Chapter 25 - 27

3.3K 129 6
                                    

"طوری که‌ نگاهم روی توئه"

تهیونگ لب پایینش رو آروم گزید و خواست جوابی بده که در اتاقشون زده شد و با مکث کوتاهی به طرف در برگشتن که با باز شدنش و دیدن کسی که جلوی در ایستاده بود تهیونگ به سرعت چشم هاش گرد شد و جونگ کوک بدون هیچ حسی به اون فرد نگاه کرد.
دختر زیبایی که قد متوسطی داشت و پیرهن تیره ی جذب نسبتا بلندی پوشیده بود که اندام ظریفش رو بیشتر به نمایش میذاشت. قطعا اگر کسی اون رو میدید میتونست به خاطر لبخند روشنش جذبش بشه، درست برعکس برادرش که به نظر میرسید مدت هاست کمتر لبخندی ازش دیده شده و شاید این از نظر خود تهیونگ قابل دید بود اما نه از نظر جونگ کوکی که اون رو در همون لحظه مزاحمی بیشتر نمیدید که بدون اجازه وارد اتاقشون شده درحالیکه خودش و پسرش لباس به تن نداشتن جز یه حوله ی تن پوش با یه حالت "این چه کوفتیه" به طرف تهیونگ سرش رو چرخوند که صدای زیبا و مخملی دختر به گوششون رسید:
- فکر کنم تایم بدی اومدم، درسته؟
سانمی ابروهاش رو با لبخند بالا انداخت که گوشه ی لبش چال ریزی شکل گرفت و به جای تهیونگ جونگ کوک با لحن جدی ای جواب داد درحالیکه پسرش به این فکر میکرد که خواهر بزرگ ترش از چیزهایی که فقط خودش میدونه باخبره یا اون راز برای اون هم سر به مهر باقی مونده.
- بستگی داره این رو چطور معنی کنی که دو نفر از سفر اومدن و خسته‌ان و بدون اینکه لباس مناسبی تنشون باشه منتظرن تا از اتاق خارج شی و بعدش شاید بتونن کمی استراحت کنن!
جونگ کوک انقدر از همون اول گارد داشت که باعث تعجب سانمی شد اما فقط نیم نگاهی به تهیونگ انداخت که به چهره اش نگاه میکرد ولی انگار ذهنش اونجا همراهش نبود.
- اوه ... خب به خاطرش متأسفم، من تازه رسیدم اینجا و وقتی از مادر شنیدم تهیونگ برگشته خونه خواستم بهش خوش‌آمد بگم.
- واکنشت برای خوش‌آمد گویی یکم زیادی سریعه!
جونگ کوک انگشت کوچیک دست چپش رو وارد گوشش کرد و به طور نمایشی خیسی درونش رو گرفت درحالیکه سرش رو به طرفی کج کرده بود و با نگاهی که انگار نقشه ی قتل میکشید و تهیونگ سال ها قبل اسم اون نگاه مردش رو " نگاه کشنده" گذاشته بود، به خواهر بزرگ ترش نگاه میکرد. اما سانمی اصلا از لحن جونگ کوک ناراحت نشده بود، فقط لبخند زد. به نظر میرسید اون مرد به خاطر نمیاره که قبلا همدیگه رو دیدن و این عجیب نبود.
- یعنی الان خوش آمد نگم؟ هوم ته ‌ته کوچولو؟
جونگ کوک با شنیدن اون لقب از سانمی که به نظر میرسید میخواست تهیونگ رو مثل قدیم لوس و نوازشش کنه قیافه اش رو توی هم جمع کرد، انگار چیز چندشی شنیده بود اما ثانیه‌ای بعد سعی کرد خونسرد باشه.
- میتونی بگی و بعد بری!
جونگ کوک حین خشک کردن موهاش به تهیونگ اشاره زد و سانمی لبخندش پررنگ تر شد و همینطور که سرش رو به معنی فهمیدن برای جونگ کوک تکون داد به تهیونگ چشمک سریعی زد. برادرش زیاد ساکت به نظر میرسید، انگار فقط قرار بود تماشاگر نحوه ی آشنا شدن اون ها باشه.
- خب به نظر میرسه دوستت زیاد-...
- دوست پسرش!
جونگ کوک بدون فرصتی بین حرف سانمی پرید؛ حتی لحظه ای تردید نکرد وقتی زبونش جلوتر از ذهنش عکس العمل نشون داد و خواست مالکیتش رو به عنوان کسی که با تهیونگ رابطه‌ای فراتر از دوست داره نشون بده.
