Chapter 51 - 53

5.3K 137 6
                                    

"آبی‌ترین خاکستری"

قدم های آروم اما سبکش رو به سمت صندلی کنار تخت برداشت و پالتوش رو با عجله درآورد و روش انداخت. میدونست جونگ کوک کمی غافلگیر شده پس اول لیوان شرابی که روی زمین ریخته بود رو برداشت و روی میز گذاشت.
جونگ کوک فقط حرکات تهیونگ رو با چشم های درون تهیش دنبال میکرد که از داخل اون یخچال کوچیک بطری آبی رو باز کرد و با نشستن روی زانوهاش روی تخت مقابلش بطری آب رو به طرفش گرفت و روی لب‌هاش گذاشت تا کمی آب بنوشه.
اما لب های جونگ کوک بسته بود بدون هیچ فشاری و ذهنش بهش اجازه‌ی نفس کشیدن نمیداد. انگار برگشتن تمام حس های وحشتناکش تازه شروع ماجرا بود درحالیکه تمام این افکار فقط درون ذهن اون پسر زنده بود اما فکر به اینکه قراره چرخه ی تلخی زندگیش مدام روی دور تکرار باشه و با هر اتفاق اون رو در هم بشکنه، فکر به اینکه هیچوقت هیچ راه نجاتی پیدا نمیکنه و ممکنه انقدر اتفاقات ترسناک توی زندگیش بیفته که شاید حتی خسته بشه از تحمل کردن همه چیز و تسلیم بشه ... تمام اون افکار غلط یا درست مثل یه زالو به جونش افتاده بود و حالا جونگ کوک سرشار از افکاری بود که مناسب قلب خسته اش نبودن و اون رو ساکت تر میکردن.
- هیونگی؟خوبی؟
- خ-خوبم؟
جونگ کوک گیج و سردرگم زمزمه کرد طوری که انگار توی اون دنیا نیست و متوجه اون سوال نمیشه و روحی توی تنش نیست تا چیزی رو احساس کنه، اما تهیونگ با صبوری منتظر موند تا حواس پرت شده ی جونگ کوک سر جاش برگرده که بعد از دقایقی صدای آروم و سردش رو شنید و این خوب نبود، نه برای تهیونگ بلکه برای خود اون مرد خوب نبود.
- سرم تیر میکشه.
زمزمه وار گفت و درحالیکه حالا کمی آب مینوشید نگاه آروم و خالی از حسش رو روی صورت تهیونگ چرخوند. پسر کوچیکتر اخم ظریفی بین ابروهاش نشسته بود به محض پایین آوردن بطری آب و دور کردنش از لب‌های جونگ کوک، خودش هم کمی ازش نوشید و با بستن درپوشش اون رو روی تخت انداخت.
کمی با زانوهاش روی تخت جلوتر رفت و با جا دادن خودش بین پاهای جونگ کوک صورتش رو قاب گرفت. اول گره ی باز نشده ی بین ابروهاش رو بوسید و بعد شقیقه های نبض‌دارش رو که مطمئناً به خاطر اون شوک تحریک شده بودن برای درد دادن و نبض زدن.
- متأسفم، باشه؟
- نباش.
جونگ کوک با لحن سرد و گرفته ای جواب داد و چشم هاش رو بست و اجازه داد تهیونگ با ملایمت و نرمی نقطه به نقطه ی صورت، خال های ریز و زیبا و حتی شکستی گونه اش رو همراه موهای تیره و پریشونش ببوسه درحالیکه خودش از درون سردش بود و نمیدونست چطوری اون حس کشنده رو از بین ببره.
تهیونگ میترسید از کنترل نکردن اوضاعی که توی سکوت مرور شده بود و حس های عجیبی که درونشون خوابیده بود رو بیدار کرده بود، تهیونگ میترسید از اینکه وقتی کنار جونگ کوک به اون کشور برگشته تبدیل بشه به چیزی که دوباره بهش آسیب بزنه.
خال زیبا و قابل توجه مردش رو بوسید و با لحنی که انگار خودش رو شماتت میکرد به آرومی توضیح داد:
- چنین تصادفی کم پیش میاد توی اسکله اون هم این تایم اما یه قایق به بدنه ی قایق ما برخورد کرده بود و صاحبش نمیتونست-...
- مهم نیست فقط توضیح نده.
