Chapter 23 & 24

6.6K 204 14
                                    


‌با وارد شدن به منطقه ی جنگلی ای که تهیونگ بهش آدرس داده بود نفس عمیقی کشید و با کج کردن مچ دستش نگاهی به ساعت انداخت، 5 صبح بود هوا رو به روشنایی میرفت، درسته سرد بود اما جونگ کوک حس میکرد با دیدن اون حجم از سرسبزی و جنگل پر از درخت دلش میخواد از هواش نفسی تازه کنه پس همینطور که تهیونگ رو چک میکرد و پالتوی خودش رو روش با یه دست مرتب میکرد ، با عوض کردن دستش روی فرمون شیشه ی پنجره ی خودش رو پایین آورد و با کج کردن سرش نفس عمیقی از هوای تازه و زنده ی بیرون کشید . انگار حالش بهتر بود، نیم نگاهی به آسمونِ گرفته و کبودِ بالاسرش انداخت و با اوردن سرش به داخل شیشه ی پنجره رو بالا داد تا پسرش سرما نخوره.
بالاخره بعد از ده دقیقه وارد محدوده ای شد که تهِ اون سنگفرش ها میرسید به یه خونه بزرگ و جنگلی که از از دور هم مشخص بود از رنگ تیره ای ساخته شده بود و حتی از اون ارتفاع هم قابل دیدن بود، جونگ کوک لب پایینش رو تو دهنش کشید با کنترل کردن میمیک صورتش سعی کرد خمیازه ی کوتاهش رو کنترل کنه و برای همین پره های بینیش کمی گشاد شد و قیافه ی بانمکی به خودش گرفت ، از آینه به خودش نگاه انداخت و بعد از تموم شدن خمیازه اش آروم خندید.
داشت به این فکر میکرد شاید اگر تهیونگ بیدار بود میتونست با لذت از دیدن این قیافه از مردش بلند بخنده و اذیتش کنه اما اون کمی عمیق تر از همیشه خوابیده بود.
_پاپی کوچولو بهتره بیدار شی!
صدای خسته ی جونگ کوک بلند شد و یکی از دستاش رو از فرمون جدا کرد و سرعت ماشینش رو کم کرد تا بالاخره به ورودی حیاط جنگلی اون محوطه ی بزرگ برسن و دست ازادش رو سمت گردن بیرون اومده از زیر پالتویی که روی پسرش انداخته بود برد و با پشت دستش نوازش وار روش کشید و هی این حرکت رو تکرار کرد و تهیونگ رو به نرمی صدا زد.
_قلبِ من؟
تهیونگ بخاطر نوازش شدن گردنش و لذتی که میبرد سرش رو کج کرد تا دست جونگ کوک رو بین گردن و صورت خودش نگهداره دلش میخواست بیشتر بخوابه پس بدون اینکه چشماش رو باز کنه با صدای بم و خشداری زمزمه کرد.
_یکم ...
جونگ کوک بخاطر لحن خوابالودش لبخندی زد و به نوک بینی قرمز شده‌ی جونگ کوگ نیم نگاهی انداخت . اون الان دقیقا شبیه پاپی هایی شده بود که داشت از نوازش دست های جونگ کوک لذت میبرد و صداش حتی ضعیف تر میشد.
_یکم چی عزیزم؟
_ی-یکم بیشتر بخوابم.
_میدونم خسته ای، اما فقط ببین درست راهو اومدیم و این همون خونه ایه که تو گفتی؟ بعد بخواب من میبرمت داخل خونه.
تهیونگ بدون اینکه چشماش رو باز کنه خمیازه بلندی کشید و با صدای "نام‌نام" مانندی خمیازه اش رو به پایان رسوند و آب دهنش رو قورت داد، جونگ کوک با دیدن واکنش های بانمکش که تابحال ازش ندیده بود لبخند بزرگ تری زد و بی صدا خندید.
_گشنمه ...
_الان؟
جونگ کوک با کمی تعجب پرسید و باعث شد تهیونگ سرش رو به معنای تایید تکون بده و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه جواب جونگ کوک رو داد.
_اوهوم، گشنمه!
_چشماتو باز نمیکنی؟
جونگ کوک با رسیدن به دروازه ی بزرگ میله ای که به رنگ زرد/مشکی بود ماشین رو متوقف کرد و به طرف تهیونگ چرخید که با کشیدن پالتو تا زیر گردنش خودش رو توش دفن کرده بود و با چشم های بسته صاف نشسته بود، انگار که بهش خبردار داده باشن و سلام نظامی بخوان تنها تفاوتش چشم های بسته و موهای پریشونش بود که نشون میداد انقدر خسته اس که عمیقا علاقه نداره چشماش رو باز کنه و جونگ کوک دلش نمیومد زیاد اذیتش کنه پس نفس عمیقی کشید و با باز کردن کمربند ایمنیش به طرف کمربند ایمنی پسرش که به زور بخاطرش صاف نشسته بود چرخید و توی دهنی خندید که گوش تهیونگ تیز شد.
_داری میخندی؟
_آره اما دوست نداری چشماتو باز کنی؟
_اگر باز کنم دیگه خوابم نمیگیره!
تهیونگ زیر لبی غر زد و همچنان با اصرار پلک هاش رو روی هم میفشرد انگار که حتی یه روزنه ی کوچیک از نور هم میتونه خوابش رو بپرونه پس گردنش رو به چپ و راست چرخوند تا دردی که بخاطر یه سمت خوابیدن به گردنش وارد شده بود کمتر بشه.
_اگر بهت قول بدم من کاری کنم خوابت بگیره چشماتو باز میکنی تا بریم داخل بعد بخوابی؟
_اممم قول؟
_اره بیب، میدونی که انجامش میدم!
_قول دادیا! من خوابم نمیبره ها!
جونگ کوک خسته خندید بخاطر بیخوابی و تخلیه شدن انرژیش چشمای خودش هم خمارِ خواب بود و کمی سرخ شده بود اما نیاز داشت مطمئن بشه چنین جای بزرگ و مجهزی رو درست اومده.
_انجامش میدم.
تهیونگ باشه ای گفت و بعد چندین ثانیه ی طولانی که برای جونگ کوک بخاطر صبوریش شیرین گذشت بالاخره چشمای خمارش رو باز کرد و به دروازه ی بزرگ مقابلش خیره شد، درست بود ... اونجا ویلای جنگلی ای بود که توی یه محدوده ی بزرگ خریداری کرده بود برای خودش تا یه روز که هیچوقت ازش خبر نداشت دست جونگ کوک رو بگیره و اینجا بیارتش، چون میدونست مردش چقدر عاشق سکوته . اونجا توی اون محدوده ی پر از درخت و سر سبز تا مایل ها هیچکس زندگی نمیکرد جز یه نفر که سرایدار اون خونه ی بزرگ بود.
_بالاخره!
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و سرش رو به طرف جونگ کوک چرخوند، مردش بهش خیره شده بود و با لبخند کمرنگی نگاهش میکرد، دلش ضعف رفت وقتی اونطوری پشتش رو به در تکیه داده بود و با دستایی که روی سینه اش قفل بود خیره برندازش میکرد.
_تابحال ازت خواسته بودم همیشه لبخند بزنی؟
جونگ کوک سرش رو به معنی نه به چپ و راست تکون داد ، میدونست که تهیونگ ازش خواسته اما دوست داشت باز هم بشنوه، پس تهیونگ همینطور که به اطرافش نگاه میکرد بالاخره کُتش رو که روی صندلی عقب افتاده بود پیدا کرد و با خم شدن به سمتش لحظه ای کمرش تیر کشید اما لبشو گاز گرفت و بالاخره با برداشتن کُتش روی صندلی نشست.
_خب الان میگم، لطفا بیشتر بخند چون وقتی حالت خوبه برای لبخندت خیلی روشنه ... شاید روشن تر از آسمون بالاسرمون که هنوز خورشیدش بالا نیومده!
ریموت دروازه ی ورودی رو از توی جیبش برداشت و با زدن یکی از دکمه های ریزش در به طور خودکار و به آرومی از دو طرف باز شد.
جونگ کوک یه تای ابروهاش رو بالا انداخت و با درست نشستن، ماشینش رو دوباره روشن کرد وارد مسیر پر از درختی که دو طرف اون سنگ فرش ها بود شد، تهیونگ خسته روی صندلی صاف نشست و با نگاه کردن از پنجره به بیرون برای جونگ کوک توضیح داد.
_میدونم ذاتا هیچوقت راجع به چیزی نمیپرسی و کنجکاو نمیشی تا چیزی پیش نیاد، پس من توی این دو سه روز همه جای این محدوده رو بهت نشون میدم چون میخوام خیلی چیزا رو ببینی.
جونگ کوک با رسیدن به ویلای بزرگی که بخاطر سر تا سر شیشه ای بودن ساختار خونه اش دارک بودن دیزاین داخلیش مشخص بود به نرمی گفت.
_مثل اینکه قراره خوشم بیاد!
تهیونگ با دونستن اینکه دلیل حرف جونگ کوک چیه لبخند کوتاهی زد و بیشتر پالتوی مردش رو که بوی تنش رو میداد روی خودش بالا کشید و عمیقا صورتش رو داخل فرو برد و نفس عمیق کشید. عطر بدن جونگ کوک بخاطر سیگار های دست سازی که میکشید اخیرا عجیب تلخ و خاص تر شده بود و این تهیونگ رو به تنهایی دیوونه میکرد. اون حتی بوی خودش رو میتونست با نفس کشیدن از روی پوست گردن و صورت مردش حس کنه.
_میتونی پیاده شی.
جونگ کوک اعلام کرد و ماشین رو کمی دور از حوض بزرگی که وسطش مجسمه ی خوش تراشِ الهه ای که جلوه ی زیبایی داشت پارک کرد، بعد از خاموش کردن ماشین اول خودش پیاده شد و تهیونگ با خم شدن به جلو سریع کفش هاش رو پیدا کرد و به محض اینکه پوشید جونگ کوک در سمت اون رو باز کرد و با دراز کردن دستش بهش کمک کرد از داخل ماشین بیرون بیاد.
برای لحظه ای بخاطر عوض شدن هوای تازه و خنکی که لرز به تنش انداخت با لذت نفس عمیقی کشید و توی بغل جونگ کوک خودش رو جا کرد و پسر بزرگتر با آرامش پالتو رو از روی سینه ی تهیونگ برداشت و این بار دور شونه هاش انداخت و همینطور که به چشماش نگاه میکرد پرسید.
_میتونی بری داخل؟ من چمدونامونو میارم!
_اما میخوام با تو وارد خونه بشم نه تنهایی!
_بیب تنها نیستی که منم-...
با دیدن لبای آویزون و اخم کمرنگی که بین ابروهای پسرش نشسته بود جونگ کوک حرفش رو نصفه رها کرد و سرش رو به معنی باشه تکون داد. میدونست تهیونگ وقتی روی چیزی اصرار میکنه امکان نداره بی دلیل باشه پس نمیخواست کاری رو انجام بده که برخلاف خواسته ی پسرش باشه، نه حالا که میدونست گذشته ی سنگینی رو قطعا در حال تحمل کردنه ...
_پس بمون همینجا.
تهیونگ با فاصله گرفتن از جونگ کوک بهش اجازه دادن به پشت ماشین بره و چمدون هارو برداره، خودش از این فرصت استفاده کرد و نگاه دلتنگی به اطراف انداخت، چند وقت بود که اونجا نیومده بود؟ حس میکرد برگشته به خونه ی خودش! جایی که تنهایی هاش رو گذرونده و پر از خاطرات خوب و بدشه!
باید زودتر تمامِ پناهگاه امنش رو به مردِ جذابش نشون میداد و اینجا کلی براش حرف میزد و خاطره تعریف میکرد تا روزاشون رو به همون قشنگی چیزایی که تهیونگ با اومدنش اینجا همراه جونگ کوک تصور میکرد بسازن. منتظر موقعیت بود تا جونگ کوک رو به اینجا بیاره ، وقتی که زنده بودنِ جیمین مشخص شده بود ، اینجا جایی بود که تهیونگ میخواست جونگ کوک رو برای آروم شدن بیاره اما جونگ کوک عین یه ماهی از دستش لیز خورده بود و سمت دریایی از ترس هاش شنا کرده بود.
_نعناع؟
_ب-بله هیونگ؟
_چرا مبهوتی عزیزم؟ گفتم تو راهو نشونم بده.
_آ-آها باشه.
تهیونگ که کمی از روی هیجان هُل شده بود حس میکرد تمام خوابش پریده پس سریع پالتو رو دور خودش محکم کرد و دو قدم جلوتر به راه افتاد تا یه مسیر کوتاهی رو از روی سنگ فرش های زیبای داخل باغ برن و به ویلا برسن.
_به چی فکر میکردی؟
تهیونگ به عقب برنگشت، پس همینطور که به خونه نزدیک و نزدیک تر میشدن با علاقه نفس عمیقی کشید و جواب داد.
_میخوام اینجا باهات خاطره بسازم و فقط برای خودم نگهشون دارم ... طوری که هر بار یادش میوفتم قلبم از شدت هیجان ذوب شه هیونگ! میخوام خاطرات تلخ تنهاییم پاک شه و حالا که آوردمت اینجا گذشته رو فراموش کنم.
جونگ کوک به راحتی لحن خوشحال اما گرفته ی تهیونگ رو حس میکرد، اگر میدونست با اومدنش به اونجا چقدر خوشحالش کرده شاید زودتر ازش راجع به مکان امنش میپرسید و به اینجا میومد ... جونگ کوک خبر نداشت که پسرِ نعنائیش مدت هاست اون ویلای جنگلی رو خریده و انتظار اومدنش رو میکشه، سالهاست که اونجا تنهایی درداش رو تحمل کرده درحالیکه اون کنار جیمین یه شب خوب و خانواده طوری رو همراه یونگی و خانواده اش میگذروندن ... شاید هیچ وقت نباید فقط از دور تماشاگر زندگی مردش میشد.
دلتنگ عطرِ باغ پر از گیاهی که با وجود زمستونش پر بود از گیاه نفس عمیقی کشید، بوی بارون نمزده ی چمن هایی که از دو طرف مسیر به قدم های مشتاقشون نزدیک بودن دیوونه کننده بود، شاید حالا حس آزادی هردوی اون ها کمی روحشون رو قلقلک میداد.
_زیاد اینجا میومدی؟
_میشه اینطوری گفت.
کوتاه جواب داد و اضافه کرد.
_بنظرت میتونیم خاطره ی خوبی بسازیم؟
جونگ کوک جواب نداد، و به این فکر کرد که شاید بهتر بود که بیشتر از گذشته ی قلبش میپرسید ، که چطوری توی شبای تلخ و دلگیرش بی پناهانه توی خلوتِ کز کرده‌ی خودش آغوش گرمش رو طلب میکرد تا اون رو کنار خودش داشته باشه اما اون نمیشنید میپرسید، شاید اون موقع ذره ای از عشق عمیقش رو درک میکرد، فقط ذره ای ...
_البته لاو!
بلند جواب داد اما برای خودش زیر لب زمزمه کرد طوری که تهیونگ نشنید.
_فرقی نمیکنه کجا، من هرجایی که با تو باشم میتونم خاطره ی خوب بسازم!
_میخوای کمکت کنم؟
تهیونگ با رسیدن به پله های ورودی ویلا همینطور که ازش بالا میرفت پرسید و جونگ کوک با اخم شیرینی جواب داد.
_اینا برای من آوردنشون چیزی نیست پاپی، حتی اگر بخوای تورو هم میتونم رو دوشم بندازم و ببرمت بالا.
_آره خب، خودمم میدونستم تو رد میکنی از اونجایی که تو فقط مردِ قوی منی یه تعارف بهت زدم تا رسم ادب و مهمون نوازی به جا بیارم!
تهیونگ با لحن بانمکی گفت و جونگ کوک با تکون دادن سرش از روی تاسف اروم خندید، روز اون ها شروع شده بود شاید زودتر از مردم عادی و این براشون عجیب قشنگ بود و هردو از ته دلشون هیجان داشتن با این تفاوت که یکی راجع بهش راحت تر حرف میزد و پسر دیگه فقط سعی میکرد حال خوبشون رو دائمی نگهداره در سکوت.
_بفرمایید داخل کینگ من!
_تو تاج میبینی بالا سرم؟
جونگ کوک با لبخند ملایمی پرسید و با وارد شدن به داخل راهروی ورودی تونست به راحتی دکور سالنش رو ببینه، قدمی به جلو گذاشت که تهیونگ به سرعت در رو بست و جلوی جونگ کوک ایستاد، پسر بزرگ تر منتظر و با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد، از اونجایی که تهیونگ مدام اون رو میبوسید فکر کرد که به یه بوسه نیاز داره پس به سمتش خم شد که تهیونگ سریع خودش رو عقب کشید و گفت.