- اگر گیج شدی و نیاز داری برات بیشتر توضیح بدم مشکلی ندارم مثلا میتونم از سکس-...
- نه نه نه!
سانمی با لحن هول کرده ای گفت و به جونگ کوک خیره شد. عجیب بود چنین واکنشی از جونگ کوک که همیشه میذاشت دیگران با پسرش مکالمه داشته باشن و اگر کسی از حدش خارج میشد اون موقع از پشت پسرش قدمی به جلو میذاشت و خودش رو معرفی میکرد درحالیکه اُبهتش کافی بود تا تهیونگ خط قرمز اون مرد شناخته شه، اما برعکسِ تهیونگ سانمی باخبر نبود که رفتار الان جونگ کوک به خاطر اینه که همیشه همینطوری بوده.
- پس اگر قرار نیست تعجب کنی یا خوشحال شو براش یا منتظرش بمون و هر وقت از اتاق خارج شد بهش واکنش نشون بده و خوش‌آمد بگو!
جونگ کوک با صدای بَم و لحن سردش توضیح داد درحالیکه با چرخوندن گردنش و شکستن قولنجش چهره ای خونسرد به خودش گرفته بود و وقتی دید سانمی ماتش بُرده، یکی از ابروهاش رو بالا داد و طوری از پایین با سری کج شده بهش نگاه کرد و با لحن پر تحکمی گفت "منتظر چی ای؟" که دختر بزرگ تر سریع نگاهی به راهرو انداخت و بعد با چرخوندن سرش نگاهی به تهیونگ انداخت که لبخند کمرنگی روی لب هاش بود و با اشاره‌ی دستش بهش گفت بره بیرون، پس سرفه ی کوتاهی کرد؛ به نظر میرسید دوست پسر برادرش واقعاً خسته بود.
- از اونجایی که فکر کنم از دیدنم- (مکثی کرد و با تاکید بیشتری ادامه داد) دوست پسرت ... خوشحال نیست پس موقع ناهار پایین میبینمت؟
- باشه نونا!
تهیونگ با صدای آروم و خسته ای جواب داد و بعد از اینکه هر سه به هم تعظیم کوتاهی کردن، سانمی از اتاق خارج شد و تهیونگ به نرمی به طرف جونگ کوک چرخید که هنوز به در خیره بود درحالیکه داشت کمربند تن پوشش رو باز میکرد تا اون رو در بیاره.
- چهره اش آشنا بود.
- قبلا بارها دیدیش.
جونگ کوک مکثی کرد و بعد نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و درحالیکه از پایین تا بالای بدن پسرش رو برانداز میکرد پشت بهش ایستاد تا به سمت تخت بره و شروع کنه به لباس پوشیدن، ولی نگاه تهیونگ خشک شده بود به رد های کبود و تیره ی کمرنگی که جای اون سوزن های لعنت شده ی اتاق خاکستری بود ... چیزی که برای تهیونگ یه کابوس به نظر میرسید اما وقتی صدای خسته و جدی مردش رو شنید از دنیای افکارش جدا شد.
- اهمیتی نمیدم کیه و کجا دیدمش و چه نسبتی با من و تو داره، پس زودتر لباسات رو بپوش چون میخوام بغلت کنم و بخوابم!
تهیونگ لبخند غمگینی زد درحالیکه لبش رو تَر میکرد تا از حالت خشکی در بیاد. اون به خوبی معنی جمله های مردش رو میدونست ولی نگاه کردن به اندام عضله ایش درحالیکه ظرافت های بدنی خاص خودش رو داشت و با هر حرکت عضلات کتف و کمرش به حرکت در میومد و منقبض میشد، تهیونگ رو مسخ و دلتنگ تر میکرد و همین باعث میشد سر جاش این پا و اون پا کنه و موقع باز کردن کمربند تن پوشش زمان بخره در صورتی که جونگ کوک میتونست نگاه سنگینش رو موقع پوشیدن باکسر و شلوارش حس کنه، پس همینطور که سرش رو بالا میگرفت تا به پنجره ی مقابل نگاه کنه بند شلوار ورزشیش رو شُل بست و با صدای جذابش پرسید:
- ویوتو دوست داری؟
- چ-چی؟

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now