جونگ کوک با زمزمه ی بی روحی حرف تهیونگ رو قطع کرد درحالیکه دست های یخ زده اش رو مشت کرده بود تا دو طرف تخت بذاره برای کنترل کردن خشمی که بی دلیل درونش نهفته بود و کسی نمیتونست صدای همهمه های داخل ذهنش رو بشنوه.
انگار اون رو وسط یه اتاق تاریک قرار داده بودن و مدام با زمزمه های واضح و صداهای غریبه تشویقش میکردن برای بروز دادن خودش، برای خشم سرکوب شده ی درونش، اما تهیونگ متوجه شد که جونگ کوک قراره توی مود ساکت تری فرو بره و این تنها فقط برای خودش ترسناک به نظر میرسید نه جونگ کوکی که با بی حرکتی و سکون مثل یه برکه خو گرفته بود و کسی از درون اون برکه خبری نداشت که ممکنه با چه چیزهایی بیننده هاش رو غافلگیر کنه.
صدای سردش شنیده شد.
- پیراهنت رو بد-...
مرد بزرگ تر بدون اینکه بتونه جمله اش رو تموم کنه به کمد لباس های مقابلش اشاره زد و درحالیکه با سردترین نگاه سعی میکرد چشم هاش رو ببنده روی تخت دراز کشید.
تهیونگ نگران از سکوت دوباره ی جونگ کوک که انگار کمی گیج به نظر میرسید از روی تخت دوباره پایین رفت شروع کرد به گشتن داخل کمد لباس های مورد علاقه اش ولی چیزی نگران کننده تر بود که تمام اون لباس ها بوی عطر درد و انرژی سرد خودش رو که درونشون پنهان شده بود، میدادن؛ بوی رُز سرخ و اسانس سیگار سنگین گیلاس سیاهش، عطر کشور سردش و اصالت تیرگی ای که همیشه جایی درون روحش مدام افسارگسیختگی میکرد تا تهیونگ دوباره کنترلش کنه و انرژی روحش رو بیشتر بروز بده.
شاید اون پسر هیچوقت راجع به زنده موندن کنار جونگ کوک دروغ نگفته بود، اینکه نیاز داره به کنترل شدن توسط نگاهش، حرف هاش و حضورش و چه بسا لمس های گاه و بی گاهی که از روتین ثابت و بدون تغییر زندگیشون بود.
دروغ نبود اگر تهیونگ برای بار هزارم توی ذهنش اعتراف میکرد وجود جونگ کوک لنگر روح زندگیش به این دنیاست و شاید به نظر میرسید این از وابستگی شدید باشه اما تهیونگ کنار جونگ کوک دیوونگی میکرد و معتقد بود عاقل بودن اون مرد دیوونگی خودش رو خنثی میکنه و این ترکیب کاملی برای ادامه دادن به نظر میرسید، پس اشتباه نبود اگر به این فکر میکرد که هیچکس نمیتونه اون رو کنترل کنه، نه اگر جونگ کوک نباشه.
دَم عمیقی گرفت. هنوز جلوی کمد لباس ها ایستاده بود و با ذهنی مشغول به همه چیز فکر میکرد و درگیر افکارش بود و عطر سرد و سنگین لباس‌هاش حالا با عطر تن و عطر کاپیتان بلک مردش وقتی لباس هاش رو داخل کمد آویزون کرد ترکیب شده بود.
- ه-هیونگی ... میگم میخوای لباس خودت رو فعلا بپوشی؟ آخه میدونی ... خب-...
تهیونگ درگیر دلیل توضیح دادن برای ندادن پیراهنش به جونگ کوک بود که گوشیش زنگ خورد و ثانیه ای متوقف شد. جدا از اینکه ذهنش زیاد درگیر بود متوجه نمیشد چرا جونگ کوک انتخاب کرده پیراهن اون رو بپوشه درصورتی که مرد بزرگ تر فقط میخواست توی عطر تن پسرش غرق بشه و مدام پیرهنش رو نفس بکشه حتی اگر لحظه ای ازش دور بود، چون محض رضای مسیح، روسیه کشور درد و سرما بود برای جونگ کوک و تنها دلیلی که غیرمنتظره و ناگهانی پاش رو به داخل این کشور گذاشت فقط تهیونگ بود، وگرنه چطوری باید تحملش میکرد وقتی لحظه به لحظه ی روزهایی که داخل اون کشور گذرونده بود پُر از رنگ درد و بوی خون بودن؟
چشم هاش رو بسته نگه‌ داشت. صدای مکالمه ی آروم و محتاط تهیونگ رو به خوبی میشنید، اینکه چطور درحال ریختن برنامه ای برای دو شب آینده‌ان، اینکه قراره چه اتفاقاتی رخ بده وقتی وارد اون مکان میشن، اما جونگ کوک از تمامش باخبر نبود و دروغ نبود اگر اعتراف میکرد سرمای ترس‌هاش تا مغز استخونش نفوذ کرده و بی‌تاب برگشتن به خونه ی خودش نه بلکه برگشتن به اون گلخونه ی شیشه ایه که پسرش به خاطر اون ساخته تا درونش پناه بگیره، یا شاید اون اتاق آبی ای که متعلق به خودشه.
