Chapter 1 - 2

3.4K 162 15
                                    


"به نام رنگی که از یاد رفت"


صدای قدم‌های آروم امّا بی‌حوصله‌اش مخلوط شده بود با صدای نفس زدن‌های مردی که چشم‌بسته و با بدنی خیس از آب سرد و صورتی کبود و خونی، تحت حفاظت دو مأمور پشت‌سرش در طول اون راهروی زیر‌زمینی قدم برمی‌داشت.
همه‌جا ساکت بود؛ اینکه قربانی نمی‌تونست تشخیص بده کجاست اون رو عمیقاً می‌ترسوند، چون از وقتی‌که سوار ماشین شد تا به جایی که بهش گفتن انتقال داده بشه، اعلان خطر ذهنش به صدا دراومده بود که "دیگه راه برگشتی به خونه نیست" و هرکسی که جای اون بود هم می‌تونست چنین چیزی رو به‌خوبی تشخیص بده، چون بوی مرگ مدام اطرافش پیچیده میشد.
- زود باش.
یکی از اون مردها به قربانی با لحنِ خشنی هشدار داد و باعث شد با وجود بدن‌دردی که داره درست راه بره و پاهاش رو روی زمین نکشه؛ اگرچه این کار خیلی سخت و طاقت‌فرسا به‌نظر می‌رسید، برای لحظه‌ای صاف ایستاد و نفسش به خاطر درد حبس شد، امّا از مدل قدم‌برداشتن و کشیده شدنش بالاخره متوجه شد که افراد هدایتگرش از طرفی پیچیدن داخل یه راهروی دیگه که ناگهان با باز شدن دری، صدای وحشتناک و دلهره‌آور شلیک‌های رگباری توی فضا پیچید و قربانی برای لحظه‌ای یادش رفت چطور نفسش رو هنوز حبس کرده!
ترسناک بود؛ اینکه چشم‌هاش بسته بود و نمی‌تونست اطرافش رو ببینه ترسناک بود و حالا صدای شلیک‌های رگباری؟
- من ... ک-کجام ...
کلماتش نامفهوم ادا شدند و کسی بهش اهمیت نداد امّا با جوابی که گرفت حالا مطمئن‌تر شد که به طرف اتاق شکنجه میرن؛ جایی که اون چند روز آخر بهش وعده داده بودن برای شکنجه، اما روحش هم خبر نداشت اون مکان چطوریه. بارها با خودش فکر کرد شاید فقط اسم یه کد مخفیه برای استفاده و اتاقی که ازش حرف می‌زدن وجود نداره، اما انگار افرادی که اطرافش بودن با دروغ گفتن غریبه بودن.
- اگه می‌خوای بدونی کجایی، باید بگم "بهشت" ...
صدای سرد و پرتمسخر یکی از اون مردها توی گوشش پیچید و لرز کوتاهی توی بدنش نشست و دست‌هاش رو داخل هم قفل کرد. از شدت ترس صدای نفس‌های خودش رو هم کنترل کرده بود؛ بهشت؟ قسم می‌خورد برای اون حرومزاده‌های بی‌رحم که با خونسردی سلاخی می‌کنن اینجا بهشت اون‌هاست، نه برای قربانی‌ها و به‌دام‌افتاده‌های برنامه‌ریزی شده!
خسته شده بود از راه رفتن امّا ممکن نبود از حرکت متوقف بشه، چون وارد بخشی از راهرو شده بودن که دوباره مطلقاً هیچ صدایی ازش شنیده نمی‌شد. اون‌ها از کنار اتاق‌های عجیبی می‌گذشتن درحالیکه آخرین اتاق‌های مجهز، پیشرفته و عایق صدا بود و هیچ‌کس نمی‌تونست صدای فریاد‌ها و ناله‌هایی که از روی درد و شکنجه بهشون وارد می‌شد رو بشنوه! شاید هرکدوم از اون اتاق‌ها به‌حدّی بزرگ بود که کسی نمی‌تونست باور کنه، چون حتی پشت اون دیوار‌ها سردخونه‌هایی قرار داشت تا قربانی رو طور دیگه‌ای شکنجه کنن یا برای ابدیت همون‌جا داخل سرما دفنش کنن.
و فقط خدا بود که می‌دونست داخل اون جهنم‌های سرد و به رنگ خون چه اتّفاقاتی افتاده و روح‌های چندین هزار نفر از بدنشون بیرون کشیده شده، درحالیکه خانواده‌هاشون هنوز توی بی‌خبری زندگی می‌کردن. شاید صدها هزارنفر داخل تک‌تک اون اتاق‌ها شکنجه شده بودن برای هدفی که برچسب "دستورات و هدف برتر" گرفته بود و کارها تحت فشار چنین چیزی پیش رفته بودن. درست مثل حالا روی سُرخ‌ترین نقطه از کره‌ی‌ زمین به‌خاطر خون‌های ریخته شده داخل کشور یخ‌زده‌ای که مردمانش حتی در زندگیِ نرمال و روزمره‌اشون هم یاد نگرفته بودن اعتماد کنن.