_هی تو! بهتره سر جات بمونی! فهمیدی؟
جونگ کوک بخاطر اخمو بودن پسرش نرم خندید و در حالیکه هنوز چمدون ها داخل دستش بود بی حرکت موند و با تکون دادن سرش جواب داد.
_بله رئیس!
تهیونگ که بخاطر لحن شوخِ جونگ کوک کمی سوپرایز شده بود پس به سرعت نیشش خود به خود باز شد اما سریع به خودش اومد و دستاش رو بالا برد جلوی صورت جونگ کوک دستاش رو بهم چسبوند و وقتی انگشتاش به حالت یه غنچه ی سَر باز در امد اون رو جلوی چشمش بهش نشونش داد و بعد با بالا بردن اون غنچه ای که با دستاش ساخته بود روی سر جونگ کوک گذاشت!
_دیدی اینو؟
_بله بیب دیدم.
_میدونی چی بود؟
_چی بود؟
_ تاجت بود کینگ من!
جونگ کوک لحظه مکث کرد و با نگاهش گنگ به صورت خندون تهیونگ نگاه کرد و کم کم لبخندش به روشنی شکل گرفت و دَم عمیقی بخاطر نزدیکی گردن پسرش گرفت.
_تو نیاز به تاجِ طلا نداری تا وقتی دستای گرمِ من میتونه تاجت باشه، میتونه سلاحِ سلطنتت باشه!
_حواست هست وقتی اینطوری دلبری میکنی برام ، من بی طاقت تر میشم واسه عمیق بوسیدنت؟
جونگ کوک آروم و خمار زمزمه کرد و با ول کردن چمدونا اونا رو به سرعت پایین انداخت و با گرفتن مچ دست های تهیونگ اون رو پایین آورد و به طرف خودش کشید و محکم بغلش کرد، درحالیکه نوک بینی و لباش رو به کف دست های پسرش میکشید گفت.
_قلب کوچولوی من، تو پر از زیبایی ای، فرقی نمیکنه توی چه موقعیتی باشیم تو با یه جمله ات میتونی منو شیفته تر کنی و این قدرته توئه حتی اگر من یه کینگ نباشم با داشتن تو میتونم برای قلمروی دونفره ی خودمون پادشاهی کنم!
_پس یعنی برای پادشاهِ قلبم من چیم؟ یه ملکه ی اغواگر؟
جونگ کوک نرم لبخند زد و همینطور که تهیونگ به سمت دیوار راهرو هُل میداد بهش چسبیدن و شروع کرد با ملایمت به بوسیدن گردن و زیر گلوی پسرِ شیرین زبون و خوش عطرش و توی همون حال پالتوی خودش رو از تنش بیرون آورد، ملکه اغواگر؟ باید بهش میگفت اون ها باهم تفاوتی ندارن ...
_ملکه؟ نه نعناع تو قلبِ این شاهی!
تهیونگ با لبخند عاشقی دستش رو داخل موهای جونگ کوک فرو برد و به اون طره های موج دارِ نرم چنگ زد چون پسر بزرگ تر بین حرفاش مدام گردن اون رو میبوسید و از داخلش نفس عمیق میکشید، این عجیب بود اما به چشمای تهیونگ خواب رو برمیگردوند.
_ملکه یه روز عمرش تموم میشه، میتونه دزدیده بشه، میتونه نیست و نابود بشه ولی قلبِ شاه توی سینه اشه، تا وقتی اون زنده باشه میتپه و زنده اس! پس تو تا ابد همراه من پادشاهی میکنی.
_ه-هیونگ-...
_قلب؟
_منو ببوس، وقتی از پله ها بالا میریم منو محکم و عمیق ببوس، همیشه دلم میخواست اینکارو باهام انجام بدی!
تهیونگ با نیاز و بین نفس کشیدن های آرومش که رو به سریع شدن میرفت با حالِ گُر گرفته ای درخواست کرد و با کشیدن آروم موهای مردش به عقب صورتش رو بالا آورد و لباشو محکم روی لبای پسر مقابلش کوبید.
نیاز نبود جونگ کوک تایید کنه اون حاضر بود همه چیز رو رها کنه تا چیزی که قلبش بهش میگه رو انجام بده، پس بیخیالِ پالتوی افتاده روی پارکت های تیره و چمدون هایی که منتظر باز شدن بود شد و با بغل کردن تهیونگ اون رو روی دستاش گرفت و به سمت پله هایی که باهاشون زیاد فاصله نداشت به راه افتاد.
بوسه اشون آروم و خیس بود اما وقتی تهیونگ محکم تر از همیشه پاهاش رو دور کمرش قفل کرد و لبِ پایینش رو گاز گرفت، به تهیونگ فرصت نفس گرفتن نداد و همینطور که از پله ها با احتیاط بالا میرفت عمیق و خشن لبای پسرش رو میبوسید،میدونست بخاطره رابطه ی چند ساعت قبلشون هردو خسته ان و احتمالا نمیتونن حالا یه سکس طولانی داشته باشن پس باید خودش رو آروم میکرد.
بالاخره به آخرین پله رسید و با دیدن تخت بزرگی و دکور مشکی رنگی که داشت ، از هم جدا شدن و تهیونگ سرش رو با کشیدن نفس های عمیق به شونه ی جونگ کوک تکیه داد که صدای خشدارش رو نزدیک به گونه اش شنید.
_به تیره علاقه داری؟
_به تو علاقه دارم.
_ دیگه؟
_گفته بودی از تیره پوش بودنم خوشت میاد.
_اشتباه میکنی، گفته بودم میمیرم براش!
تهیونگ سرش رو بالا آورد و مستقیم به چشمای خواستی و خمار مردش نگاه کرد و آروم از توی بغلش پایین اومد، توی ذهنش خیلی چیز ها و برنامه ها بود ، حتی نمیدونست از کجا شروع کنه. حرف بزنه ، غذا درسته کنه یا بخوابه. اولویت های کارایی که دوست داشت با جونگ کوک انجام بده دستش نبود چون ذوق حضور جونگ کوک به تنهایی کافی بود تا نتونه به چیز دیگه ای فکر نکنه پس تصمیم گرفت نظر جونگ کوک رو بپرسه.
_بخوابیم یا-...
_باید بخوابی!
_مطمئنی؟
_وقت زیاد داریم نترس من بهت اجازه ی استراحت نمیدم پس فقط برای یه امروز بخواب و انرژی ذخیره کن.
همین جمله ی ساده باعث شد تهیونگ لبخند خوشحالی بزنه، انگار حال جونگ کوک خوب بود پس ازش فاصله گرفت و همینطور که وارد اتاق خواب بزرگش میشد از پنجره به بیرون نگاه کرد طلوع آفتاب از بین جنگل مقابلشون به خوبی مشخص بود.
_هنوزم خوابت میاد؟
_آره، زیاد تر از همیشه!
_پس لباساتو در بیار!
تهیونگ به سرعت به طرف جونگ کوک چرخید و دید که پیرهنش رو در آورده و دستش به سمت کمربندش داره میبره ، نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بپرسه قراره چیکار کنن ، شروع کرد به در آوردن لباس هاش، جونگ کوک حالا فقط یه باکسر به تن داشت و به سمت تخت رفت، همینطور که پتوی نرم و مشکی رنگش رو کنار میزد گوشه ای از تخت دراز کشید و با تکیه دادن آرنجش به بالشت ، با دست آزادش به قسمتی از روی تشکِ تخت ضربه زد.
_فعلا دوش نمیگیریم پس بیا حالا بیا دراز بکش.
تهیونگ چشماش رو با خنده ریز کرد، لباس هاش رو روی پاتختی چوبی رها کرد و همینطور که روی تخت روی زانوهاش مینشست نزدیک به جونگ کوک قرار گرفت و پرسید.
_میخوای چیکار کنی؟
جونگ کوک انگشت های دست آزادش رو نرم روی رون برهنه ی تهیونگ کشید طوری که سرپنجه هاش زانوش رو نوازش کرد و همین باعث شد موهای بدنش از روی لذت سیخ بشه و سرش رو به عقب پرت کنه، چون انگشت های حرفه ایه جونگ کوک که به سمت داخلی رون و بین پاهاش حرکت میکرد باعث میشد دوباره دلش ضعف بره و حس خوابش برگرده.
_اوممم
_دلم میخواد ناله اتو بلند تر بشنوم حالا که فضا داریم ولی احتمالا اینجا برای ما بهشتمونه پس وقت زیاد داریم.
_عاهاح ...
تهیونگ لب پایینش رو گاز گرفت و با نوازش شدن عضوش از روی باکسر دست جونگ کوک رو به خودش فشار داد و بیشتر زانوهاش رو از هم فاصله داد و با چشم هایی که از شدت خوابالودگی و شهوت خمار شده بود با سرش که سمت شونه اش کج بود ناله کرد و همراه فشار دادن دوباره دست جونگ کوک بین پاهای خودش ناله کرد.
_اومممم هیونگ، بیشتر ... بیشتر بهم بده.
_قرار بود کاری کنم بخوابی!
_منو نوازش کن، معتادشونم خوابم میگیره.
_اینطوری؟
با دو انگشتش لبه ی باکسر تهیونگ رو از هم فاصله داد و دستش رو داخل برد و سرمای پوست دستش رو روی پوست عضو داغ و نیمه خیس از چند قطره پریکامش کشید و اینکارش برای نعناع دیوونه کننده بود، درست عین اینکه عضوش هم به نوازش دست های جونگ کوک عادت کرده بود و دلش می‌خواست بیشتر توسط اون انگشت های قوی نوازش بشه.
_آه-ههه هم-همینطوری ...
_ باب میلته؟
_آآههه-...آره.
_اما کافیه.
جونگ کوک دستور داد ، میدونست تهیونگ الان تحت تاثیر احساساتش قرار گرفته و اصرار میکنه اما از اونجایی که میدونست هم خودش و هم تهیونگ به شدت خسته‌ان ، همینطور که از پنجره های تمام قد شیشه ای مقابلش به آسمونی که رو به روشنی میرفت نگاه میکرد ادامه داد.
_ باید بخوابی انرژیتو تمام شب از دست دادی!
_هیونگ!
تهیونگ لباش رو آویزون کرد و کمرش رو همراه انگشت های جونگ کوک که در حال در آوردن از باکسرش بود بالا آورد اما اثری نداشت، جونگ کوک میدونست پسرش هورنی تر از چیزیه که اگر ادامه بده بخوابه پس از اونجایی که خودش ساعات طولانی ای رو رانندگی کرده بود و هردو نیاز به خواب داشتن بهتر دونست ادامه نده.
_اما من میخوام لمسم کنی!
جونگ کوک سر انگشت های کمی مرطوب از پریکام پسرش رو با لبخند روی عضلات شکمش کشید و گفت.
_تا وقتی که بخوابی لمست میکنم.
_خوبه.
تهیونگ با هیجان گفت و با در آوردن باکسرش زیر پتو دراز کشید و با بستن چشماش و بغل کردن جونگ کوک همینطور که به خواب میرفت بدنش رو برای نوازش به دست مردش سپرد و از الان چشماش گرم شده بود.
.
.
.
.
.
.
.
نمیدونست از کی اما بوسه های جونگ کوک روی شکم و برجستگی های استخونِ لگنش وقتی که نفس میکشید پایین تر میرفت و جمع میشد باعث شد حس کنه قراره یکی از بهترین روزاش رو تجربه کنه چون روزش رو اینطوری با باز کردن چشمش شروع کرده بود.
_هوممم
بوسه های جونگ کوک بخاطر لبای داغ و نرمش حس خوب و دوست داشتنی ای رو زیر پوست برهنه و بی رنگ پسرش تزریق میکرد و بالاخره با رسیدن به پایین رون های تهیونگ مک آرومی به قسمت داخلی رونش زد که پسر کوچیکتر به سرعت دستاش رو پایین برد و داخل موهای جونگ کوک فرو کرد اما فشارش نداد، جونگ کوک خیالش راحت شد که پسرش بیدار شده پس بین پاهای تهیونگ جا گرفت، با گرفتن مچ یکی از پاهاش اون رو بالا آورد و روی شونه ی خودش گذاشت تا بتونه بیشتر به مچ پا و ساق پاش بوسه بزنه.
_عااح صبح بخیر هیونگی.
تهیونگ لبای خیس خودش رو که بخاطر بوسه و مک زدن های تحریک کننده ی جونگ کوک مدام داخل دهنش کشیده بود بالاخره از بین دندوناش رها کرد و صبح بخیر گفت که جونگ کوک نرم خندید.
_ظهرت بخیر پسرِ من، ساعت 12 ظهره دیگه از تایم صبحگاهی گذشته.
_از کی بیداری؟
جونگ کوک پای تهیونگ رو پایین آورد و بخاطر از هم باز بودن رون هاش و به نمایش گذاشتن ویو و سوراخ کاملا بسته اش و عضو نیمه تحریک شدش لباش رو خیس کرد و با خنده ی تحریک شده ای توضیح داد.
_از وقتی که یه پاپی هورنی مدام خودش رو بهم میمالید و با تکون دادن کمرش سعی داشت به کام برسه.
تهیونگ اول سعی کرد چیزی که شنیده رو هضم کنه بعد از درک اینکه چیکار کرده و بالاخره فهمیده بود چرا تحریک شده اس هنوز ، پس آروم و خجالت زده خندید.
_عاح هیونگ تقصیر توئه، دیشب منو تحریک کردی ولی بهم چیزی که میخواستمو ندادی اینطوری من اگر خوابم باشم هورنی ام!
_عاهاح پس الان مقصر من شدم آره لاو؟
جونگ کوک روی شکم تهیونگ خم شد و همینطور که نرم میبوسید دستاش رو بالا برد و شروع کرد به نوازش کردن و کشیدن نوک سینه های پسرش، قصدش سکس نبود اما از عشقبازی ای که دستِ کمی از فعالیت های طولانیشون نداشت ازادانه لذت میبرد.
_اوه هیونگ.
جونگ کوک زیر شکم تهیونگ رو جایی نزدیک به عضو تحریک شده اش رو بوسید و مک عمیقی زد که واکنش سریع پسرش رو با بلند کردن کمرش دریافت کرد، انگار علاقه نداشت لبای داغ مردش ازش جدا بشه.
_بهم چیزی رو که دیشب ندادی بده!
_و اون چیه؟
تهیونگ بین نفس کشیدن های سریعش بخاطر تحریک شدن زیاد لبخند خماری زد و با بالا کشیدن یهویی جونگ کوک روی خودش درحالیکه عضو های برجسته و سفت شدشون روی هم مالیده میشد چشماش رو بست و آه کشید، دلش میخواست جواب جونگ کوک رو بده اما وقتی اونطوری بدناشون روی هم کشیده میشد نمیتونست تمرکز کنه.
_دستاتو به کار بنداز وگرنه به چیزی که میخوای نمیرسی!
جونگ کوک آه آرومی کشید و دستاش رو دو طرف بدن پسرش گذاشت و به نرمی عضو های خیس از پریکامشون رو بهم میکشید اما هنوز اونقدر خیس و لزج نشده بود ، تهیونگ چشمای خمارش رو باز کرد همینطور که جونگ کوک خواسته بود دستاش رو پایین برد و با حلقه کردن دور عضو های بهم چسبیده اشون تند تر دستش رو به حرکت انداخت، جونگ کوک اومی توی گلوش آزاد کرد و به طرف پسرش خم شد و شروع کرد به یه بوسه ی عمیق و طولانی.
هردو بعد از هر بوسه ی عمیقی که لباشون رو خیس تر میکرد با بزاق دهنشون، نفس های عمیق تری میکشیدن، جونگ کوک بخاطر سرعت دست های تهیونگ که عضوهاشون رو روی هم حرکت میداد و این به یه ارگاسم سریع نزدیک میکرد با انگشت های دستش که دو طرف تخت بود رو به ملافه چنگ زد و آروم بین لبای نیمه باز پسرش غرید، عضلات پوست گندم رنگش که با سه تا خال نسبتا ریز تزئین شده بود منقبض شد و عمیق تر از هر بار دیگه به زبون پسرش مک زد، جوری که تهیونگ زبونش کاملا بیرون اومد و چونه اش همراه لبای جونگ کوک که دور زبونش قفل شده بود بالا اومد و بعد از ثانیه های طولانی اتصال بین لباشون قطع شد.
چشمای خمار تهیونگ همراه خنده ی شهوتی ای باز شد چون مقابلش مرد بهم ریخته اش رو میدید که بیتاب به چشم هاش بین لب ها و چشمای خمار خودش درگردشه و بخاطر نفس کشیدن های عمیق که نشون میداد به ارگاسم شدنش نزدیکه لباش از هم باز مونده بود و آبِ لزج دهناشون روی چونه و پوست لبش بود.