- میدونم جین، بهت که گفتم من نگران چیزی نیستم، قرار نیست کسی آسیبی ببینه اگر همه چیز بدون سروصدا پیش بره.
صدای آروم و جدی تهیونگ درحالیکه به نظر میرسید کاملا خونسرده توی گوش جونگ کوک پیچید و وقتی انگشت ها و کف دست گرمش روی شکمش نشست جونگ کوک حتی بدنش رو منقبض نکرد.
انقدر برای چند دقیقه توی یخ زدگی افکارش غرق شده بود که انگار هیچ راه نجاتی ازش نداشت تا به زندگی برگرده و گرمای خورشید رو روی پوست برهنه اش حس کنه، اما اشتباه بود؛ اون حالا داشت گرما رو احساس میکرد، گرمای همون خورشیدی که شروع کرده بود به بوسیدن بی صدا و آروم شکم و وسط سینه اش درحالیکه دیگه صدای مکالمه شنیده نمیشد. تهیونگ بدون اینکه به ادامه ی حرف های جین گوش بده تماس رو قطع و گوشیش رو خاموش کرده بود و اون رو گوشه ای از تخت انداخته بود.
- فکر میکنی کار درستی رو انجام میدی؟
صدای گرفته و خشدار جونگ کوک بلند شد درحالیکه پشت دستش رو پایین برد و با گذاشتن روی شکمش تهیونگ رو از بوسیدن اون ناحیه از بدنش متوقف کرد. جونگ کوک نیاز داشت به سکوت، نیاز داشت به کنار اومدن با خودش برای برگشتن به اون کشور، اما تهیونگ به هیچکدومش نیاز نداشت.
اون پرورش یافته ی همون سرما بود، سرمایی که جونگ کوک به لطف خاطرات داخل اون سوله ی بزرگ به خوبی تا مغز استخونش حسش کرده بود و باعث شد به این فکر کنه کدوم یکی از اون ها کنترل بیشتری روی ساید های تاریک و درونی خودشون دارن؟ درست همون هیولاهای پرورش یافته ای که درون هر انسانی وجود داشت و از درد و ترس تغذیه میکرد تا زمانی که روحشون تاریک و تاریک تر میشد و کنترل جسم رو به عهده میگرفت.
سوالش بی جواب موند. تهیونگ به خاطر واکنش غیر ارادی جونگ کوک برای قطع کردن اون بوسه ها کنار نیومده بود و اون لحظه بود که به طور واقعی فهمید نگرانی و ترسش برای رفتار جونگ کوک کاملا به جا و قابل باورتر شده.
- ازم دور نشو ...
زمزمه ی عجیب تهیونگ وقتی روی زانوهاش بین پاهای جونگ کوک نشسته بود به گوش مرد بزرگ تر رسید و باعث شد چشم های نیمه سرخ شده اش رو باز کنه و با بلند کردن سرش کمی متمایل به سمت پایین بهش خیره بشه. دیدن چهره‌ی غم گرفته¬ی اون پسر فریاد میزد که نگرانه، نگران برای تکرار و تکرار و تکرار ...
- طوری رفتار میکنم که حس کنی دارم ازت دور میشم؟!
- خیلی وقت بود اینطوری ازم سوال نمیپرسیدی.
- چطوری سوال میپرسم؟
- شبیه خودت ...
- و این اذیتت میکنه؟
لحن جونگ کوک جدی و سرد بود اما تهیونگ به خاطر علاقه و عشقی که درون قلبش داشت هر جمله ی جونگ کوک رو چند برابر تلخ تر و ترسناک‌تر می‌شنید و حتی اون رفتارش دست خودش هم نبود، پس بدون اینکه جواب سوال جونگ کوک رو بده با دلخوری و ناراحتی گفت:
- ولی تو بوسه های منو پس نمیزدی ...