چیزی که کشورشون رو ساخته بود، شاید فقط عقاید اون‌ها بود ... عقایدی که محکم و پا برجا بودن!
- هممم-...
صدای زمزمه‌ی شعری داخل راهرو اکو شد درحالیکه هیچ‌کس حتی صدای نفس‌های خودش رو به‌خاطر وایب عجیبش نمی‌تونست بشنوه. اون زمزمه متعلق به مردِ شکنجه‌گری بود که حالا کمی واضح‌تر می‌خوند، درحالیکه مچش رو بالا آورد و بعد از چک کردن ساعت برند و طلایی رنگش خوندن رو تموم کرد و برعکس شروع کرد به زمزمه‌ی آرومی که بی‌شباهت به صدای رعب‌آور سوت نبود. شاید هم قربانی اشتباه می‌شنید و به‌خاطر تنش روحی‌ روانی که تحمل کرده بود نمی‌تونست عادی بودن اون سوت و زمزمه رو تشخیص بده.
شکنجه‌گر هنوز هم جلوتر قدم برمی‌داشت؛ رول سیگار دست‌ساز و ساق‌بلندِ سیاه‌رنگش رو که بوی گیلاسِ سیاه می‌داد دوباره روی لب‌هاش گذاشت و همین‌طور که دومین اتاق از آخرِ راهرو رو انتخاب می‌کرد، گره‌ی کراوات تیره‌اش رو شُل‌تر کرد و سیگار رو بین دندون‌هاش نگه داشت.
یه دستش رو داخل جیب شلوارش برد و دست دیگه‌اش رو روی صفحه اسکنر گذاشت تا هویتش شناسایی بشه و به‌محض اینکه صدای بیب مانندی از در بیرون اومد، دستش رو عقب کشید و با نگاهی سرد و بی‌روح و گردنی کج‌شده به طرف اون دو مرد برگشت.
حالت چهره‌ی لَش و بی‌اهمیتی که به خودش می‌گرفت، می‌تونست هرکسی رو وادار به تماشا کردنِ خودش بکنه ولی حالا نیاز نبود حرفی بزنه تا اون دو مأمور متوجه بشن چی می‌خواد، پس فقط خودش وارد اون اتاق شیشه‌ای شد و اجازه داد اون‌ها قربانی رو به وسط سالن ببرن؛ جایی که دقیقاً وسط همون سالن از زمین و روی سقف ربان، ریسه، زنجیر‌های کلفت و ظریف و طناب‌های قرمز رنگی آویزون بود و می‌تونستن قربانی‌‌ها رو طوری از سقف آویزون کنن که پاهاشون روی زمین باقی بمونه!
- زود باش!
یکی از اون مردها به فرد مقابلش دستور داد و دستش رو به سمت ربان‌های ‌پهن و قرمزی که جنسشون از پارچه و بافت متفاوت و عجیبی بود، برد تا با اون ربان‌ها دست‌های قربانی رو ببنده، امّا شکنجه‌گر که حالا روی تک¬صندلی کنارِ میزِ بزرگِ آزمایشی که روی اون انواع و اقسام مایعات عجیب رنگ و سمی به چشم می‌خورد، نشسته بود، با لحن یخ‌زده‌ای که همه به شنیدنش عادت داشتن و تا اون روز هیچ‌کس صدای گرم و خوشایندش رو نشنیده بود، دستور داد:
- ریسه!
یک کلمه کافی بود تا هر دو مرد بدون لحظه‌ای به هم نگاه کردن دستوراتش رو انجام بدن و این‌بار مچ دست‌ها و پاهای مردِ جوونی که قربانیِ این مأموریت شکست‌خورده بود، ببندن و از وسط اتاق آویزونش کنن!
- شلوار، باکسر، کفش¬ و جوراب‌هاش!
شکنجه‌گر دستور داد و قربانی به خودش لرزید، چون قبل از اینکه بفهمه چی شده و چه اتّفاقی داره میفته، چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که با پایین‌تنه‌ای برهنه و فقط با یه پیرهن بین زمین و هوا بسته شد.