_آآاهههه لعنت، من... من میتونم همین الان برای این قیافه ی سکسی ای که به خودت گرفتی بمیرم!
جونگ کوک نیشخند شُلی زد و با پایین آوردن سرش چشمای خمارش روی عضوهای قفل شده بین دستای پسرش انداخت و بیشتر به ملافه های تخت چنگ زد، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و قبل از اینکه جواب پسرش رو بده با یه حرکت بدون اینکه کارشون متوقف بشه کمر تهیونگ رو گرفت با نشست روی تخت اون رو روی رون های خودش نشوند و با گذاشتن دستش روی دستای پسرش گفت.
_خودتو باید ببینی لاو.
تهیونگ بخاطر ناگهانی بغل شدنش ضربان قلبش بالا تر از همیشه رفت اما انقدر نزدیک به کام رسیدنش بود که نتونست صدایی از خودش در بیاره پس فقط کمر و لگنش رو به حرکت در آورد و سریع از قبل عضوهاشون رو بهم مالید، صدای چسبناکی ایجاد میشد بخاطر پریکام زیادی که هردو ترشح کرده بودن و اون صدا توی اون اتاق بزرگ به خوبی طنین انداز بود.
_م-من- ... دارم آآآهههه-...
تهیونگ نتونست جمله اش رو کامل کنه چون به محض اینکه کام داغ مردش روی شکم و دستاش پخش شد خودش هم به کام رسید و شروع کرد به لرزیدن، جونگ کوک به سرعت پسرش رو بغل کرد و همینطور که نفس های عمیقی میکشیدن سرش رو روی شونه اش گذاشت و نفسش رو سخت بیرون داد، احساس آرامش و لذتی که داشت فقط بخاطر پسر نعنائیش بود.
_گشنمه!
_دوباره؟
اولین کلمه ای که بعد از به کام رسیدنشون تهیونگ گفت و باعث خنده ی بلند جونگ کوک شد همین یه کلمه بود و پسر بزرگ تر دیگه داشت عادت میکرد به این چنین بانمک بودن پسرش.
_نظرت چیه بریم پایین و یه چیز بخوریم؟
_اینطوری؟
_میخوای اول دوش بگیریم؟
_آره.
تهیونگ موافقت کرد و با بیرون اومد از بغل جونگ کوک از تخت پایین رفت، برای لحظه ای سرش گیج رفت بخاطر خماریش انگار تعادل نداشت اما جونگ کوک به سرعت متوجه شد و با پایین اومدن از تخت کمرش رو گرفت و بغلش کرد.
_بذارم پایین هیونگ میتونم راه برم!
_میدونم اما من دلم میخواد خودم ببرمت اینطوری حموم!
جونگ کوک برای گفتن چنین چیزی برنامه نداشت اما وقتی تهیونگ بهش گفته بود یه لیست بلند بالا داره که میخواد توی این پناهگاه امن باهم انجام بدن سعی کرد خودش کار هایی که زوج های معمولی انجام میدن رو یاد بگیره و راحت انجام بده، اینطوری شاید دیگه حسرتی به دل هیچکدومشون در آینده نمیموند.
.
.
.
.
.
.
.
با قدم های آروم از پله ها پایین اومد و نگاه دقیقی به اطراف انداخت، دیشب به خوبی نتونسته بود خونه رو ببینه اما با دیدن ترکیب رنگی تیره ای که برای دیزاین اون خونه استفاده شده بود لبخند زد. به سمت میزی که داخل آشپزخونه بود قدم برداشت اما با نگاه کردن به بالا تونست لوستر های زیبایی که به شکل پرستو های زیبایی تراشیده شده بود رو ببینه و بالا تر از اون سقفی بود که کاملا شیشه کاری شده بود و طبقه ی دوم اون خونه رو به راحتی از پشت شیشه نشون میداد، اون خونه زیادی بزرگ و کامل بود، به سمت میزِ چوبی روشنی که مقابل دریچه ی آشپزخونه بود رفت و با دیدن خوراکی هایی که روی میز با سلیقه چیده شده، ابرویی بالا انداخت اون ها مطمئنا تایم پختن ناهار و استیک رو نداشتن عجیب بود این سرعت اماده کردن غذا درحالیکه که تهیونگ فقط ده دقیقه زودتر از جونگ کوک از حموم بیرون اومده بود، البته اگر عشقبازی دوباره و بوسه های عمیقشون اجازه میداد اون میتونستن زود تر هم از حموم خارج بشه.
_نعناع؟
آروم تهیونگ رو صدا زد و پسر کوچیکتر از داخل دریچه ای که به سمت میز باز میشد خم شد و لبخند زد، موهای بلند و تیره اش هنوز کمی نم دار بنظر میرسید، جونگ کوک متقابلا لبخند زد عجیب بود اگر عمیقا عطر نعناعِ بدن پسرش رو با اون فاصله زیر بینیش حس میکرد؟ آروم خندید و سرش رو از روی تاسف برای خودش تکون داد ، انگار داشت دیوونه ی اون عطر میشد، نفس عمیقی کشید و تهیونگ با رفتن به سمت در اشپزخونه همراه ظرف مارچوبه خارج شد و به سمت میز رفت.
_چرا شروع نمیکنی؟ استیک تا وقتی داغو آبداره باید بخوری بعد از سرد شدنش درسته خوش طعم میمونه اما سفت تر میشه و مزه ی لذیذ اولیه رو نداره.
_میدونم بیب اما عجیبه به این سرعت غذا درست کردنت.
تهیونگ نیم نگاهی به آشپزخونه انداخت یعنی جونگ کوک متوجه نشده بود سرایدار تهیونگ تمام اون غذا هارو تدارک دیده بود؟ شاید باید توضیح میداد.
پس با بیرون کشیدن صندلی کنار مردش روش نشست و با گذاشتن پاهاش روی لبه ی چوبی صندلی که بین پایه ها قرار گرفته بود دستش رو به سمت یه طرف موهای جونگ کوک برد و همینطور که پشت گوشش میفرستاد نگاهش جلب شد به بریدگی قدیمی روی گونه اش، دَم کوتاهی گرفت و به طرفش خم شد تا ببوسه اما جونگ کوک فکر کرد پسرش میخواد انگورِ بزرگی که بین لباشه رو خودش بخوره پس سرش رو کامل چرخوند و با نزدیک شدن لباشون به هم جونگ کوک چونه ی تهیونگ رو گرفت و با لباش اون دونه ی انگور رو داخل دهنش گذاشت، پسر کوچیکتر ثانیه ای مکث کرد و بعد ناخودآگاه شروع کرد به جوئیدن انگور، شاید عسلی ترین انگوری بود که توی تمام عمرش خورده بود و تنها دلیلی که داشت بخاطر این بود که از بین لبای مردش گرفته بود اون رو، دقیقا وقتی که فکر نمیکرد چنین چیز رمانتیکی هیچوقت اتفاق بیوفته!
_تو واقعی خیلی کاملی برای من!
جونگ کوک با لبخند قشنگ و کمی گیج چشماش باز شد، نمیدونست چرا تهیونگ این رو یهویی گفته پس همینطور که با کارد و چنگالش شروع کرد به بریدن و تکه تکه کردن استیک آبدار داخل بشقابش نیم نگاهی به پسرش انداخت.
_یهویی چیشد؟
_ نمیدونم، شاید خودت بهتر بدونی منظورم چیه اما من هیچوقت فکر نمیکردم بتونی این طور با ملاحظه به کسی اهمیت بدی، عاشقانه یه کار رو تجربه کنی و مراقبت کنی! تو تکیه گاه محکمی هستی ... درسته، آرزوی هر کسی داشتن چنین شخصیتی توی زندگیشه اما خوشحالم که با تمام اتفاقات تورو اینجا کنار خودم دارم.
جونگ کوک با دقت به حرفای پسرش گوش داد و بالاخره آخرین تکه ی استیک رو برید با جا‌به‌جا کردن بشقاب خودش و تهیونگ اون رو جلوش گذاشت و با یه چشمک بهش اشاره زد که بخوره، تهیونگ بلافاصله لبخند زد و این بار راحت تر بوسه ی محکمی روی بریدگی روی گونه ی مردش گذاشت، کی بود که گفته بود نقص های بدنی هیچوقت زیبا نمیشه؟ اون پسرک عاشق میتونست شاهد خوبی برای دادگاه حرف های بی معنی باشه، میتونست جلوی جمعیت عظیمی بایسته و از زیبایی نقص های کوچیک صورت مردش بگه و در عوض نشون بده چطوری میتونه پرستیده بشه، اون پسر زیادی قلبش غرقِ حس مقدسی بود که آدم ها اون روز ها کمتر واقعی بودنش رو تجربه میکردن.
_اوه خدا.
تهیونگ به سرعت لبخندش محو شد و با صدایی که از آشپزخونه اومد این بار با حواس جمع سمت جونگ کوک برگشت و بخاطر نگاه متعجبم از صدای اشپزخونه توضیح داد.
_یادته بهت گفتم سرایدار دارم؟ اون اینجاست تا این چند وقت برامون غذا درست کنه و خرید هایی که گفته بودم رو انجام بده چون مدت طولانی ای بود-...
_هی،نفس بکش! فهمیدم باشه؟ حالا نفس بکش!
جونگ کوک با خنده بین حرفایی که تند تند تهیونگ بدون نفس داشت توضیح میداد پرید و گفت.
_از به سرعت اماده شدن غذا متوجه شدم برای همین چیزی نپرسیدم نعناع نمیخواد هر چیزی رو توضیح بدی!
_ا-اوه ... متاسفم فکر کردم بفهمی بهت نگفتم عصبی میشی چون قرار بود تنها بمونیم.
_ما دوتایی الان باهم تنهاییم چیزی عوض نشده، اون که قرار نیست دائما کنارمون باشه!
_نه نه الان میخواد بره سفارش هایی که بهش دادمو بخره احتمالا شب برمیگرده برای درست کردن شام.
_خوبه قلب من.
جونگ کوک با آرامش گفت و همینطور که تکه ی برش شده ای از استیکش داخل دهنش میداشت چنگالش رو توی ظرف گذاشت با دست آزادش شروع کرد به نوازش رون پای راست پسرش تا بهش بفهمونه همه چیز خوب پیش میره، تهیونگ نفس عمیقی کشید.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت اما تهیونگ نمیتونست خودش رو گول بزنه از وقتی که وارد اون خونه شده بود احساس میکرد اون راز لعنتی رو قلبش سنگینی میکنه طوری که انگار نمیتونه نفس بکشه اما در ظاهر وانمود میکرد که داره عالی میگذرونه، این مشکل جونگ کوک نبود اما اون هم متوجه شده بود کمی اخلاق اون تغییر کرده، چون همه چیز در آروم ترین حالت خودش پیش میرفت و ذاتا این براشون نگران کننده بود.
_خوشمزه شده!
_هوم.
_پس چرا اون چنگالو هی فرو میکنی تو استیک و درش میاری؟ دوستش نداری؟
_هاح؟ نه دوست دارم فقط دلم یه جوریه اشتهامو از دست دادم.
جونگ کوک برش گوشتی که داخل دهنش بود رو جوئید و قورت داد، نمیدونست مشکل از کجاست اما از اونجایی که علاقه داشت حال پسرش خوب باشه کمی از شراب سفیدی که روی میز داخل لیوان بود مزه کرد و پرسید.
_چیزی هست که اذیتت کنه؟
_نه ... وقتی تورو پیش خودم دارم دردام یادم میره ولی یه حس عجیبی دارم وقتی اینجایی!
_چه حسی؟
_نمیدونم!
_غم؟ استرس؟ هیجان؟ یا هر سه باهم؟
نفس عمیقی کشید و با گذاشتن لیوانِ شراب سفید رو میز کامل روی صندلیش به طرف پسرش چرخید و همینطور که با یه دستش چتری های بلندش رو به پشت گوشش میفرستاد دست دیگه اش رو روی پای اون گذاشت و به طرفش خم شد تا از نزدیک به چشم های شفاف و شیشه ایش خیره بشه.
_بگم هم میدونم و هم نمیدونم کلافه ات میکنه؟
_چرا فقط به فکر احساسات منی؟
جونگ کوک با ارامش پرسید و سرش رو کمی کج کرد و لبخند قشنگی زد، تهیونگ اولین کسی بود که جونگ کوک رو انقدر قشنگ میتونست برای خودش داشته باشه و لبخند های شیرینیش رو ببینه، بیشتر قلبش فشرده شد.
_بیشتر بخند هیونگ!
_بیشتر از این؟
_میدونی اگر خودخواه بودم میگفتم نه ، که پشیمون شدم کمتر لبخند بزن ... که هر کسی شیرین بودنت رو نبینه ولی آره ... بیشتر لبخند بزن و بذار عادت کنی و وقتی میخندی نگران نباشم بعد من نتونی دیگه انجامش بدی!
لبخند جونگ کوک به طور ناخوآگاه محو شد اما سرش رو عقب نکشید، پسرش همیشه از رفتن حرف میزد و این ناراحتش میکرد طوری که انگار اون هیچوقت به کنار هم بودنشون اعتماد نداشت، با خودش فکر کرد شاید مشکل از خودشه که انقدر کافی نیست تا اون ترس رو ازش بگیره ... اما خبر نداشت برای تهیونگ انقدر کامل و بی نقص دیده میشه که اون میترسید از دستش بده، از اینکه قلبش بود میترسید چون میدونست به روز یخ میزنه، برای همین یه ترس تو وجودش همیشه در حاله ریشه دوئوندن بود.
_میترسی همیشه ...
آروم خودش رو عقب کشید و میخواست روی صندلیش صاف بشینه که تهیونگ به سرعت دستاش رو قاب صورت مردش کرد و همونجا نگهش داشت، نمیتونست بشینه و به ناهار خوردن ادامه بده جوری اشتهاش رو از دست داده بود که انگار هیچوقت نیاز نداشت به خوردن غذا، از روی صندلی بلند شد و ایستاد.
جونگ کوک سرش رو بالا گرفت و به تهیونگ که سمتش خم شد و پیشونیش رو به مال خودش تکیه داد از نزدیک به چشم های بسته اش نگاه کرد و چشم هاش رو به تبعیت ازش بست، شاید نباید انگار واضح اون حرف رو میزد؟ گیج شده بود، نمیدونست برای نگران نبودن قلب کوچولوش باید چه کار دیگه ای انجام بده چون اون فقط خودش رو داشت که بهش بده تا خیالش راحت باشه، اون حتی قلبش رو هم تسلیم کرده بود و حالا درمونده بنظر میرسید.
_میخوام بدونی من هیچوقت از خود واقعیت نمیترسم! ترس من برای گذشته ایه که هردو داشتیم.
_مثل همونی که دیشب گفتی؟
_مثل همون!
جونگ کوک هومی گفت و دم عمیقی از عطر گردن نعناعش گرفت.
_فکر کردم گذشته رو باید توی گذشته رها کرد.
_گفتنش آسونه عزیزکرده! گفتنش خیلی آسونه!
جونگ کوک چشماش هنوز بسته بود و بخاطر نزدیک بودن صورتاشون بهم دوباره عمیق تر نفس گرفت، عطر نعناع پسرش قوی تر و دیوونه کننده تر شده بود، انگار هر بار نفس کشیدن از اون رایحه جنگلِ روحش رو خنک نگه میداشت و بدون درد، خسته بود برای مقاومت کردن، اون هم اشتهاش رو از دست داد پس زمزمه کرد بدون اینکه بخواد اون بحث رو ادامه بده.
_میخوام یه جایی رو نشونت بدم هیونگ‌ ، همراهم میای؟
تهیونگ آروم پرسید ، به نظر نمی‌رسید که قصدش فقط عوض کردن بحث باشه ، انگار دوست داشت خودش رو بیشتر به جونگ کوک نشون بده. یه سری چیزا توی دلش بود که احتیاج داشت به جونگ کوک بگه اما قبل از اون دوست داشت با جونگ کوک پا توی اون اتاق بذاره تا ذهنش رو مرتب کنه.
_ من هرجا که بخوای همراهت میام آرامش من!
جونگ کوک مهربون جواب داد و همراه تهیونگ از روی صندلی بلند شد و انگشت های تهیونگ قبل از اینکه قدم هاش رو به سمت تنها اتاقی که توی انتهای راهروی طبقه اول بود برداره ، میون انگشت های قوی جونگ کوک قفل شد و بدون اینکه سعی کنه صندلیش رو دور میز مرتب کنه ، از تک پله ای که آشپزخونه رو از سالن جدا میکرد پایین رفت و به سمت راهروی سمت چپ قدم برداشت.