- انجامش ندادم، باشه؟ فقط میخواستم کمی فضا و-...
جونگ کوک بدون درک کردن اینکه لحنش چطوری شنیده میشه میخواست جمله اش رو تموم کنه اما لحظه ای به سرعت متوقف شد، نمیدونست چرا حس میکرد چشم های شیشه ای و تیره¬ی تهیونگ با لایه‌ای از ناراحتی پُر شد.
- هی!
جونگ کوک دست خودش نبود، کاملا غیر ارادی لحنش عوض شد و وقتی بلافاصله از روی تخت بلند شد و روی زانوهاش مثل تهیونگ مقابلش نشست، ‌صورت پسرش رو قاب گرفت درحالیکه به خودش، شخصیتش و حس های کنترل نشده ی درونش که درحال درهم شکستن دیوار محافظتی افکارش بود لعنت فرستاد.
یه دژاوو باعث شده بود تمام احساساتش بهم بریزه و این از جونگ کوکی که با خستگی و گذشتن از گذشته همه چیز رو رها میکرد دور از انتظار به نظر نمیرسید اما اون از خودش انتظار بیشتری داشت که آسیب نزنه، نه به پروانه‌ی آبی ای که بین دست هاش کمی میلرزید.
- به چشم هام نگاه کن، چی داخلش میبینی؟
تهیونگ مکثی کرد و با جلو بردن نامحسوس صورتش درحالیکه سعی میکرد بغضش رو قورت بده زمزمه کرد:
- خودم رو.
- میدونی این چشم ها فقط دنبال کسی میگرده که آرامش باشه، درسته؟
- درسته.
- میدونی کنترل این بدن، صدا، نگاه و لحنش رو به جز من، فقط تو داری و میتونی با واکنش هات و بودنت کنترلش کنی، درسته؟
تهیونگ لب هاش لرزید و چشم هاش از اشک پُر شد. جونگ کوک دروغ نمیگفت، جونگ کوک هیچوقت به قلبش دروغ نمیگفت چون تهیونگ میتونست همون لحظه تغییر لحن و ملایم حرف زدن جونگ کوک رو ببینه، اینکه به سرعت روی تخت نشست تا بهش توضیح بده که اون رو پس نزده، شاید تهیونگ حساس شده بود اما نمیتونست هیچ کمکی به خودش بکنه.
- درسته هیونگی.
جونگ کوک با لحن آروم و دلگیر تهیونگ برای بار غیرقابل شمارشی به حس های گند خودش لعنت فرستاد که باعث شد سرد رفتار کنه، دَم عمیقی از عطر نعناع تهیونگ گرفت که هنوز روی پوستش زنده بود.
- آبی، میدونی من میمیرم برات، درسته؟ میدونی این نگاه فقط تو رو که آرامشش هستی دنبال میکنه؟ میدونی که دور شدن ازت انتخاب من نبود و نیست هیچوقت حتی اگر از درون یخ بزنم، درسته؟
- درسته جونگ‌کوک هیونگی.
تهیونگ درحالیکه به چشم های سُرخ شده ی جونگ کوک نگاه میکرد به طور غیر ارادی قطره اشک پُر شده ای از چشم چپش سقوط کرد و هنوز به خوبی خیسی اون اشک روی گونه و پوستش نَنشسته بود که جونگ کوک به طرفش خم شد و رد اون قطره اشک رو نرم و طولانی بوسید.
میدونست گیر کردن توی احساسات خودش بهش راه فرار نمیده پس از درون جنگید تا جای فاصله گرفتن و رفتن از اون قایق به بیرون، همونجا بمونه و تهیونگ رو آروم کنه و بهش نشون بده و تظاهر کنه درونش طوفان به پا نیست، تظاهر کنه به این که توی ذهنش جنگ به پا نیست، تظاهر کنه به اینکه همه چیز حالا به اندازه ی ظاهرش آرومه.
- بغل؟
- میشه روی بدنت بخوابم؟
- البته قلب.