به‌محض اینکه پاهای برهنه‌اش روی اون سطح سرد قرار گرفتن، لرز کوتاهی به بدنش وارد شد؛ اون زمین شیشه‌ای بود؟ توی ذهن ساکت و ترسیده‌ی خودش سؤال کرد و هیچ جوابی نگرفت. از اینکه شلوار و باکسری به پا نداشت معذّب بود و سعی کرد با تکون خوردن و خم شدن به جلو عضو خودش رو بپوشونه امّا کاملاً بی‌فایده بود.
- کامان، یه بیست‌سانتی که نیاز به پوشوندن نداره!
شکنجه‌گر با لحن بیخیالی گفت و به واکنش قربانی خیره شد که دید دوباره در حال تلاش برای پوشوندن خودشه پس رهاش کرد تا تلاش خودش رو بکنه، به‌ هرحال انرژی مصرف کردن اون مرد به نفع خودش نبود.
- بیرون.
با صدای سرد و لحن دستوری خودش به‌آرومی گفت درحالیکه روی صندلی نشسته بود. دستی که بین انگشت‌های بی‌رنگش رول سیگاری با عطر و اسانس سنگینِ گیلاس سیاه بود رو دوبار به حالت عقب زدن انگشت‌ها تکون داد و مأمورها به‌سرعت از اتاق که درش از داخل شیشه‌ای بود و سرتاسرش رنگ خون و سرخی بود، خارج شدن؛ در هرصورت کار اون‌ها تموم شده بود.
این بین صدای نفس‌های لرزون و ترسیده‌ی قربانی بود که اوج می‌گرفت و آروم می‌شد، اینکه نمی‌تونست ببینه کجاست و فرکانس‌هایی که گوش قربانی رو تحریک می‌کردن تا جهت هر نوع صدایی رو متوجه نشه و بهش حس توهم دست بده، اون رو بیشتر می‌ترسوند. درواقع باید پیش خودش اعتراف می‌کرد از وقتی‌که وارد اتاق شد، موج انرژی سنگینی به بدنش وارد شد که بهش حس عجیبی می‌داد و اون رو وادار می‌کرد توی ذهنش تصور کنه که توی اقیانوس شناوره درحالیکه حجم آب به قفسه‌ی سینه‌اش فشار میاره و راه نفسش رو میبُره!
- برعکس بقیه‌ی قربانیا تو سؤالی نمی‌پرسی و زیادی ساکتی!
بالاخره بعد از چند دقیقه مرد شکنجه‌گر دوباره سکوت سنگینِ حاکم بر اتاق رو شکست، از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به آروم قدم زدن داخل اون اتاق نسبتاً خیلی بزرگ و سرخ که از نورپردازی گرفته تا وسایل و کمد و میز داخل اون اتاق قرمز بودن، درست به رنگِ خون!
اونجا رد روم بود ...
رد رومی که نه‌ تنها مثل تصورات بقیه‌ی مردم ساخته نشده بود بلکه پیشرفته‌تر بود و رنگ قرمز، رنگ ثابت اون اتاق‌ها بود؛ مثل رنگ خونی که درون رگ‌های اون‌ها جاری بود و ریخته شد!
خونی که متعلق به قربانی‌های گناهکار و گاهاً بی‌گناهانی بود که افراد شکنجه‌گر میزان عذاب دادنشون رو تعیین می‌کردن و به دلخواه خودشون اون‌ها رو شکنجه می‌کردن؛ طوری که وقتی از اتاق خارج می‌شدن هیچ اثری ازشون باقی نمی‌موند و کسی چه می‌دونست چه اتّفاقی داخل رد رومِ مخفیِ سازمان اطلاعات و جاسوسی روسیه افتاده ...
- داری حوصلمو سر می‌بری!
صدای مردی که نزدیک به قربانی ایستاده بود، بلند شد. مرد بزرگ‌تر کمی ترسیده دست و پاهاش رو تکون داد ولی محکم بسته شده بودن و این درحد مرگ اون رو می‌ترسوند، طوری که بخواد حتی خودش رو خیس کنه؛ چون وحشت تمام سلول‌های بدنش رو مثل یه غده‌ی سرطانی گرفته بود. زمزمه‌ها و شایعه‌هایی که از افراد ماهر، کارکشته و گمنامِ رد روم روسیه شنیده می‌شدن، می‌تونست کابوس واقعی هر جاسوسی بشه که قصد به‌دست آوردن اطلاعاتی رو از اون سازمان مخفی داشت. سازمانی که حتی دولت هم ازش بی‌خبر بود، امّا فقط در ظاهر!