جونگ کوک درسته که کنار تهیونگ قدم برمیداشت اما از پشت به گردن تهیونگ نگاه کرد و متوجه شد که پوستش قرمز شده و نشون دهنده این بود که تهیونگ بخاطر عادتی که موقع استرس داشتن داشت ، بار ها به پشت گردنش دست کشیده، نمیفهمید مشکل کجاست ، گذاشت که تهیونگ به تنهایی راهِ حل کردنِ این مشکل رو پیدا کنه چون با اینکار جونگ کوک میتونست بفهمه که چی توی ذهن پسرش آزارش میده و این دقیقا چیزی بود که جونگ کوک به شدت میخواستتش.
با ایستادن روبروی در اتاق ، تهیونگ نفس عمیقی کشید و چند لحظه پلک هاش رو روی هم فشرد تا حس هاش رو آروم نگه داره.
_نعناع؟
_ خوبم هیونگ.
دست آزاد تهیونگ با آرامشی که از صدای جونگ کوک گرفته بود روی دستگیره ی در نشست و با صدای ' تقی ' در رو باز کرد. انقدر اینجا نیومده بود که لولای در جیغ آرومی کشید و بالاخره در باز شد.
' اتاق آبی ' اولین چیزی که با دیدن اون اتاق به ذهن جونگ کوک رسید این ترکیب بود. همه جای اون اتاق آبی بود ، از دیوار هاش گرفته تا قفسه هاش و پرده ی حریر آبی رنگی که انگار پشت اون هیچ پنجره ای وجود و نداشت و فقط به عنوان دکور توی سمت چپ اتاق قرار داشت.تهیونگ اولین قدم رو به داخل اتاق برداشت و بعد از اون جونگ کوک وارد اتاق شد.
_ چه حسی داره؟
_ آرامش؟ یه چیزی شبیه این.
جونگ کوک با صدای آروم و خشدارش زمزمه کرد و اتاق رو با دقت از نظر گذروند. قفسه های اسلحه ها و چیزایی که با دقت چیده شده بود مشخص بود که تهیونگ چقدر روی چینششون دقت داشته و بهش اهمیت میداده. قدم هاش رو به سمت پرده ی حریر آبی رنگ برداشت و لبه ی نرم پرده رو بین دوتا انگشت اشاره و شستش گرفت و لمس کرد.
_ اینجا-...
_ اتاق روح منه، تنهایی‌هام بی تو سخت میگذشت ... هیچ‌جای این خونه اون آرامشی که میخواستم رو بهم نمیداد ، چون تو داخل هیچ کدومشون نبودی هیونگ. پس واسه خودم اینجارو ساختم ، " اتاق آبی " . با عصبانیت هات به هر قفسه اسلحه اضافه میکردم ، با خنده هات هردفعه به گوی های برفی توی کمد یدونه گوی جدید اضافه میشد و - ...
_ پس این پرده ی بی پنجره؟
تهیونگ نگاهی به حریری که بین انگشت های جونگ کوک لمس میشد انداخت و لبخند تلخش همراه شد با قدم های آرومش به سمت جونگ کوک و حلقه کردن دست هاش از پشت دور کمر مردش و نفس عمیقش رو توی گودی گردن خوش‌تراش جونگ کوک بیرون داد. چونش روی شونه ی مردش قرار گرفت و اونم کنارش به پرده ی آبی رنگ خیره شد.
_ بهم یاد میداد رسیدن بهت آسون نیست. برای بدست اوردن تو باید نور میبودم اما توی کل عمرم فقط یه سایه بودم که دنبالت میومد ، هر بار که پسم میزدی ، این پرده ی بی پنجره بهم یادآوری میکرد که اگه میخوام بدستت بیارم باید بیشتر برای نور بودن تلاش کنم.
پرده از بین انگشت های جونگ کوک رها شد و دست های جونگ کوک روی انگشت های ظریف پسرش که روی شکمش به هم حلقه شده بود نشست. احساسات تهیونگ توی این اتاق بیشتر از هر وقت دیگه ای براش قابل لمس بودن و حالا حس میکرد دردی که نعنائش توی تنهایی های بی اون کشیده چقدر عمیق و دردناک بوده. سرش رو به ارومی به سمت تهیونگ کج کرد و باعث شد تهیونگ کمی چونش رو از شونه ی جونگ کوک فاصله بده تا مکان کافی برای جونگ کوک باشه، لب های پسر بزرگ تر آروم و طولانی روی شقیقه نعنائش نشست و تهیونگ حس کرد آرامش قلبش به همین بوسه ی کوچیک بند بود.
_حتی توی اتاق روحت هم‌ ، پُر از منه قلب کوچولوی من؟ پس خودت چی؟ خودت کجای این اتاق آبی ای؟
یکی از دست های تهیونگ از شکم جونگ کوک جدا شد و آروم با لمس کردن پیراهن جونگ کوک بالا اومد و جایی درست کنار قلبش نشست. تپش قلب بی قرار جونگ کوک کاملا از روی لباسش حس میشد و باعث شد تهیونگ غمگین اما با عشق لبخند بزنه.
_ من اینجام عزیزکرده ، مگه نه؟
_ تو خیلی وقته اونجایی ...
جمله ی جونگ کوک آروم اما محکم بود.طوری که میخواست تک تک حروف اون جمله توی ذهن تهیونگ هک بشه و هیچوقت یادش نره که جاش همیشه اونجاست! توی قلب و همین طور بغل جونگ کوک ! گاهی با خودش میگفت چطور ممکنه این پسر رو اینقدر دوست داشته باشه اما وقتی چشماش به چشم های رنگه شبش برخورد میکرد میفهمید که برای دوست داشتنش حتی چند سالی هم دیر کرده ... خیلی دیر!
_برام شیرقهوه درست میکنی؟
_هر چیزی که تو بخوای درست میکنم.
عجیب بود ... خیلی عجیب بود از اینکه فقط با یه لمس و نفس کشیدن از عطر های بدن همدیگه تمام ناراحتی و جو بینشون محو شده بود، اونا برای هم میتونستن هم درد باشن و هم درمان و این موهبتی بود که مطمئنا خیلی از آدما ها تجربه اش نمیکردن ...
.
.
.
.
.
.
کمی روی پتوی ضخیم و تیره ای که کنار شومینه بود جا به جا شد و با انداختن آخرین تیکه داخل شومینه در شیشه ایش رو بست و صاف نشست، جونگ کوک تمام مدت به پسرش که مشغول بود نگاه میکرد و کمی از شیرقهوه ای که چند دقیقه پیش درست شده بود میخورد. با تموم شدن کار تهیونگ جونگ کوک ماگ شیرقهوه اش رو به دست دیگه اش داد و با دست آزادش به تهیونگ اشاره زد که بره روی مبل کنارش بشینه اما پسر کوچیکتر با بغل کردن بالشتک خزدارِ توی بغلش سرش رو به چپ و راست تکون داد و از همونجا به مردش خیره شد.
قیافه اش شده شبیه آدمایی که میخوان حرف بزنن ولی تردید دارن، میخوان نفس بکشن ولی انگار هوا کافی نیست، قیافه اش شده بود شبیه کسی که جونگ کوک اگر حتی آدم تیزی هم نبود متوجه میشد نیاز داره به حرف زدن و کافیه ازش بپرسی، پس با بالا بردن ماگ شیرقهوه اش کمی ازش نوشید و با پایین آوردنش پرسید.
_میشنوم.
_چ-چی؟
_چیزی که توی قلب تو مثل سکه ای که هی چرخ میخوره تا پایین بیاد هی تکرار و تکرار میشه و شک میکنی که باید بگی یا نه.
جونگ کوک تیز تر از چیزی بود که دیگه تهیونگ مقاومت کنه، نفس عمیقی کشید نگاه غم زده و گناهکارش رو از چشم های مردش گرفت و به طرف شومینه چرخید، قلبش مثل اون تیکه های الوار در حال سوختن داشت میسوخت.
_ته این داستان به کجا میرسه؟
_جایی که تو هدایت کنی!
_پس تو چیکار میکنی؟
_همراهیت میکنم تا وقتی بهم نیاز داشته باشی!
_اگر از گذشته بگم رو آینده امون تاثیر میذاره؟
تهیونگ بدون اینکه به طرف جونگ کوک سرش رو برگردونه پرسید و پسر بزرگ تر سکوت کرد، اون هیچوقت نمیتونست دروغ بگه همیشه توی گفتنش بد بود، پس سعی کرد درست جمله بندی کنه، انگار همه چیز قرار بود عجیب پیش بره.
_بستگی داره! همه چیز بستگی داره به چیزی که میشنوم و حقیقتی که پشتش پنهان شده ...
_میترسم اما از تحمل کردنش دیگه خسته ام، میترسم بدون تو نفس بکشم، میترسم بدون تو بخوابم، راه برم، گریه کنم ... میترسم بدون تو بمیرم! اما خسته ام هیونگ ...خسته تر از چیزی که بتونم تحمل کنم.
بالشتک خزدار تیره اش رو محکم تر بغل کرد، با اینکه کنار شومینه نشسته بود احساس میکرد پشتش داره یخ میزنه اما اهمیت نداد، دوست داشت خودش رو تو بغل جونگ کوک مچاله کنه و براش حرف بزنه اما خجالت میکشید و نگران بود ولی یه بار برای همیشه باید به این ترس پایان میداد پس شروع کرد.
_10 سالم بود که که پدر مادرم از هم جدا شدن بخاطر اینکه پدرم باید برمیگشت کشور خودش اما با مخالفت مادرم مواجه شد، اونا همو عاشقانه دوست داشتن گاهی برای من انقدر احترام گذاشتن پدرم بهش الگو بود که منم مثل خودش بزرگ شدم، اون مرد خوبیه ولی از اون روز به بعد دیگه مادرم اون رو ندید ... چون برای همیشه ترکمون کرده بود.
_الان باهاش در ارتباطی؟
_روسیه اس، هر وقت که برگردم خونه میتونم تو سازمان ببینمش!
جونگ کوک کنجکاو و سوپرایز شده بود، سازمان؟ این یعنی مقام بالایی اونجا داشت و اون هیچوقت فکر نمیکرد پدر تهیونگ یکی از مقام دار های ارتش روسیه باشه پس سعی کرد چیزی نپرسه تا خودش ادامه بده.
_برام سخت بود بدون پدر بزرگ شدن وقتی تمام علاقه ام رو از اون تامین میکردم چون مادرم دکتر بود خیلی وقتا خونه نبود تا باهام حرف بزنه انگار برعکس شده بود تنها کسی که با تمام شلوغ بودن ساعت های کاریش بهم اهمیت میداد و زنگ میزد تا مطمئن بشه خوب غذا میخورم و از تنهایی نمیترسم پدرم بود، با بقیه رفتار سردی داشت اما به من که میرسید همیشه لبخند میزد ... حتی بیشتر از خواهرم.
نفس عمیقی کشید و هردو لبخند تلخی زدن، یکی از روی دلتنگی برای چیزی که داشت و پسر دیگه برای چیزی که میتونست داشته باشه و هیچوقت رنگ واقعیش رو ندید.
_برعکس تمام خوبیاش یه روز همه چیز تموم شد و به کشورش برگشت بعد از جدا شدن و من موندم و مادری که نمیدونست چطوری باید به بچه هاش رسیدگی کنه.
با درد خندید، شاید اگر لایه ی شفاف داخل چشماش به جونگ کوک نمیفهموند که ناراحته صدای بغض دار و گرفته اش به خوبی متوجهش کرد، اما حرکتی انجام نداد میدونست کوچیک ترین حرف اون ممکنه تهیونگ رو از توضیح دادن دور کنه دیگه متوجه ی دردی که اون رو اذیت میکنه نشه، پس بی حرکت نشست.
_پس شروع کرد به یاد گرفتنه اینکه چطوری باید منو بزرگ کنه، چطوری سانمی رو بزرگ کنه، گاهی حتی منو پیش خودش به بیمارستان میبرد تا وقتی شیفت میمونه من تنها توی خونه نمونم، فکر میکردم همه چیز بهتر شده و کم کم با دلتنگی ای که توی قلبم برای پدرم داشتم کنار اومدم اینطوری هیچکدوممون ناراحت نمیشدیم.اما همه چیز همینقدر خوب پیش نرفت و 4_5 سال بعد با وارد شدن یه مرد به زندگی منو مادرم و خواهرم همه چیز رو عوض کرد.
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو دور ماگ قهوه اش قفل کرد و کمی فشار داد، دیدن و شنیدن چشم و صدای غم دارش قلبش رو مچاله میکرد طوری که اگر آدم سرسختی نبود همون لحظه میگفت "هنوز شروع نکردی ولی بیا تا همینجا بسه! بیا دیگه ادامه نده قلب من! " ولی سکوت کرد.
جونگ کوک این روزا صبوری میکرد برای عشقی که داشت توی قلبش پرورش میداد اما کسی نمیدونست شدت و عمق اون حس چقدر زیاده که باعث میشه هر وقت که حال تهیونگ از حالت خوب به بد تغییر کنه آماده اس تا همه جا رو طوفانی کنه تا عاملش پیدا بشه، شاید اگر بخاطر ترسی که پسرش از خودش داشت نبود الان همه چیز کمی متفاوت تر پیش میرفت.
_جهنم شروع شده بود ... با اومدن اون مرد جهنم واقعی شروع شد طوری که هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم منو توی چنین مسیری بذاره!
کمی کج تر نشست و به جونگ کوک پشت کرد و سرش رو آزادانه بالا گرفت تا قطره های اشکی که قرار بود روی گونه اش سُر بخوره دوباره به چشماش برگرده، جونگ کوک هنوزم سرش پایین بود انگار هیچکدوم نمیتونستن ناراحت بودنشون رو بهم نشون بدن برای دردی که توی قلباشونه، انگار این بار هردو برای عشقی که داشتن بی پناه بودن و دنبال پناه میگشتن.
_ بخاطر اون مرد مدرسه ام عوض شد ، خونه ام عوض شد ، حتی سبک زندگی و لباس هایی که به تن میکردم هم عوض شد، باید مراقب میبودم چی میگم و مبادی آداب رفتار میکردم، چون شده بودم خونه زاد اون مرد ...
نفس های عمیق و بی صدایی گرفت، یادآوری خاطرات تلخی که هنوز روی پوستِ روحش زنده بود باعث میشد نتونه اشک هاش رو برای چیزی که دوباره حس میکنه کنترل کنه پس دیگه رهاش کرد، سرش رو پایین آورد و دوباره به شعله های آتیش خیره شد، نعناعِ جونگ کوک قلبش درد میکرد اما مردش فقط ساکت و بی صدا پشتش روی مبل نشسته بود و به خاطرات دردناکش گوش میسپرد که مجبور بود ادامه بده.
_با وارد شدن من به اون خونه و دور شدنم از مامان در حالیکه که خودش شده بود دکتر خانوادگیش همه چیز به مرور تغییر کرد، مادرم مریض بود و با حقوق کمی که از بیمارستان با گرفتن شیفت های اضافه دریافت میکرد هنوزم براش کافی نبود، پس حریص تر شد برای چیزی که اون مرد بهش میداد، شاید یه باج مادام العمر؟ نمیدونم! فقط میدونستم اون پول برای من سنگین تر از یه سنگ چند تنی خواهد بود و برای خواهرم که عاشق اون چیزا بود نه.
گلوش خشک شده بود، با کشیدن بینیش به بالا بیخیال این شد که جونگ کوک متوجه گریه کردنش میشه یا نه پس دستش رو به سمت لیوان ماگ قهوه ای که برای خودش درست کرده بود برد ، میدونست سرد شده و بخاطر شیرین بودنش ممکنه طعم همیشگی رو نداشته باشه اما براش مهم نبود و ازش نوشید و اجازه داد شیرینی سردش وارد گلوش بشه.
_16 سالم بود که با تغییر دادن مدرسه و کلاسم فهمیدم دوسال رو باید باهم بخونم تا بتونم کلاسی که برام در نظر گرفته شده بشینم، بخاطر عاملش از اونجا متنفر بودم همیشه با نفرت کامل توی ذهنم باهاش حرف میزدم درحالیکه اون فقط چند میز باهام فاصله داشت.
جونگ کوک با انگشت شستش شروع کرده بود به بازی و لمس کردن لبه ی ماگ، احساس میکرد اگر کاری نکنه دیوونه میشه! اما هنوزم ساکت بود درحالیکه درون ذهنش جنگ به پا بود، حتی انقدر درگیر بود که متوجه نمیشد داستانی که درحال تعریف شدنه ممکنه اشنا باشه.