جونگ کوک لبخند بی رنگی زد و با لحنی که سعی میکرد ملایم و نرم باشه جواب داد و درحالیکه به پشت روی تخت دراز میکشید و پتو رو روی کمر تهیونگ تنظیم میکرد، اون رو روی بدن خودش بالا کشید و با کمی تکون خوردن روی تخت به خوبی زاویه دراز کشیدنش رو کامل کرد و دست هاش رو دور تن ابرکِ پر از غمش پیچید که انگار به یه رعد و برق محکم و پر صدا نیاز داشت تا برای همیشه بباره.
- برات پلیور و جین تیره ات رو آماده کردم.
- به نظر خوب میرسه ولی وقتی توی تن تو باشه.
جونگ کوک سعی کرد اون حس بدی که خودش برای تهیونگ ایجاد کرده بود رو با موضوع جدیدی از بین ببره پس همینطور که با یه دست محکم کمر پسرش رو گرفته بود، با پشت انگشت های دست راستش آروم از بالای گردن و زیر موهای پسرکش تا پایین کمر و جایی نزدیک به باکسرش رو سطحی لمس و نوازش کرد طوری که دون دون شدن پوستش رو تونست زیر انگشت هاش حس کنه وقتی "هوم" گفتن نرم و آروم شده اش رو از پایین چونه‌ی خودش میشنید.
دقایق طولانی ای توی سکوت گذشت درحالیکه جونگ کوک از سنگینی وزن تهیونگ روی بدن خودش لذت میبرد و پوستش رو نوازش میکرد.
- هنوز به مادربزرگت زنگ نزدی؟
- نه.
- نمیخوای زنگ بزنی؟
- هیونگی کاترین نیاز نداره من بهش زنگ بزنم و بگم اینجام، اون همیشه برگشتن من رو حس میکنه، عجیبه نه؟
جونگ کوک درحالیکه متوجه نبود با به یاد آوردن اون زن لبخند بی جونی روی لب هاش شکل گرفته به نقطه ای از سقف اون قایق خیره نگاه کرد. ذهنش پُر بود از صداهایی که نمیشناخت، ترس هایی که زندگی نکرده بود، اما گوشه‌ای از ذهنش متعلق بود به حضور اون زن باشکوه و قدرتمند که توی اون چند روزی که باهاش برخورد داشت به خوبی ارتباط برقرار کرده بودن.
- اون باهوش و خونسرد به نظر میرسه و درحالیکه چنین چیزی کاملا قابل تحسینه، خطرناک هم هست.
- پس توام خطرناکی.
- اما من برای تو خطرناک نیستم.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و زیر چونه ی جونگ کوک رو نرم بوسید وقتی سرش رو بالا گرفت. حرف زدن از دایه اش اون رو دلتنگ تر از همیشه میکرد و قلبش رو می¬فشرد.
- درسته، اما حامی زندگی منم هیچوقت برای من خطرناک نبود.
- شاید چون تو خطر بزرگی نبودی.
جونگ کوک زمزمه کرد و تهیونگ درحالیکه نوک بینیش رو به ته ریش تازه دراومده ی هیونگش میکشید و قلقلکش میومد لحظه ای تمام احساسات بدش رو فراموش کرد، حتی تمام ترس هاش به خاطر مهمونی بزرگی که در راه بود.
- هیونگی؟
- هوم؟
- اینجا نفست نمیگیره؟
تهیونگ وقتی از جونگ کوک سوال پرسید با باز کردن پاهاش و گذاشتنشون دو طرف رون های مردش، وزن خودش رو از روی تنش برداشت و درحالیکه کف دست ها و انگشت هاش رو روی شکم جونگ‌کوک میذاشت با نگاه مهربونی بهش خیره شد.
جونگ کوک هیچ راهی نداشت جز ابراز کردن احساساتش اما باز هم خودش رو سرکوب کرد برای زنده نگه‌ داشتن حال خوب تهیونگ، این کاری بود که همیشه سعی میکرد انجام بده.
- البته که نه، تو مشکلی داری؟
- آره ... حس خوبی به اینجا بودن ندارم.
جونگ کوک توی ذهنش جواب داد "من بیشتر" اما لب هاش تکون نخورد.
- چه عجیب.
زمزمه کرد و دست هاش رو از زیر سرش برداشت و روی انگشت های تهیونگ گذاشت که هنوز با باند و گاز‌ استریل به سبکی بسته شده بود درحالیکه رد فریادها و مشت کوبیدن هاش توی اون درختِ نزدیکه دره زنده بود.
