی که خلق کردم
متعهدم....
توقعم از شمام اینه که
گاهی نگاهی، ووتی،کامنتی]









آخرین بار به آدرسی که از سمت سالی بهش پیام شده بود نگاه انداخت و صفحه ی گوشیشُ قفل کرد
آدرس رو درست اومده بود ولی دل آشوبه رهاش نمیکرد
چند بار خودشُ توی آینه ی کنار سقف ماشین نگاه کرد و
با موهاش ور رفت اونقدر وسواس داشت که انگار قرار بود با اون ملاقات کنه نه خانوادش...
بعداز کلی مشورت با تراپیستش
و دو روز فکر کردن،بالاخره تونسته بود این حقو به خودش بده که اونو عمیق تر بشناسه.

زیر لب زمزمه کرد که:قطعا خانوادش عین لیام نیستن.

ولی چجوری ان؟
باید چجوری به اون خانواده نزدیک میشد؟
با گفتن حقیقت ماجرا؟اینکه اون فقط میخواست لیامو بشناسه،اونم در قالب یک دوست!اینکه اون یه خبرنگار
موفقه تواین دیدار معنی نداشت چون نمیخواست یه مقاله درباره ی زندگی دوستش بنویسه...

با خوش گفت کاش سالی هم اونجا همراهیش میکرد
کیفشو برداشت و دستشُ به دستگیره در برد و پیاده شد ولی در آن واهی کیفش رو دوباره روی صندلی شاگرد انداخت و اونو محکم بست.
ساعت مچی روی دستش رو نگاه کرد
روی تتو هاش دست کشید، تنها وجه اشتراکش با لیام
پین همین تتو های گلیش بود
ده و سی دقیقه ی صبح! آیا زمان مناسبی بود؟
با قدمهای محکم و تکرار این جمله که همه چیز درسته
نزدیک اون خونه شد،و با پارس یه سگ کمی عقب پرید و به اون نگاه کرد...یاد لیام و علاقه ش به این حیوون وفادار افتاد،اون لحظه بود که لیامو همونجا حس کرد
و خشکش زد تا یه دخترخانوم مقعرو دید
که عین لیام تند تند حرف میزنه
_من شمارو خیلی خوب میشناسم
لطفا زود بگید،چه چیزی شمارو تا اینجا کشونده!

زین تو نگاهه اون دنبال ردی از چهره ی لیام گشت
تنها رنگ پوست و چشمهاش اونو یاد مردی مینداخت که
دلش براش به اندازه ی سالها تنگ شده بود
یه تیکه از وجودش کنده شد و زبونش بند اومد
وقتی به چشمهاش نگاه کرد
اون دوباره ادامه داد

_گفتم که من شمارو میشناسم و حدس میزنم دلیل اومدنتون به اینجا چی باشه...لطفا ازاینجابرید و مزاحم ما نشید.

خواست سگو اروم کنه و توی خونه برگرده که زین
دست از سکوت برداشت،نمیتونست هدفشو بیخیال بشه!

~میخوام چند دقیقه باشما حرف بزنم.

_باید با جنجالی که دیروز رفقاش راه انداختن
حدس میزدم که شمارو صدا کنن،خبرنگارا دنبال فروش بیشتر مجله شونن...و اون کله پوکام احتمالا دنبال پول و معامله.درسته؟

~من نمیدونم راجع به چه کسایی حرف میزنید،
راستش من....

لای حرف زین پرید و ارومتر بود،و یه پیشنهاد تازه داشت
_من یه فکری دارم،
برای پایان دادن به این ماجراها،ازت دعوت میکنم
بیای تو و یه قهوه بخوریم و با یه مقاله همه رو روشن کن.

MIRRORWhere stories live. Discover now