_بنظرت برای یه پسر به اون سن عاشق شدن اشتباه بود؟
سوالِ عجیب و یهوییش از جونگ کوک باعث شد پسر بزرگ تر قفل کنه جوری که فقط تونست سرش رو بالا بیاره و به تهیونگی که حالا به طرفش برگشته بود و نگاهش میکرد خیره بشه! اخم ظریفی که مابین ابروهای خوش حالتش نشسته بود غلیظ تر شد، این بار تهیونگ باید بخاطرش اینکارش لبخند میزد اما دیگه حسشُ نداشت، رها شده بود داخل اون مسیری که توضیح میداد.
_عاشق شدم ... به خودم اومدم و دیدم عاشق آدمی شدم که هربار یواشکی پشت در اتاقش می ایستم و پیانو زدنش رو تماشا میکنم، دیر بود اما بدون اینکه اون بفهمه ازش دفاع میکردم و بخاطرش تنبیه میشدم، توی یه خونه زندگی میکردیم اما هیچوقت باهم برخورد نداشتیم، توی یه مکان نفس میکشیدیم ولی رنگ همو ندیده بودیم جز تعداد دفعات کوتاهی که احتمالا اون حتی محو توی ذهنش نقش بسته بود.
جونگ کوک عجیب ساکت بود، رنگ سکوتش فرق داشت این بار و تهیونگی که با روح و بند بند وجودش اون مرد رو بلد بود به خوبی متوجهش شد، نباید میترسید، نباید متوقف میشد دیگه داخل اون سنگ فرش های ورودی مسیر قدم برداشته بود و عقب حرکت کردنش کمی دیر بود، جونگ کوک متوجه حقیقت شد اون فقط یه تلنگر میخواست تا همه چیز رو متوجه بشه.
_ زمان گذشت و زندگی من شد پر از اتفاق، یه شب خواستم تمومش کنم اون درد رو ، بدون عواقب کارم رفتم پشت بوم اون عمارت، به سمت لبه ی بوم قدم برداشتم اما صدای حرف زدن و گریه ی کسی متوقفم کرد، یکی پشت سطح سنگی روی بوم که با فاصله ی کمی از پرتگاه روی زانوهاش نشسته بود و با خم شدن به سمت زمین داشت بلند بلند گریه میکرد، نمیفهمیدم چیشده فقط به خودم اومدم دیدم دستامو محکم رو لبم گذاشتم تا همراهش بلند گریه نکنم، اونجا فهمیدم قلب من قرار نیست آروم بگیره، باید بغلش میکردم و میذاشتم آروم بگیره، باید بهش میگفتم که من کنارش میمونم و کمکش میکنم زانوهای زخمیش رو پاک کنه از گرد و خاک با تکیه به من بلند شه.اما نشد که بگم ... عقب قدم برداشتم ...شدم سایه ...
لایه ی اشک چشم های خمار و تیره ی مردش رو براق کرده بود، نفسش گرفت، اون نگاهِ پر از حرف خالی نبود این بار اما غمش زنده بود انگار دست داشت و هی گلوی تهیونگ رو فشار میداد، یقه ی پیرهنش رو پایین کشید و عمیق نفس گرفت.
_ به خودم اومدم دیدم از اون شب شدم سایه ی واقعیش، به خودم اومدم دیدم شدم دیوونه ی یه صدای پیانو و یه اتاق خاک خورده که عطر گلدون های نعناعش هنوز زنده بود ...
تموم شد ... جونگ کوک متوجه تمام اتفاقات شد شاید نفس گرفتن براش سخت تر شده بود اما اجازه داد قطره اشک سنگینی که بین پلکاش گیر کرده بود بالاخره با بستن چشماش روی گونه های سردش سُر بخوره، چرا متوجه نشد؟ اون حجم از اطلاعات و غمی که به قلبش برگشته بود باعث میشد بخواد فریاد بزنه اما عربده اش رو توی گلو و ذهنش خفه کرد.
جونگ کوک شوکه بود اما ظاهر یخ بسته اش اجازه نمیداد لب باز کنه پس پسر کوچیکتر بالشتک داخل بغلش رو کنار گذاشت و با بلند شدنش رفت و پایین مبل مقابل پاهای جونگ کوک روی زانوش ایستاد، شاید اجازه نداده بود اشکش رو مردش پاک کنه اما اون انجامش میداد پس دست دراز کرد که قطره های اشک روی گونه ی جونگ کوک رو پاک کنه فکر میکرد مثل اوایل رابطه اشون جونگ کوک صورتش رو از دستاش دور میکنه اما اون انقدر قفل شده بود بدنش که حتی ارادی هم نمیتونست عکس العملی نشون بده.
صدای خشدار و پشیمونش پیچید.
_ روز ها و شب ها گذشت، من تماشاش کردم اما از دور، مراقبشم بودم اما از دور، همراهش زندگی کردم اما از دور، اوایل بخاطر تهدید اون مرد فقط برای فهمیدن اینکه توی قلبم چه خبره شد درد و عقب نشینی کردم، نقطه ضعفمو گرفته بود دستش و هی فشارش میداد، منو خواهرم و مادرم تهدید میکرد به چیزایی که میدونستم زندگیم رو به پایان میرسونه اما بعد ها همه چیز تغییر کرد،دیگه خودم عادت کرده بودم به از دور تماشا کردن و سایه بودن ...
عقب رفت و مقابل پاهای جونگ کوک روی زانوهاش نشست و دست های یخ زده از استرسش رو روی زانوهای پسر بزرگ تر گذاشت، هنوز جز نگاه خیره هیچ واکنشی دریافت نکرده بود.
_بزرگ شدنش رو با چشم دیدم و بیشتر عاشق شدم، یا بهتره بگم مثل یه کتاب هر ورقش رو خوندم و یادش گرفتم، دور خیلی چیزاشو خط کشیدم و برای یه سری چیزای دیگه از خودم امتحان گرفتم، موفق بودم برای عشقی که حتی ندارمش و از وجودم بی خبر بود، دانشگاه، سر کار، ماموریت، اداره، آموزش برای تبدیل شدن به یکی از بهترینایی که زیر دست پدرم کار میکردن، همه اش رو انجام دادم درحالیکه که هنوزم یه سایه بودم ...عمیق تر شد چیزی که از بچگی با من رشد کرد.
دم عمیقی گرفت، دیگه گریه نمیکرد اما هنوزم بغض داشت وقتی سختی هایی که کشیده بود رو به خاطر میاورد، نگاهش رو بالا آورد و روی صورت مردش چرخوند، باید به چشماش نگاه میکرد پس بهش خیره شد اما وقتی که نگاهشون بهم گره خورد آرزو کرد که کاش اون لحظه کور میشد و اون رنگ از سردی رو داخل چشم های جونگ کوک نمیدید.
_بعد از مدتی و اتفاقات عجیب و مختلفی که توی سه سال اخیر افتاد باعث شد صبرم رو کنار بذارم، قرار بود بمیرم؟ خانواده ام رو از دست بدم؟ ابروی پدرم رو ببرم؟ آماده بودم برای همه اش! حس کردم انقدر اون عشق عمیق و پخته شده که رنگ بده به زندگی عشق زندگیم ... پس جلو رفتم، آشنا شدم و زندگی کردم، اما تهدید هایی که میشدم از طرف اون مرد تموم نشدنی بود ... و بالاخره کاری که گفته بود رو انجام داد و تصمیم گرفت با دکتر خانوادگیش ازدواج کنه تا من دوباره تبدیل شم به یه سایه-...
_اون ...
صدای بم و گرفته ی جونگ کوک پیچید و باعث شد حرفش رو نصفه رها کنه، ساکت شد تا دوباره بشنوه.
_پس اون زن کنار قبر ...
_مادرم بود!
انگشت های جونگ کوک دور ماگ شیرقهوه ی سرد شده اش شل شد و با کج شدنش نزدیک بود روی پاهاش بریزه که تهیونگ بلافاصله ماگ رو با گذاشتن انگشتاش دور انگشت های مردش صاف نگه داشت و اون رو از بین دست های بی جون جونگ کوک بیرون کشید.
_ب-بهم بگو-...
جونگ کوک با گیجی و بی حسی پرسید.
_اون روز ...توی عمارت ... ت-تو ...
دَم عمیق و صدا داری گرفت، خیلی وقت بود که دیگه خبری از درد های عصبی معده اش نبود اما دردی که داخل معده اش اون لحظه پیچید مرگ رو جلوی چشماش آورد و کاری کرد از بینی عمیق نفس بگیره اما حتی با گاز گرفتن لباش حتی به جلو خم نشد، سعی کرد درست و واضح بپرسه ولی تهیونگ به خوبی متوجه شد و درحالیکه نگران به جونگ کوک نگاه میکرد گفت.
_اون مردی که اون شب بهم زنگ زده بود برادرت بود و بهم گفت باید برم عمارت چون ارباب اینطور خواسته! وقتی رسیدم عمارت گفت بهت زنگ زده و قراره همه چیز رو بگه، من ...م-من شوکه بودم فکر میکردم اگر بفهمی چنین چیزی رو ازت پنهان کردم همه چیز بینمون تمومه و تو -...
_ف-فکر کردم م-مستی ... من ... م-من ...
صدای جونگ کوک شکسته بنظر میرسید، انگار که از بالای یه بلندی پرت شده باشه پایین و با مردنش تازه به حقیقت پی برده باشه.
تنش درد میکرد برای چیزی که ازش پنهان شده بود، قلبش درد میکرد برای خنکی عطری که حالا نسیم نبود و تبدیل شده بود به سرمای خالص!
_نگرانت بودم ... فکر کردم ق-قلبمو اونجا اذیت کرده ، حس کردم اگر زودتر نرسم عطرتو برای همیشه-...
انگار که تازه میفهمید دورش چه خبره لال شد و این بار شبیه روحی که سرگردونه به چشم های پسر مقابلش خیره شد و با لب هایی که به زور باز میشد بیان کرد.
_نعناع ... تو ... تو عطرت ... تو ...
میلرزید ، کلمه هاش رو نمیتونست درست بیان کنه و این تهیونگ رو میترسوند تا بحال جونگ کوک رو این شکلی عجیب و شوک زده ندیده بود انگار حقیقت کم کم حافظه اش رو بهش برگردونده بود.
_ا-اوه ...
جونگ کوک که انگار بدن قفل شده اش جونی دوباره گرفته باشه نگاه خیره و ماتم زده اش رو از شومینه گرفت و از روی مبل نیم خیز شد که تهیونگ سریع صداش زد.
_هیونگ!
جونگ کوک با درد بلند شد و از تهیونگ فاصله گرفت، شبیه دیوونه هایی که ذهنش تحت فشاره و داره شکنجه میشه شروع کرد به دور خودش چرخیدن و قدم زدن داخل اون چند قدمی که فاصله ای با شومینه نداشت، تهیونگ چشماش رو بست و انگشتاش رو دور ماگ قفل کرد، باید میذاشت جونگ کوک حقایقی که شنیده رو هضم کنه چند دقیقه به سکوت گذشت و جونگ کوک هنوزم قدم میزد.
_هیونگ ... میخوای همینطوری ساکت بمونی؟
جونگ کوک ایستاد و با لحنی که تا مغز و استخون پسر کوچیکتر یخ زد گفت.
_صدات ... صداتو نشنوم.
_باشه ... باشه نمیذارم صدام در بیاد، تو گلوم خفه اش میکنم ولی اول بذار بهت یه چیزی رو توضیح بدم!
_نمیخوام بشنوم، فقط ...
کلافه نفس عمیقی کشید انگار نمیدونست چیکار کنه پس با لحن ارومی گفت طوری که شبیه به آرامش قبل طوفان بود.
_فقط ازم دور بمون ، باید ساکت بمونم وگرنه همه چیزو بهم میزنم، هر لحظه ای که تا الان داشتیمو از بین میبرم و تهش فقط برام پشیمونی میمونه ... پس دور بمون غریبه ترین آدم زندگیم.
تهیونگ گنگ به جونگ کوک که به سمت سالن کناری حرکت میکرد و از کنار میز بزرگ بیلیارد رد میشد نگاه کرد، احتمالا داشت میرفت اتاق آبی؟ با غم خندید، غریبه ترین آدم زندگیم؟ این براش سنگین تر از چیزی بود که بتونه سریع هضم کنه پس فقط نگاهی به لباس ها و پالتوهایی که طبقه ی بالا روی رگال بودن و از پشت شیشه ی برش زده ی اتاق دید داشت نگاه کرد و بیخیال بهش قدم های ارومش رو به سمت در ورودی برداشت، باید برمیگشت به کلبه ی خودش تا یکم زمان به جونگ کوک بده، نمیدونست چرا حس میکرد این بار آخرِ راهه ...
اینکه این همه سال ازش چنین چیزی رو پنهان کرده باعث میشد شرمنده تر از همیشه باشه.
قدم های پر سرعتش رو به سمت در اتاقی که از کلِ ویلا جدا بود برداشت و با وارد شدن به اتاقی که تهیونگ اسمش رو آبی گذاشته بود نفس عمیقی کشید و در رو پشت سر خودش بست، چراغ حسگر اتاق به طور خودکار روشن شد.
انگار صدای تهیونگ رو دوباره شنید که بهش یادآوری میکرد "اینجا اتاق روح منه" کلافه دستی داخل موهاش کشید و با انگشت هایی که داخل موهاش چنگ زده بود شروع کرد به قدم زدن داخل اون اتاق آبی، همه چیز توی قفسه ی سلاح ها کنارش بود، تبر، چاقو، اسلحه، پنجه بکس و تمام لوازم تیزی که میشد برای ضربه زدن استفاده کرد، تهیونگ برای هرکدوم قسمت مخصوص به خودش رو داخل اون اتاق آبی بزرگ و جا دار ساخته بود.
نه پنجره ای داشت نه راه خروج دومی، هر قسمت پر بود از تنه ی درخت ، شیشه ، کیسه ی بوکس، بُرد بزرگ و آبی ای که برای پرتاب چاقو اماده سازی شده بود و تنها مشکل اون اتاق مردی بود که درونش سردرگم به اطراف نگاه میکرد.
جونگ کوک مغزش خالی بود، خالی از هر کلمه ای، مطلقا هیچی متوجه نمیشد از اتفاقات دورش انگار یه داستان رو شنیده بود و حالا با رسیدن به یه مکان امن همه چیز یادش رفته بود، نمیدونست چیکار کنه و از کجا شروع کنه، پس فقط اختیارش رو دست بدنش داد و با رفتن به سمت تبری که داخل کمد بود اون رو برداشت و نگاهش کرد.
_چیکار کنم باهات؟
از تبر داخل دستش سوال پرسید اما مخاطبش خودش بود، انگار قلبش هم چیزی حس نمیکرد ، احساس میکرد پر شده از خلاء اما این تا وقتی درست بود که اولین ضربه رو روی تنه ی درخت برش شده ی کوچیک سمت چپ اتاق نزده بود.
دومین ضربه رو زد و بین احساسات پنهان شده ی خودش که ذهنش باعثش بود حرص رو بیرون کشید و با تکیه بر اون حس ادامه داد، مدام ضربه های محکم به تنه ی درخت میزد تا جایی که بالاخره اون تنه نصف شد اما جونگ کوک دست بردار نبود پس با صاف کردن یکی از تنه های نصف شده با تبر جوری بهش ضربه زد که دسته ی چوبی تبر با صدای تیزی از کمر شکست و جونگ کوک متوقف شد برای چند ثانیه.
با درد نفس نفس میزد اما دست بردار نبود پس با رفتن به سمت قفسه دوباره یه تبر دیگه برداشت و شروع کرد به ضربه زدن به تنه های درختی که ردیف داخل اون قسمت چیده شده بود، انگار با هر ضربه بیشتر عصبی میشد و جملات تهیونگ به خوبی یادش میومد.
_این همه سال لعنتی ... چرا-...
بالاخره چیزی که توی ذهنش بود رو فریاد زد و با بالا بردن تبر داخل دستش محکم ترین ضربه ی خودش رو به تنه ی چوبی مقابل پاهاش زد و با نصف شدن و تبدیل شدنش به الوار رهاش کرد، عرق کنار شقیقه و پشت لبش رو بین نفس نفس زدنای عمیق و کشدارش با پشت دستش پاک کرد.
_ چطور توی قلبت نگهش داشتی؟ چطور بهم نگفتی؟
با صدای گرفته ای از اتاق پر از سکوت پرسید درحالیکه مخاطب حرفاش جایی نزدیک به کلبه ی خودش بود برای پناه گرفتن از مردی که انگار دیگه نمیخواستش! جونگ کوک خسته بود ... خسته تر از چیزی که بتونه تحمل کنه، اون عاشقم بود! این بیشتر خسته اش میکرد چون تمام اعتمادش رو روی نعناع خودش گذاشت.