جونگ کوک نمیدونست چه جوابی بده، اگر تأیید میکرد حرف تهیونگ رو شاید به نظر میومد حرف خودش رو نقض کرده و اگر هم ردش میکرد ممکن بود واقعاً پسرش اذیت بشه، پس همینطور که کمرش رو تا نصفه بلند میکرد به کمک تکیه دادن آرنج هاش به روی تخت سرش رو جلو برد و لب‌هاش رو با زبون تَر کرد و با نیمه باز گذاشتش گفت:
- بیا اینجا.
تهیونگ به سرعت سمت جونگ کوک خم شد وقتی متوجه شد جونگ‌کوک نیاز به بوسیدن داره، اما نمیدونست قراره بوسه اشون انقدر پُر از خشونت و عمیق باشه وقتی پسر بزرگ تر گردنش رو با پیچیدن انگشت هاش دورش محکم گرفت و اون رو روی خودش بیشتر بالاتر کشید و درحالیکه با یه دست کمر تهیونگ رو گرفته بود با زانوهاش از تخت پایین رفت و باعث شد پسر کوچیکتر پاهاش رو بدون مکث دور کمرش حلقه کنه و اون بوسه ای که پر از مکیدن خیس و لزج زبون و لب های سُرخ شدشون بود رو شدیدتر ادامه بده تا جایی که وقتی کمر تهیونگ به کمد لباس هاش کوبیده شد نالش رو توی دهن پسر بزرگ تر رها کرد و زبونش از لای دندون هاش سُر خورد و بیرون کشیده شد.
صدای نفس نفس زدن های بلند و سنگین تهیونگ ترکیب شده بود با صدای نفس های سریع و کوتاه مردش که مدام لب هاش رو به زیر گلوش میکشید و مک های آرومی به زیر چونه و گردنش میزد اما طوری محکم پوستش رو میکشید و بین دندون هاش نگه‌ میداشت تا مطمئن بشه کبود میشه و این ناله های آزادانه‌ی تهیونگ بود که از لذت و درد توی اتاقک قایق میپیچید.
- آه کوک-...
- هنوزم حس میکنی نفست گرفته؟
صدای دو رگه و بم جونگ کوک که زیر گوشش نجوا میکرد باعث میشد زیر شکمش پروانه ها بچرخن.
- به خاطر گرمای تو، به خاطر توئه هیونگ ...
- دلت سرما میخواد؟
جونگ کوک با ملایمت زمزمه کرد طوری که انگار قصد اذیت کردن داره و درحالیکه لب های تهیونگ رو نرم و با فاصله‌ی کوتاهی با آرامش میبوسید اجازه داد زمزمه‌ی آرومش شنیده شه، درصورتیکه پسر کوچیکتر کاملا به خاطر ترس های داخل ذهنش برداشت دیگه ای از اون سوال داشت با اینکه مقصود سوال جونگ‌کوک رو فهمیده بود اما نمیتونست به کنترل ذهنش کمکی کنه.
- اگر سرمای تو باشه دلم میخواد تا ابد توی آتیش بسوزم ...
چشم های نیمه خمار جونگ کوک با مکث و نرم بازتر شد. دم عمیقی از بازدم گرم تهیونگ گرفت، کاری که همیشه مثل یه عادت انجام میداد تا از هر صد تا نفس گرفتن از اکسیژن اطرافش یه نفس از بازدم و اکسیژن واقعی زندگیش هم بگیره.
- هنوزم ازم میترسی؟
- میخوای بترسم؟
جونگ کوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و درحالیکه نگاه جذابش رو روی کبودی هایی که روی ترقوه و گردن پسرش به جا گذاشته بود میچرخوند گفت:
- نه، من نیاز ندارم بعد این همه رابطه تو کسی باشی که از رفتار و واکنش‌های من بترسی، این اولین باری نیست که من رو توی مود آرومم میبینی، اولین بارته؟
تهیونگ که هنوز پاهاش دور کمر جونگ کوک قفل بود و به چشم های مردش که با وجود خمار بودنش حالت جدی ای به خودش گرفته بود خیره نگاه میکرد، دَم عمیقی گرفت و نفس حبس شده اش رو آروم آروم به بیرون فرستاد. انگار دوباره ناخواسته گند زده بود و این بیشتر مضطربش میکرد.
- من فقط نمیخوام حالت بد باشه.
- نیست، به من نگاه کن!
جونگ کوک یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- الان به منی که داشتم گرم و با تسلط تو رو می‌بوسیدم میومد که حالم بد باشه؟
- ببخشید ...
- عذرخواهی نکن!
لحظه ای صدای دورگه¬ی جونگ کوک باعث شد ته دل تهیونگ به خاطر لحن محکمش خالی شه.
- وقتی اشتباهی انجام نمیدی عذرخواهی نکن، نه وقتی مقابلت منم! اینجا همه چیز روشنه؟
- روشنه هیونگ.
تهیونگ با مکث کوتاهی نفسی از سر آسودگی کشید و پیشونیش رو به پیشونی جونگ کوک تکیه داد. هنوز هم شگفت زده میشد از شدت کنترلی که جونگ کوک فقط با یه مکالمه ی ساده اما محکم و صادقانه روش داشت و باعث میشد احساسات بدش فقط به اندازه‌ی یه پلک زدن خنثی بشن و از بین برن.
یعنی باید میترسید از اون حجم از سلطه گری جونگ کوک که حتی گاهی استفاده¬اش هم نمیکرد اما تاثیرش رو به خاطر شدت علاقه اش روش میذاشت؟ نه، تهیونگ نمیتونست بترسه چون خودش هم همون تاثیر قوی رو روی مردش داشت، پس فقط نوک بینیش رو به بینی جونگ کوک کشید که صدای آرومش رو شنید:
- قدم بزنیم؟
- اگر باهام حرف میزنی و دستامو میگیری.
- انجامش میدم.
جونگ کوک به سادگی به درخواست پسرش لبخند زد و بهش کمک کرد به آرومی پاهاش رو روی زمین بذاره و خودش ازش فاصله گرفت انقدری که سرش رو به اطراف چرخوند و متوجه لباس هایی که تهیونگ لبه ی تخت براش آماده کرده بود شد، پس قدمی به همون سمت برداشت و اول جین تیره اش رو داخل دستش گرفت و شروع کرد به پوشیدنش.
- تهیونگ؟
جونگ کوک بعد از دقایق کوتاهی که شلوارش رو پوشید پلیورش رو بین دست هاش گرفت و به طرف تهیونگ چرخید که به خاطر جدی صدا زده شدن جای شنیدن کلمه‌ی "قلب" جا خورده بود، چون میدونست مرد بزرگ تر همیشه با القابی که بهش هدیه میده اون رو صدا میزنه ولی حالا به خاطر حساس شدنش خنده دار به نظر میرسید که تهیونگ فقط با لحن جونگ کوک تپش قلب میگرفت و این فقط بستگی داشت که چقدر خوب یا بد بوده باشه.
- ب-بله هیونگ؟
- این همون لباسی نیست که تو توی اون اتاق سفید پو-...
جونگ کوک هنوز جمله اش تموم نشده بود که تهیونگ قدمی به عقب گذاشت بدون اینکه متوجه واکنش غیر ارادیش بشه و قابلیت درک کردن حالتی که چهره اش به خودش گرفته بود رو داشته باشه.
نگاه خشک شده اش رو روی دست های جونگ کوک چرخوند اما پسر بزرگ تر درحالیکه اخم پررنگ بین ابروهاش لحظه به لحظه محو تر میشد فقط یه جمله توی ذهنش رنگ گرفت "چرا فقط دهنت رو نمیبندی جئون جونگ‌کوک؟".
لب هاش رو تَر کرد و قدمی به جلو برداشت، نمیدونست داره چیکار میکنه فقط به سرعت حرفش رو اصلاح کرد:
- منظورم این بود که بازم باید امتحانش کنی، این لباس خیلی بهت میاد، هوم بیب؟
تهیونگ فقط پلکی زد و طوری که انگار توی جاش خشک شده هیچ حرکتی نکرد. جونگ کوک به سرعت متوجه شده بود تهیونگ داره خاطراتش رو مرور میکنه پس با عصبانیت وحشتناکی که از درون به خاطر خودش که با یه جمله گند زده بود به تلاش خودش و تحمل میکرد، سعی کرد سریع تر اون پلیور رو بپوشه و به سمت تهیونگ قدم برداره.
- من بیرون منتظرتم، طولش نده.
جونگ کوک با تردید به طرف پسرش خم شد و بوسه ای به پیشونی تهیونگ زد و بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنه کت چرم و اورسایزی که روی دسته‌ی صندلی رها کرده بود رو برداشت و از داخل قایق خارج شد.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now