_چرا هیچکس فقط حقیقت زندگیمو توی صورتم نمیکوبه تا بیدار بشم؟
موهای مرطوب شده از عرقش پخش شده بود توی صورتش و تمام رگه های برجسته ی گردن، دست و کنار شقیقه هاش به خوبی مشخص بود، انگار منتظرن بودن تا فشاری که صاحبشون بهشون وارد کرده بود منفجر بشه!
دَم عمیقی از بینی گرفت و دو دکمه اول پیرهنش رو باز کرد، پوست گندمی رنگش از شدت عصبی شدن و فعالیتی که داشت رو به سرخی میرفت، آروم نشده بود اما دیگه حرصی نداشت تا تخلیه کنه.
قدم بی تعادلی به عقب برداشت و چشماش رو بست و سرش رو بالا گرفت، نمیدونست چه مدتیه داخل اون اتاق گیر کرده و تیکه های زیادی چوب رو خُرد کرده، تبر رو زمین انداخت و با نگاه کردن به در به طرفش رفت و ازش خارج شد.
مستقیم از سالن رد شد و نگاه خسته و صورت درهم شده اش رو دور تا دور اون دو تا سالن تا جایی که نگاهش دسترسی داشت بررسی کرد اما تهیونگ هنوز برنگشته بود، زیر لب لعنتِ ارومی به چیزی که نمیدونست دقیقا برای کدوم یکی از دلایل میفرسته گفت و به طرف میز بیلیارد رفت و خودش رو کمی بالا کشید و روش نشست.
از پشت اون پنجره های شیشه ای تمام قد سالن میتونست بارون شدیدی که توی جنگل به راه افتاده بود رو ببینه، برای لحظه ای تمام عصبانیت و خستگیش از بین رفت و به این فکر کرد که الان پسرش توی این بارون کجاست و ممکنه گم شده باشه؟ پس به سرعت بدون اینکه حتی فکر کنه دلیل رفتن اون پسر حرفای خودش بوده از روی میز بیلیار پایین اومد و به طرف پله ها قدم برداشت، گوشی خودش رو توی اتاق خواب طبقه ی دوم گذاشته بود پس باید اون رو پیدا میکرد تا با تهیونگ تماس بگیره.
با رسیدن به اتاق بزرگ طبقه ی دوم سریع به پالتوی خودش که روی دسته ی صندلی گذاشته شده بود رفت و با برگشتن گوشیش از داخل جیبش سریع شماره ی تهیونگ رو تماس گرفت و منتظر شد تا کسی تماس برقرار بشه اما با بلند شدن صدای گوشی ای که از کنار تخت میومد عصبی گوشی خودش رو پایین آورد و فرصت نداد تا تماس رو قطع کنه اون رو محکم توی زمین کوبید و فریاد زد.
_ فاک!
اجزای داخلی گوشی بیرون ریخته بود و صفحه اش کاملا شکسته و خورد شده بنظر میرسید، نفس عمیقی کشید و با برداشت پالتوی خودش چتری که داخل کمد رگال های لباس پشت ویترین بود برداشت و به سمت پله ها رفت باید خودش دست به کار میشد.
.
.
.
نمیدونست چند ساعته زیر بارونی که نم نم میبارید با یه چتر اون جنگل لعنت شده ی بزرگ رو زیر و رو کرده ،فقط هر لحظه که میگذشت از دست تهیونگ عصبانی تر میشد و میدونست که اگر پیداش کنه حتما یه بحث طولانی باهاش خواهد داشت.
اون فقط گفته بود ازش کمی فاصله بگیره که بتونه خودش رو کنترل کنه نه اینکه از خونه ی خودش بیرون بره و توی چنین بارونی داخل جنگل گم بشه. با فکر به اینکه ممکنه چقدر دیگه طول بکشه تا پیداش کنه کمی ایستاد.
_فقط باید خفه میشدم!
عصبی زیر لب زمزمه کرد و با پایین انداختن سرش چتر رو روی دوشش گذاشت و دستاش رو به کمرش زد، ذهنش پر بود از کلافکی و افکار مختلفی که اگر بهشون بها میداد برای قدرت گرفتن و دیده شدن مطمئن بود یه رابطه ی پر از خواستن رو فقط بخاطر عصبانیت کنار میذاره ، اما این رو هم به خوبی میدونست که آخرش فقط پشیمون میشه، چون جونگ کوک همیشه غم به مرور روش تاثیر عمیقی میذاشت و باعث میشد بیشتر روحِ تیره ی خودش رو آزاد بذاره تا تاریک و تاریک تر بشه، اون به عطر نعناع پسرش نیاز نداشت بلکه بهش دچار بود، اینکه بعد از تمام دردایی که میتونست پشت دیوار قلبش نگه داره کسی اون رو اینطوری عاشقانه بلد بود باعث میشد نگران چیزی نباشه پس علاقه نداشت رابطه اش بهم بخوره ... اون بدون نفس کشیدن عطرِ تهیونگ دیگه نمیتونست زندگی کنه!
دَم عمیقی گرفت و دستای یخ زده اش رو یه بار داخل موهاش فرو کرد و با گرفتن دسته ی چتر اون رو بالای سر خودش نگه داشت و به راه افتاد، این بار عصبی نبود اما ناراحت چرا! چون نمیدونست ممکنه خودش هم گم بشه یا فقط ادامه میداد اون مسیر گِلی و چمن های خیس و له شده بخاطر رد پاهاش تا بالاخره بعد از چندین دقیقه ی طولانی از دور یه کلبه ی چوبی دید که نورِ محوِ اتاقک شیشه ایش نمای نسبتا واضحی به اطراف کلبه میداد.
نگاهی به اون الوار های تراش داده شده انداخت که حالا باریکه ی راهِ گِلی زیر پاهاش جاشون رو به یه راه چوبی طویلی داده بود که تا خود کلبه ادامه داشت و مسیر رو مشخص میکرد‌.
جونگ کوک مطمئن نبود باید طرف اون کلبه بره یا نه اما وقتی به سمت کلبه قدم برداشت و تا نصف راه رو رفت، دید که تهیونگ روی ایوون رو به روی دره ی پر از درخت نشسته طوری که سقف اون کلبه تا نصف اون ایوون میرسید، نفس خسته ای کشید، پس پسرِ بی پناه و کز کرده اش تمام مدت اونجا زیر بارون نشسته بود؟
بین احساسات مختلفش نگرانیش پر رنگ ترین بود و خدا رو شکر کرد که تونسته پیداش کنه پس برای آروم شدن خودش هم که شده چندین بار نفس عمیقی کشید و به سمت کلبه حرکت کرد ، بعد از دقیقه ای از پله های ورودی کلبه بالا رفت و به سمت ایوونی که رو به دره بود قدم برداشت، تهیونگ انقدر غرق صدای بارون و صدای افکارش بود که متوجه نشده بود جونگ کوک پشتش ایستاده.
_احمق!
جونگ کوک به سردی زیر لب بی صدا زمزمه کرد و با بستن چتر خیسی که همراش بود به طرف صندلی راحتی ای که زیر پنجره ی ایوون بود و روش پتوی خز دار و نرمی قرار داشت رفت و اون رو برداشت و به جاش چتر رو روی صندلی رها کرد و همین صدای واضح و بلند باعث شد تهیونگ به خودش بیاد و سرش رو به عقب بچرخونه، اما با مردش که عین خودش خیس شده بود مواجه شد.
از پشت اون موهای بلند و پریشونش، چشمای سرخ شده اش قابل دیدن نبود و همین تهیونگ رو میترسوند پس سریع سرش رو چرخوند و به خودش لرزید.
چطور پیداش کرده بود؟ تهیونگ حاضر بود قسم بخوره وقتی جونگ کوک ازش خواست تا صداش رو نشنوه مطمئن شد که قراره مدت طولانی رو هردو در سکوت بگذرونن متوجه نمیشد که چطوری اون انقدر به خودش مسلط شده و احساساتش رو کنترل کرده که الان اینجاست و این یعنی دنبالش گشته بود! دقیقا توی چنین محدوده ی جنگلی بزرگی که متعلق به خودشه ، فهمیدن این هم باعث میشد خوشحال شه و هم ناراحت چون قرار بود اونجا رو یه طور دیگه به پسر بزرگ تر نشون بده و این قلبش رو بیشتر مچاله میکرد.
صدای کفش جونگ کوک روی ایوون چوبی که هر لحظه بهش نزدیک میشد قلبِ بی جنبه و نگرانش رو به تپش مینداخت و باعث میشد سریع و بی صدا نفس بگیره، انگار که قراره کسی رو ببینه که نمیدونه قابلیت چه کارایی رو داره و درصد خطرناک بودنش چقدره!
اما با نشستن جونگ کوک کنارش و پتویی که روی پاهاشون انداخته شد نفسش رو حبس کرد و سیخ نشست.
_ بهت گفتم صداتو نشنوم، نگفتم خودتو ازم بگیری و محو شی!
جونگ کوک با خونسردی گفت و تهیونگ بدون هیچ حرکتی هنوزم صاف نشسته بود، حس میکرد اگر تکون بخوره یه اتفاقی پیش میاد چون به حدی نگران بود که اگر کمی دیگه توی ذهنش خودش رو عذاب میداد قطعا بدنش بهش حمله ی عصبی دست میداد، پس فقط نفس بی صدایی گرفت تا لرزش بدنش رو کنترل کنه.
_از من چی ساختی تو ذهنت که داری میلرزی؟
جونگ کوک حتی سرش رو به طرفش نچرخونده بود ولی به خوبی نحوه ی نفس کشیدن های تهیونگ رو حفظ بود، پسر کوچیکتر شاید نمیدونست که وقتی شبا روی تخت میخوابن و جونگ کوک بعد از یه کابوس خسته کننده از خواب بیدار میشه و چاره ای جز کشیدن سیگار برای اروم شدنش نداره ، راه دیگه ای پیدا کردنه و اون چیزی نبود جز شمردن نفس های مرتب پسرش در ثانیه، جونگ کوک انقدر گاهی دقیق سرعت نفس کشیدن تهیونگ رو از زیاد به کم میدونست و لرزش صداش رو حس میکرد که انگار به زنده بودنش بستگی داره یاد گرفتنش!
_نمیلرزم ...
_ دستاتو مشت کردی، با ترس نفس میگیری و صدای بازدمت میلرزه و طوری صاف نشستی انگار زیرش یه تیغه از اسلحه اس و -...
_کافیه!
_پس ازم میترسی!
لحنش نا امید نبود اما خسته چرا!
_پس کی قراره برای کسی آرامش باشم تا ترس؟
یکی از غمگین ترین افکارش رو که حتی بلند برای خودش هم تکرار نکرده بود به زبون آورد و تهیونگ چشم هاش رو بست، اون از خود واقعی جونگ کوک نمیترسید، اون از حقایقی که توی گذشته اشون بود میترسید، از اینکه همه چیز از بین بره، از اینکه یه گناه طوری شعله بکشه زیر آرامش رابطه اشون که هرگز نشه خاموشش کرد، تهیونگ نگرانه شکستن قلب جونگ کوک بود و همین اون رو میترسوند، اینکه مثل بقیه یه درد باشه جای مرهم!
چند دقیقه سکوت جهنمی ای که بینشون ایجاد شده بود رو فقط میتونست برخورد بارون به سقف چوبی و برگ های درخت های اطراف و زیر پاهاشون که داخل دره بود از بین بره، پسر کوچیکتر کلافه از صاف نشستن، نمیتونست بیشتر از این معذب بشینه پس با گفتن جمله ای به جونگ کوک کمی آزاد تر نشست و نفس عمیقی کشید.
_پتو رو بپیچ دور موهات سرما میخوری.
_ مهم نیست.
_تا الانم زیر توی سرما بودی!
_اهمیتی نمیدم، پس از دیدن منظره ی مقابلت تو بارون لذت ببر چون این آخرین باریه که میذارم بدون سر پناه بالای سرت زیرش بمونی!
باز هم جمله اش دو پهلو بود ... اون مرد احساساتش رو داخل کلمه های نگرانش اما با ظاهری خونسرد پنهان میکرد و قلب تهیونگ نمیتونست درست تصمیم بگیره بخاطر صدای بم و خشدار مردش متوقف بشه یا بخاطر تیکه ی اخر جمله اش که انگار یه اخطار بود، با ترسی که فقط سعی داشت پنهانش کنه سرش رو چرخوند و به نیم رخ خسته ی و گونه ی یخ زده اش خیره شد، بنظر عصبی یا ناراحت نبود، انگار هیچ حسی توی صورتش نبود،این همیشه خطرناک بنظر میرسید!
_م-منظورت اینه که-...
_منظورم واضح بود، پس لباتو رو هم کیپ نگهدار تا صدات بیرون نیاد اون موقع راحت تر میتونی به صدای بارون و برخوردش با برگ لذت ببری!
_کوک؟
_باید خودم لباتو ساکت کنم؟
جونگ کوک با لحن محکمی هشدار داد و صورتش رو به طرف تهیونگ چرخوند و با چرخوندن نگاه سرد اما جذابش روی تک تک اجزای صورتش بالاخره روی لباش متوقف شد و قلب تهیونگ با دنبال کردن رد نگاه مردش برای بار هزارم به تپش افتاد، میترسید اما به تپش افتاد، پس لبای خیس از بارونش رو داخل دهنش کشید و نگاه جونگ کوک بالا اومد، این بار قفل شد به چشم های پشیمون پسر کوچیکتر ...
_میخوام حرف بزنم.
_راجع به؟
_خودم!
_تا الان چیکار میکردی همیشه؟
_حرف میزدم.
_ولی از خودت هیچوقت کامل نگفتی، چون نتونستی، چون ترسیدی!
جونگ کوک بدون تغییری توی حالت چهره و صداش نگاهش رو از پسرش گرفت و به دره ی مقابلش داد، احساس میکرد فایده نداره، انگار کافی نیست هر چقدر که به اون پسر اطمینان داده بود که دور نمیشه، جدا نمیشه، اتفاقی بینشون نمیوفته و حتی کنارش میمونه اگر چیزی پیش اومد اما انگار تهیونگ نگران تر از چیزی بود که بتونه کنترل کنه ترس های درونه قلبش رو.
_نتونستم لعنتی نتونستم! میفهمی؟ شده بودی کابوس برام!
کلمه ی اشتباهی رو انتخاب کرد و صدای پوزخند جونگ کوک بلند شد تا صدای قلبِ آماده ی درد گرفتنش بلند نشه.
_کابوست بودم پس ...
_ دست بردار کوک، خودت میدونی که منظورم چیه!
تهیونگ با ناراحتی و نگرانی زمزمه کرد، بخاطر برخورد قطره های بارون به صورت و چتری های خیسش که به طرفی از پیشونیش کج شده بود سرش رو پایین انداخت و خزِ پتوی زیر دستش رو بیشتر چنگ زد، براش سخت بود توضیح دردایی که کشیده، چون نمیدونست دیگه میتونه دووم بیاره یا نه!
_سخت بود حرف زدن باهات ، چون قلبا با اسلحه بدست نمیان جونگ کوک!
بندهای انگشتش از شدت فشار دور پتو رو به سفیدی رفته بود.
_نمیتونستم از قدرتم استفاده کنم! من فقط عاشق بودم، همین! مدام به خودم میگفتم که یاد بگیر رسم عاشقی رو پسر ... بدون اسلحه بجنگ براش، چون محض رضای خدا-...
کلافه لب زد.
_تویی! تو فرمانده جئونی! کسی نیستی ساده بدست بیای و بشه توجهت رو داشت، تو خاصی بودی و قلبت بیشتر ...
_خاص بودن به این معنی بود که از سنگم؟ یعنی احساس ندارم؟ یعنی-...
_ششش!
تهیونگ یکی از دستاش رو از روی پتو باز کرد و با گرفتن انگشت اشاره اش جلوی بینی و لبای سردش بهش فهموند که ساکت باشه، کاری که هیچوقت نکرده بود و ترس چیزی بود که تمام تهیونگ رو گرفته بود! میترسید ، اون واقعا از رفتاری که متقابلا دریافت کنه از مردش میترسید اما از حرف هایی که قرار بود بزنه دیگه نمیخواست کوتاه بیاد، زانوهاش برای فشاری که تحمل میکردن کبود شده بود، نیاز داشت به خم شدن زیر اون آوار ...
_قلب رو فقط میشه با قلب بدست اورد، درست مثل لمسِ احساسِِ تو!
جونگ کوک سکوت کرده بود و این به تهیونگ جرات میداد برای حرف زدن، انگار لال شده بود برای انگشتی که بهش اشاره کرد صداش در نیاد، عجیب بود دیدن این وجهه از جونگ کوک اما پسر کوچیکتر متوجهش نمیشد بخاطر درد و نگرانی که تحمل میکرد.
_ چون بخاطرش زندگی کردم!
بارون قرار نبود بند بیاد و قطره های زلال آب با هم مسابقه گذاشته بودن تا کدومشون زودتر روی صورت و موهای اون دو مردِ پر از درد فرود بیان، حتی آسمون فکر میکرد میتونه با بارونش قلبشون رو از سنگینی بشوره اما خاکی رو قلبشون نبود ، بلکه سنگِ سیاهِ حرف های نزده روی قلبشون سنگینی میکرد و محال بود با بارون کنار زده بشه ...
_ و م-من تورو به خودم بدهکار بودم ...
سر جونگ کوک آروم به طرفش چرخید و تهیونگ نگاه سنگین مردش رو روی گردن و موهای خودش حس میکرد، کمر خم کرده بود انگار بدنش داشت فریاد میزد که "عزیزکرده بغلم کن و بذار با گرمای بدنت آروم بگیرم" اما لبای پسر کوچیکتر ساکت بود برای التماس چون به توضیح درداش باز شده بود و مردش باید گوش میداد.
_ از همون روزی که قلبم لرزید برات تورو به خودم بدهکار شدم هیونگ! شبا دنبالت بودم و روزا پنهان شده زیر سایه ات زندگی میکردم ... انقدر همه چیز بخاطر تنها عاشقی کردنم دیر و تلخ میگذشت که انگار توی یه نقطه گیر کرده بودم! انگار پلیورم گیر کرده بود به یه میخ و هر چقدر که میدوئیدم روحم نخ کش میشد و چیزی ازش باقی نمیموند ...
قلب مچاله شد و وادارش کرد لباش به پوزخندِ تلخی باز بشه و به این فکر کنه تمام مدت زندگیش چه غلطی کرده که نتونسته اطرافش رو درست تر ببینه! از خودش جوری عصبی بود که حتی نفس هاش هم سنگین شده بود، حرکاتش دست خودش نبود و نیاز داشت به لمس کردن پسرش پس انگشت های دست آزادش رو به سمت موهای پسر کوچیکتر دراز کرد و یه دسته از چتری های بلندش رو پشت گوشش زد و نیم رخش مشخص شد، میخواست همون دستش رو به سمت کمر پسرش ببره و بگه محکم و صاف بشین نعناع، حالا چیزی برای درد کشیدن وجود نداره اما فقط ساکت موند و تماشا کرد،شرمنده بود ... بیشتر از چیزی که تهیونگ بتونه متوجه بشه!
_نبودی و ندیدی عزیزکرده ... من برای از دست ندادنت حتی وقتی نداشتمت چیکار میکردم.
_درد کشیدی؟
_جوری که تو نمیتونی تحملش کنی!
نعناع تلخ شده بود،درست مثل مردش، وقتی که به تلخی یه شکلاته درصد بالا قرار بود زیر زبون همراه گرمای دهن آب بشه، اون پسر قلب سنگین جونگ کوک رو هدف گرفته بود! این بار حرف زدن از خودش وقتی مدام ذهنش پر شده بود از اینکه" جونگ کوک از پنهان کردن بدش میاد" ، "جونگ کوک دروغ رو تحمل نمیکنه" شده بود اولویت، دیگه نمیخواست رعایت کنه و افسار قلبش رو داده بود به زبونش که میتونست بی رحمانه بچرخه.
_جوری که تو منو داشتی سایه ات باشم و خودم یه من نداشتم که سایه ام باشه!
تهیونگ داشت با یادآوری درداش درد میکشید و جونگ کوک فقط تماشا میکرد چون میدونست حرف زدن حال هیچکدومشون رو خوب نمیکنه، باید میشنید، میشنید که به قلب کوچیکش چی گذشته بود، باید همراه درد کشیدنش درد میکشید، مثل تمام سال هایی که اون با وجود سایه بودنش توی زندگیش نقش پر رنگی داشت ... اما از درون داشت دیوونه میشد، ظاهرش ساکت و خونسرد بود اما فقط خدا میدونست چطوری درونش آشوبه، شاید میتونست دردای خودش رو تحمل کنه ولی اینطور تلخ شدن کسی که نفسش به رایحه ی عطر نعناع وصل بود رو نمیتونست.
_همیشه درد داره خواستنه تو! نفس کشیدن برای تو! مردن برای تو! هیچوقت نفهمیدم چرا و چطور تنفرم تبدیل شد به عشقی که افسارمو بدست گرفته ولی تو ثابت کردی ارزش داشت، دردی که بکشم و سرم برای دروغ گفتن و شرم پایین بیاد ارزش داشت ... ارزش داشت وقتی گناهکار میموندم و خودمو تو تنهایی خطاب میکردم به این اسم.
صداش لرزید، بخاطر قطره های اشکی که چشم های نم دارش رو بیشتر خیس کرده بود میخواست پلک بزنه تا نگاهش مستقیما به دستای چنگ زده به پتوش باشه اما ترجیح داد از پشت اون قطره های شفاف تار ببینه لرزش دستاش رو.
جونگ کوک نفس بی صدایی کشید ، سردش بود اما از لحن شکسته ی پسرش بیشتر یخ میزد، شاید اگر تهیونگ میدونست با حرفاش چه بلایی سرش میاره کمی کنترل شده تر ادامه میداد، اما اون پسر بیشتر از چیزی که بشه متوجه شد حالش بد بود و نیاز داشت شنیده بشه!
_هیونگ!
جونگ کوک نمیتونست لباش رو حرکت بده و حرف بزنه وگرنه چشم هاش پر میشد و به جای لب هاش اون حرف میزد و اضافه اش با قطره های گرمی روی گونه اش سرازیر میشد پس ترجیح داد سکوت کنه دوباره اما تهیونگ هم انگار منتظر جوابی نبود چون اون رو صدا نزده بود بلکه داخل خاطراتش که مثل فیلم توی ذهنش میچرخید و رد میشد رو نگاه میکرد و نیاز داشت توجه داشته باشه.
_اوایل پاییز بود، یه شب خسته بعد یه پرواز طولانی از روسیه برگشتم، زخمی شده بودم، پدرم اصرار داشت یه مدت خونه اش بمونم و بهتر بشم اما قلبم بی‌تاب بود برای دیدن چشمای همیشه خمار و جدیت، برای کج کردن سرت وقتی میخوای چیزی رو با نگاهت ارزیابی کنی و من تمامتو حفظ بودم ... طوری که عطر کاپیتان بلکی که همیشه استفاده میکردی رو مثل همیشه زدم به یقه ی پیرهنم و مدام بوش میکردم تا از فرودگاه برسم به خونه ات! کتفم اذیتم میکرد اما تنها چیزی که اذیتم میکرد دونستن این بود که این همه شوقم برای دیدنه کسیه که قلبش مال من نیست، میدونستم ندارمت اما اومدم جلوی در خونت و از ماشین پیاده شدم ولی برقای خونت خاموش بود ...
جونگ کوک دستاش رو مشت کرد و چشم هاش رو بدون پلک زدن به پسر مقابل دوخت، بارون انگار خیاله بند اومدن نداشت چون بی رحمانه هنوز اون هارو خیس میکرد و هیچکدوم اهمیتی نمیدادن!
_نگرانت نبودم و لبخندم راحت از بین نرفت چون میدونستم برمیگردی دیروقت، چند ساعت گذشت و بالاخره برگشتی ... اما تنها نبودی!
صدای لرزون تهیونگ تبدیل شد به هق زدن آروم و باعث شد جونگ کوک به سرعت چشماش رو ببنده، از دست بارون خسته شده بود، دلش میخواست صورت اون رو بدون برخورد اون قطراته ریز ببینه پس بدون اهمیت به حس های درونی خودش چشماش رو باز کرد و پتو رو برداشت و بلند شد.
تهیونگ حرف زدن رو رها کرده بود، قلبش درد میکرد از اون شب خیلی گذشته بود اما فقط با فکر کردن بهش نمیتونست صدای گریه اش رو کنترل کنه چون ترسیده بود و هنوزم درد میکشید از تمام چیز هایی که بهش گذشت، گریه میکرد بخاطر راه طولانی ای که به تنهایی اومد و هیچکس همراهش قدم برنداشت!
_آروم باش!
صدای جونگ کوک بین صدای بارون و گریه های بلند و از تهِ دل تهیونگ گم شد، لعنتی به خودش فرستاد و با جا گرفتن پشت تهیونگ پاهاش رو از دور طرف باز کرد با گذاشتن پتو روی کمر خودش اون رو از روی سر هردوشون بالا آورد و تا لبه ی موهای تهیونگ برد، حالا هر دو زیر پتو بودن و درحالیکه از سرما به آرومی میلرزیدن بهم تکیه دادن، اما گریه ی تهیونگ تموم نشده بود.
_ششش، چیزی نیست قلب، چیزی نیست!
صدای جونگ کوک محکم بود و عمیق درست مثل دستای سردش که دور شکم تهیونگ حلقه شد و از لبه ی ایوون عقب تر کشیدش، نیاز نبود دستش رو روی زیر پیرهن چسبیده به بدن پسر کوچیکتر ببره اما انجامش داد و باعث شد گریه ی تهیونگ شدت بگیره، طوری که انگار جونگ کوک رو تازه پیدا کرده بود و واقعا داشت با صدای گریه اش التماس میکرد تا تنهاش نذاره ... اون پسر از لحاظ روحی عجیب شکسته بود و جونگ کوک با دیدنش داشت نفس کم میاورد، قلبش دیوانه وار به قفسه ی سینش میکوبید چون نمیدونست چطوری باید کسی رو آروم کنه که خودش همیشه آرامشه مطلق بود براش.
_منو بشنو، صدامو میشنوی؟ من همینجام ، بغلت کردم من الان اینجام برات نعناع من، هیونگ اینجاست و فقط مال توئه، ششش چیزی نیست پروانه ی خوش رنگه من!
جونگ کوک با تاب دادن بدناشون به جلو و عقب سعی کرد آرومش رو به پسرش برگردونه، به خوبی یادش میومد وقتایی که از صدای رعد و برق میترسید و به اتاق مادرش پناه میبرد اون از پشت بغلش میکرد و با حالت تاب دادن خودشون به جلو و عقب آرومش میکرد، پس نفس لرزونی از روی عاجزی که فقط خودش میتونست متوجه بشه کشید و لباشو به گوش تهیونگ چسبوند و انقدر این جمله رو تکرار کرد همراه نوازش شکم پسرش که بالاخره اون آروم گرفت.
_آروم بگیر قلبِ درد دیده ی من، حالا همه چیز تموم شده و-...
_ت-ترسناک بود هیونگ ... من نداشتمت! م-من هیچی ازت نداشتم و ا-اون عو-عوضی کنارت-...
تهیونگ با لرزش کمی بین آغوش جونگ کوک بریده بریده حرف زد و دوباره اشک ریخت اما این بار بی صدا، گلوش درد میکرد بخاطر بغضی که انگار تموی نداشت و تازه مثل یه زخم کهنه سر باز کرده بود، جونگ کوک چشماش رو بست و با آروم چنگ زدن با شکم تهیونگ اون رو بیشتر به بدن خودش فشار داد و شروع کرد به نرم بوسیدن گردن خیس و سردش ، میترسید متوقف بشه پسرش دوباره درد بکشه و صدای گریه اش نفسش رو ببره، داشت دیوونه میشد پس با لبای سردش بیشتر بوسید و عمیق تر نوازش کرد.
_داشتم میمردم وقتی کنارش بودی ...
نفس عمیقی گرفت، انگار بدنش خالی کرده بود، دیگه انرژی برای لرزیدن و گریه نداشت، پس فقط اشک ریخت و گذاشت مردش اون رو ببوسه و نوازش کنه، انگار هردو یادشون رفته بود توی چه موقعیتی قرار دارن و ساعت ها قبل چه بحثی بینشون رخ داد.
_ زجر آورترین حالمو وقتی تجربه کردم که خودمو مجبور میکردم برای رفع دلتنگی و ذخیره ی انرژی چند ساعتم ... میشنوی؟ فقط چند ساعتم از دور تماشات کنم ولی تنها نبودی و بهش لبخند میزدی!
نفس عمیقی کشید، گریه باعث شده بود خسته بشه اما ادامه داد.
_بارها فکر کردم بیام جلو؟ بگم چی؟ ؟ دلیل عاشقیم چیه؟ اوه ببخشید، دلیل پنهان کاریم چیه؟ قبولم میکنی؟ باورم میکنی؟ قلبتُ بهم تسلیم میکنی؟ نگاهتُ از روی لبخند و چشمای دروغگو‌ش میگیری؟
به جمله ی اخر که رسید انگار دوباره دردِ قلبش برگشته بود هق بی صدایی زد و بین اشک ریختناش به جلو خم شد و نفس گرفت و بعد از چند ثانیه با لحن لرزونی ادامه داد، اما اون بغض لعنت شده نمیذاشت صداش پر از شکستن نباشه.
_ولی هر دفعه بلند تر توی س-سرم صدای رد کردنت میپیچید ... و این ... این منو میکشت هیونگ!
جونگ کوک صورتش مثل قلب دردمندش مچاله شد، از نوازش نه اما از بوسیدن دست کشید، چقدر بی خبر بود و نمیدونست ... چقدر گذاشته بود یه سایه توی زندگیش همراهش قدم برداره ونمیدونست و چقدر توی سیاهی روحش زندگی کرده بود بدون اینکه باخبر باشه خورشید زندگیش یه جایی همون اطرافشه تا با نورش تاریکی روحش رو روشن کنه ... و حالا فقط حسرتی برای جونگ کوک باقی مونده بود که وادارش میکرد درمونده فقط گوش بده.
_مگه چی کم داشتم؟ بلد نبودم عاشقی کنم؟ مناسبت نبودم؟ اصلا میدونی من چطوری عاشقی میکردم؟ آره؟
جونگ کوک میدونست تهیونگ داره خودش رو برای حرف زدن درداش آزاد میکنه و تلخ شده اما اون هم همراهش درد میکشید و سردرگم بود ... اینکه نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده پس سعی کرد هر چیزی که فکر میکنه اون پسر میخواد رو بهش بده و همراهیش کنه، چون بلد نبود ، انگار هیچوقت هیچ چیزی که برای نفس کشیدن بهش کمک کنه رو بلد نبود.
_ چطوری عاشقی کردی روشنایی زندگیم؟
جمله ی جونگ کوک کنار گوشش غم داشت و اشک های گرم بیشتری از چشمای نیمه پف کرده ی تهیونگ خارج شد، حتی نمیتونست بینیش رو هم به درستی بالا بکشه، فقط میتونست خودش رو از حرف هایی که روی قلبش سنگینی میکرد تخلیه کنه و مدام حرف بزنه و با هر جمله ای که میگفت جونگ کوک آسیب میدید اما هنوزم محکم اون رو توی بغل خودش گرفته بود و نوازشش میکرد.
_از دور نگاهت میکردم هر بار که از تنهایی و ترس از دست دادنت وقتی که حتی نداشتمت ، داشتم خفه میشدم! من تنها عاشقی کردم برات ...
هق آرومی زد.
_ت-توی اون کوچه پشتی سمت تراست به دیوار تکیه میدادم و نگاه میکردم بهش ... زیاد دید نداشت و پرده ها همیشه کشیده بود طوری که یه خط نور ازش رد نمیشد ولی میدونی چی دلمو گرم میکرد؟ اینکه داشتی داخل اون خونه نفس میکشیدی! چشمامو میبستم و تصورت میکردم که با هودی و شلوارِ بگ مشکیت داری از سالن به سمت تراس قدم میزنی و مثل احمقا یه لبخند روی لبم میومد.
بین اشک ریختن های خسته کننده و درمونده اش لبخند بی جونی زد و سرش رو به صورت جونگ کوک که پشت گردنش رو میبوسید تکیه داد.
_سریع چشمامو باز میکردم و تراسُ نگاه میکردم ولی نبودی!اونجا نبودی با ژستِ محکمت وقتی سیگارُ بین لبات میگرفتی مرد من! انگار صدای فریاد و التماس من فقط توی ذهنم بود که میگفت: "بیا عمرِ من، بیا اینجا یکی این پایین داره از دلتنگی میمیره برات " ...
نفس لرزونی کشیدن بعد اتمام جمله اش و جونگ کوک تهیونگ رو طوری محکم تر بغل کرد که نمیدونست کی چشمای خودش خیس شده ی خودش رو داخل موهای نم داره پسرش پنهان کرده ... عصبی بود ، ناراحت بود، نفسش سنگین شده بود از چیزایی که میشنید و قلب بی قرارش بیشتر از همیشه درد میکرد برای پسرِ عاشق خودش که تنهایی این همه سال از دور بهش نگاه کرده بود، اینکه کنارش نبود تا درداش رو باهاش تقسیم کنه، به این فکر کرد چطوری باید اسم خودش رو عاشق بذاره وقتی ذره ای دردی که تهیونگ کشیده رو ندیده؟
جونگ کوک عجیب شرمنده بود برای نبودن و حسرت هایی که نمیدونست چطور جبران کنه ...
_متوجه شدم نعناع، حالا بریم داخل اینطوری سرما میخوری.
_دیگه نمیخوای بشنوی؟
_برای الان کافیه.
_هیونگ!
لحن دلگیر تهیونگ به سرعت تغییر کرد حالا ترسیده بنظر میرسید انگار تازه متوجه شده بود چطوری با پسر بزرگ تر حرف زده، جونگ کوک برای آخرین بار بوسه ای به پشت موهای پسرش زد و دستاش رو از داخل پیرهنش بیرون کشید و با برداشتن پتو از روی سرشون بلند شد، میخواست زودتر برن داخل کلبه تا بتونه اونجا راحت تر حرف بزنن ولی تهیونگ سریع به عقب چرخید و بلند تر پرسید، صداش پر شده بود از ترس!
_ میخوام حرف بزنم.
_منم گفتم برای الان کافیه تهیونگ!
_چرا؟ میترسونمت یا ازم متنفر شدی؟
_یه لحظه صبر-...
_حالتو بد میکنم؟ خستت میکنم؟ باعث شدم دیگه منو نخوای؟
_تهیونگ یه لح-...
_دیگه دوست نداری منو ببینی؟ ازم دلسرد-...
_خفه شو!
جونگ کوک بدون اینکه بتونه خودش رو کنترل کنه سر پسری که مقابلش روی زانوش نشسته بود و ترسیده بهش نگاه میکرد فریاد کشید طوری که رگه های برجسته ی کنار شقیقه اش بیشتر از همیشه نمایان شد.
_لعنت بهت، یه لحظه دهنتو ببند فقط و بهم گوش بده!
جونگ کوک قوی بود، بیشتر از چیزی که کسی بتونه باور کنه اما اون هم میبرید ... میبُرید وقتی قلبش رو درمونده میدید که جلوش زانو زده و میترسه، خسته میشد بخاطر سوال های بی معنی که فقط از روی ترس و رقت انگیزی که تهیونگ نسبت به خودش داشت!
پس عصبی فریاد زد و با خم شدن به سمتش اون رو از بازو گرفت و بلندش کرد، زانو های پسر کوچیکتر برای لحظه ای خالی شد و بی جون دوباره نزدیک بود زانو بزنه اما جونگ کوک به سرعت کمرش رو گرفت و توی بغلش نگهش داشت! هردو نزدیک به ایوونه رو به دره ایستاده بودن پس اون رو عقب کشید و همینطور که با نگاه عصبیش چهره ی ماتم زده و خیس از بارونش رو بررسی میکرد با صدای بم و ترسناکی غرید.
_خودتو توی آینه نگاه کردی؟ میدونی چقدر الان داغون و عجیب بنظر میرسی؟
انگشتاش رو دور بازوهای پسر کوچیکتر بیشتر فشار داد و نگاهش رو روی تمام صورتش چرخوند، چقدر دلش میخواست ذره به ذره اون صورت و نگاه ترسیده رو ببوسه اما انگار نمیتونست کوتاه بیاد برای ترس بی معنی تهیونگ.
_بترسونی؟ حالمو بد کنی؟ از چی حرف میزنی احمق! تو قلب منی، چرا باید حالمو بد کنه جوری که عاشقی کردی برام، هاح؟ چرا باید بترسم از چیزی که ذره ای به بد بودن نزدیک نیست و تو حتی نزدیکشم نیستی!
نمیتونست درست چشم های پسرش رو از پشت اون چتری های بلندِ خیس ببینه وقتی سرش رو پایین آورده بود و میلرزید، برای لحظه ای ذهن جونگ کوک به این سمت کشیده شد که یعنی پسرش هم برای همین که بتونه چشم های خودش رو ببینه همیشه موهاش رو میبست؟ دَم عمیق و آرومی گرفت و دستاش رو از بازوی تهیونگ پایین آورد و شروع به گشتن داخل جیب های کُت خودش کرد تا کش مویی پیدا کنه، پس با صدای خشدار اما ناراحتی ادامه داد.
_بهت گفتم حرفات بمونه برای بعدا چون مدت طولانی ایه توی سرما و بارون بودیم و نیاز داریم خودمونو گرم کنیم، وگرنه هر چند روزی که اینجا باشیم توی تب و سرماخوردگی میگذرونیم، الان متوجه شدی؟ منه عوضی نمیترسم ازت، نمیترسم از عاشقی کردنت، نمیترسم از حرفایی که با فهمیدن اینکه چقدر درد کشیدی یه حفره میشه توی قلب خودم، نه من از هیچی نمیترسم ... فقط نگران حالتم همین!
تهیونگ سرش رو بالا گرفت دستای جونگ کوک از دورش باز شده بود و این حس ناامنی بهش میداد، انگار منتظر بیشتر لمس شدن و حرفای آروم کنندش بود.
_د-دنبال چی میگردی؟
_کش موی فاکیم!
تهیونگ بینیش رو بالا کشید و با بالا آورد مچ دستش به جونگ کوک نشون داد که مثل همیشه یه کش موی نازک و تیره دورِ مچش قرار داره، انگار شده بود جزئی از اعضای بدنش! جونگ کوک آه عمیقی کشید و برای چند لحظه چشم هاش رو بست.
باورش نمیشد توی اون موقعیت چقدر الان پسرش دوست داشتنی بنظر میرسه، اما هیچی نگفت حتی نازش هم نکرد پس فقط با بیرون کشیدن اون کش مو از دور مچ تهیونگ همینطور که حرف میزد انگشت های کشیده و استخونیش رو داخل موهای خیس پسرش فرو کرد و به عقب فرستاد و شروع کرد به بستن دسته از از چتری های بلندش!
_با دقت بهم گوش بده!
تهیونگ چشماش رو بست تا به مردش گوش بده.
_من هیچوقت قرار نیست ازت فرار کنم، خسته بشم، بترسم یا چی! من میخوام بیشتر بشناسمت، تو نعناع منی، من نیاز دارم بیشتر باهام حرف بزنی پس نگران چیزی نباش، من اینجا کنارتم و این دلایلی که بهم دادی چیزی نیست که بخاطرش رابطه ی شیرینمو باهات بهم بزنم!
انگار جای اون دو نفر برعکس شده بود، مدتی میشد که جونگ کوک شده بود تکیه گاه و تهیونگ اون کسی که تکیه میکنه ... مدتی میشد که فرمانده برای پسرش نعناع طور عاشقی میکرد، چیزی که هیچکس ممکن نبود باور کنه و یه روز قبولش کنه!
اون مرد سرسخت و عجیب حالا دقیقا در همون نقطه جوری عاشق شده بود که حس میکرد اگر دست هاش رو از بدن پسرش دور کنه آرامشش از بین میره، جونگ کوک بدجوری دل باخته بود به یه عطر معتاد کننده!
_کوک ...
صدای تهیونگ از شدت سرما و حال بدش میلرزید، چشم ها، لب هاش، حتی بینیش ملتهب و سرخ شده بود و از شدت درد نمیتونست درست همه چیز رو درک کنه، فقط تونست آرامش بگیره با جمله های جونگ کوک پس زمزمه کرد دوباره زمزمه کرد.
_خوابم میاد ...
جونگ کوک متعجب سرش رو عقب کشید ، حالا موهای پسرش بسته شده بود و بیشتر دسترسی داشت به صورت سرخ شده و پوست حساسِ بی رنگش، با خودش فکر کرد که چرا زودتر انجامش نداده بود؟
میخواست لبخند بزنه چون فکر میکرد تهیونگ به طرز عجیبی در کنار جذاب بودنش بانمک شده اما به آسمون نگاه کرد، احتمالا تا ساعتی دیگه کاملا شب میشد و اونا نمیتونستن با وجود گیج بودن تهیونگ برگردن ویلا پس به طرف کلبه برگشت و همینطور که که با قاب گرفتن صورت پسرش گونه هاش رو با انگشت های شَستش نوازش میکرد پرسید.
_میتونیم اینجا بمونیم؟
_هیونگ ...
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و با مهربونی جواب داد.
_بله لاو؟
_میشه دستاتو هیچوقت ازم دور نکنی؟
جونگ کوک لبخند غمگینی زد، انگار هیچوقت ترس پسرش کم نمیشد پس سرش رو به معنی باشه تکون داد و با آستین کُتش شروع کرد به پاک کردن خیسی از صورت پسرش و به آرومی خشکش کرد.
_اینجا مال ما دونفره، پس میتونیم بمونیم.
جونگ کوک که خیالش راحت شده بود خوبه ای گفت و دستش رو پایین آورد و با گرفتن انگشت های یخ زده ی تهیونگ توی انگشت های خودش اون رو به سمت در کشید و با باز کردن در چوبی ای که پشتش لایه ی چوبی دیگه ای بود وارد کلبه شد که به محض قدم گذاشتن داخلش گرمای دلچسبی به صورتشون خورد و باعث شد برای لحظه ای جونگ کوک چشماش رو روی هم فشار بده و کتش رو در بیاره.
_حموم کجاست؟
تهیونگ با اشاره زدن به انتهای سالن اجازه ی هر نوع نگاه کردن و کنجکاو بودنی رو از جونگ کوک بخاطر دکور تیره و روشن اون کلبه گرفت چون با پرت کردن کتش به کناری و قدم برداشتن به همون قسمت از خونه اون رو هم همراه خودش کشوند و با وارد شدن به حموم جونگ کوک در رو بست و به سمت دوش قدم برداشت.
_اگر یکم زیر آب گرم بمونیم فکر کنم اوضاعمون خوب پیش بره.
جونگ کوک برای ساکت نبودن فقط اون جمله رو بیان کرد و دستش رو به سمت شیر برد و با باز کردنش تهیونگ رو تو بغل خودش کشید و آب نسبتا داغی روی سر هردوی اون ها ریخت که تهیونگ سریع دستاش رو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد و بیشتر بهش چسبید، پوستش بخاطر سرمای شدید و حالا گرمایی که یهو دریافت کرده بودن کمی میسوخت.
_قلبت خیلی سریع میزنه ...
_بخاطر توئه!
_میدونم!
جونگ کوک با ملایمتی که همراهش کمی دلخوری بود محکم تر بغلش کرد و اجازه داد بدناشون بهم بیشتر بچسبه، ذهنش رو افکار مختلفی مشغول نگه داشته بود و هنوز هم به این فکر میکرد چطور به تهیونگ امنیت کافی رو از حضورش بده که دیگه قلبش اینطوری با ترس توی سینه اش نزنه، اینکه نمیدونست چیکار کنه کلافه اش میکرد اما ظاهرش مثل همیشه آروم و خونسرد بود.
آب داغی که از روی پیرهن و لباساشون روی پوست های سرما زده اشون مینشست باعث میشد دوباره حس ارامش کمی بهشون برگرده، جونگ کوک ذهنش هنوزم درگیر بود، ناراحت بود شاید حتی دلگیر اما میدونست عصبی نیست، دلش نمیومد پسری که توی بغلش میلرزید رو درداش رو نادیده بگیره ... شاید برای همین بود که همیشه اول منطقش رو زیر سوال میبرد تا متوجه موضوع بشه.
اون تمام مدت داخل اون اتاق آبی فقط عصبانیتش رو خالی نکرده بود، بلکه از جسم پسرش به روحش پناه برده بود و همراه دردی که میدونست چقدر عمیقه فریاد کشید و الوار خورد کرد، هضم کردن اینکه زندگیشون انقدر بهم گره خورده سخت نبود و براش مهم نبود تهیونگ اون رو از کجا میشناخته و شروع این داستانشون چی بود، جونگ کوک فقط دلش میخواست زودتر اون جمله ها رو از زبون پسرش میشنید اینطوری میتونست جلوی خیلی از اتفاقات رو بگیره ...
_عصبی ای؟
_نه!
_صدای نفس کشیدنت سریع و عمیق شد!
جونگ کوک با زدن افکارش به کنار لباش رو به زیر گوش تهیونگ کشید و اجازه داد آبی که روی صورت و موهاشون میریزه برای ثانیه ای متوقفشون کنه.
_بهشون گوش بده چون بخاطر تو میتونه آروم بشه ...
_ولی هنوز ازم عصبانی ای!
تهیونگ با ناراحتی روی پنجه های پاهاش بلند شد تا مسلط تر مردش رو بغلش کنه و همین کارش باعث شد جونگ کوک چشم هاش رو دوباره زیر اب بست و سرش رو پایین آورد تا قطرات آب توی چشماش پخش نشه و همینطور که آروم دستشو به سمت شلوار پسر کوچیکتر میبرد بازش کرد و جواب داد.
_بهم کمک کن لباساتو در بیارم.
_هیونگ چرا جوابمو نمیدی؟
_ درش بیار!
_جونگ کوک!
با لحن ترسیده ای مردش رو صدا زد و جونگ کوک به سرعت با گذاشتش یه دستش پشتِ سر تهیونگ اون رو به دیوار پشت سرش کوبید و با دست آزادش یقه اش رو توی مشتش گرفت و به پسر کوچیکتر اجازه ی نفس کشیدن رو هم نداد و همزمان با پاره کردن پیرهنش لباشو محکم کوبید رو لباش و با عمیق مکیدنشون گاز دردناکی از لب پایین پسرش گرفت و رهاش کرد.
تهیونگ نفس نمیکشید، نمیلرزید، چشماش بسته بود فقط منتظر حرکت بعدی جونگ کوک بود میدونست ، از قبل میدونست برای هرنوع واکنشی از اون مرد با تجربه باید آماده باشه چون بر خلاف حالت عادیه عصبانی شدن جونگ کوک که خیلی دیر اتفاق میوفتاد، اون اخیرا خیلی چیزا رو تحمل کرده بود و این بار عصبانیتش برعکسه غم دار بودنش سریع روش تاثیر میذاشت، و این چیزی نبود که پسر کوچیکتر ازش با خبر نباشه!
_صدات-...
نفس عمیقی کشید و یقه ی پسر کوچیکتر رو رها کرد، نمیدونست عصبیه یا درد داره پس فقط به زبون آورد صادقانه افکارش رو.
_صداتو میشنوم حس گناهکار بودن بهم دست میده پس فقط تا وقتی زیر دوشیم ساکت بمون!
تهیونگ هنوزم نفسش رو حبس کرده بود و انقدر آروم بنظر میرسید که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، دوست نداشت به حرف جونگ کوک فکر کنه چون میدونست منظور از "گناهکار" بودن خودش بخاطر درداییه که خودش تنهایی کشیده و حالا با فهمیدنش عذاب وجدان گرفته ...
_نفستو بده بیرون!
تهیونگ بلافاصله نفس رو آزاد کرد و جونگ کوک خسته نگاهش کشیده شد به لبِ پایینی تهیونگ که قطره خونی روش شکل گرفته بود و اون رو وادار میکرد به اینکه سرش رو جلو ببره و بهش مک بزنه، ذهنش میگفت دست نگهداره وگرنه جلوی خودش رو نمیتونه بگیره اما قلبش هُلش داد جلو طوری که دستاش رو قاب صورت پسر مقابلش گرفت و با خم شدن توی صورتش مک آرومی به خون روی لبش زد و زبونش رو روش کشید، علاقه داشت بیشتر و عمیق تر ببوسه اما خسته بود از اتفاقاتی که هیچوقت نمیتونست کنترلشون کنه و این بهش درد میداد.
_متاسفم ... متاسفم برای چیزی که باید میشدم و نشدم، متاسفم برای وقتی که زانوهات زخمی شدن اما کنارت نبودم بلندت کنم، متاسفم برای قلبت که درد دید و صداش در نیومد، متاسفم برای عاشقی کردنت وقتی حتی لیاقتشو نداشتم!
_ه-هیونگ ...
_ششش!
دوباره به سمت صورت تهیونگ خم شد و بوسه ی ملایمی روی پیشونیش زد، پشیمون نبود از اینکه کنترلش رو از دست داده چون میدونست بدتر از این هم ممکن بود انجام بده پس فقط به آرومی درخواست کرد.
_بیا فقط دوش بگیریم و بریم بیرون، باشه؟
تهیونگ ساکت شد، طوری مطیع شده بود که نمیدونست دورش چه خبره، دیگه احساسات جونگ کوک رو نمیشناخت پس فقط نگاهش به این بود که هیونگش نره، ترکش نکنه، تنهاش نذاره، دوباره مجبور نشه توی اون کلبه ی امن خودش تنهایی بکشه و خاطرات تلخ بسازه!
_باشه ...


𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now