وگرنه سیاستمدارهای پرآوازه و به‌نام، از سرهنگ گرفته تا سرتیپ و رده‌های بالاتر از اون‌ها، خبر داشتن که چنین سیستم مخفی‌ای داخل یه سازمان اطلاعات مخفی وجود داره که متعلق به دولت خودشونه نه ارتش؛ درحالیکه هرگز کسی درباره‌اش نه حقیقتی شنیده و نه چیزی به‌دست آورده تا دال بر این واقعیت باشه که بالاخره اون رد روم کشف شده! نه، از اون زمینِ رنگِ خون گرفته، هیچ‌وقت اطلاعاتی به هیچ فرقه‌ای مگر با دلیل داده نمی‌شد. اون اسم فقط مثل یه تار عنکبوت عمل می‌کرد تا طعمه‌های خودش رو در اختیار داشته باشه ...
- چقدر از فایل اطلاعات رو فرستادی برای مافوقت؟ ده درصد؟ شصت درصد؟! یا-...
کام عمیقی از رول سیگارش که رو به خاموشی بود، گرفت و با صدای بم‌ شده‌ای که به‌خاطر دود غلیظ داخل گلوش بود، ادامه داد:
- همه‌ی اطلاعات رو!
جوابی نشنید و همین باعث شد پوزخند بی‌هدف و سریعی بزنه و اجازه بده باقی‌مونده‌ی دود از بین دندون‌های روی هم چفت‌شده‌اش خارج بشه.
اینکه قربانی تحت‌تاثیر فرکانس‌های فراطبیعی قرار گرفته بود، نشون می‌داد ذهنش ترسیده‌تر از چیزیه که بتونه درست جمله‌های اون رو تشخیص بده. امّا اون اهمیتی نمی‌داد؛ چون موج اون فرکانس‌ها فقط روی بدن شناسایی شده‌ی قربانی اثر میذاشتن.
- اسم مافوق اصلیتو بهم بده، من اونو می‌خوام!
- ...
- از کدوم فرقه‌ای؟
- ...
- توی کدوم رده‌بندیِ جاسوسی قرار داری؟
شکنجه‌گر دوباره سؤال پرسید درحالیکه جوابی نگرفت؛ این موضوع عصبیش نمی‌کرد بلکه اون رو به سمت خونسردیِ بیشتری سوق می‌داد. قربانی از پشت پارچه‌ی بسته‌ شده به دهنش بی‌حال گفت "برو به جهنم" امّا قابل فهم نبود.
- نمی‌شنوم صداتو!
مرد به گردنش چرخی داد و مقابل قربانی ایستاد. از آدم‌های ساکت که با سکوتشون بهش حس معذّب بودن می‌دادن خوشش نمی‌اومد، پس با نگاه سرد و خمارش آخرین پُک رو به رول دست‌ساز و دوست‌داشتنیش زد و اون رو از روی پیرهن روی نوک سینه‌ی مرد مقابلش خاموش کرد که فریاد دردمند قربانیش رو شنید که پشت اون تکه پارچه خفه شد، ولی نه ...
این براش سرگرم‌کننده نبود؛ نیاز داشت صدای سوختن پوست اون انسان رو مثل هیزمی که آتش شومینه رو گرم میکنه و هر لحظه بیشتر تبدیل به خاکستر میشه رو بشنوه، هرچند در مقیاس کمتر. پس سیگار رو بیشتر فشار داد و ناله‌ی مرد شدیدتر شد، امّا فیلتر دیگه خاموش شده بود بدون هیچ خاکستری ...
- خب ... این خوبه. از ناله‌های خفه‌‌ات میشه فهمید حداقل لال نیستی!
چشمی چرخوند.
- البته فعلاً!
مرد با صورتی مچاله شده از زیر پوششی که روی سر و دور چشم‌هاش بود نفس عمیقی گرفت. این درد درمقابل حس مزخرفی که بدنش اون لحظه به‌خاطر درست تشخیص ندادن جهت صدا درحالیکه شکنجه‌گر مقابلش قرار گرفته بود، هیچی نبود! چون ترس‌هایی که توی ذهنش شکل می‌گرفت به‌تنهایی می‌تونست اون رو تحت فشار بذاره، اگرچه درد جسمیش سریع‌تر حس می‌شد.
- بهم بگو ...
سرد زمزمه کرد و دست‌هاش رو داخل یقه‌ی قربانی انداخت و با یه حرکت لباسش رو پاره کرد و از بدنش درآورد؛ تکه‌های از هم جدا شده رو از بازوهاش تا روی مچش پایین کشید، طوری که تمام دکمه‌های پیرهنِ سفیدش که آغشته به خون بدنش بودن روی زمین شیشه‌ای افتادن.
اون سرامیک‌های لعنتی و حسگرهایی که هرلحظه سرخیشون بسته به دمای بدن افراد داخل اتاق، پررنگ و کمرنگ می‌شدن، فقط باعث بیشتر سرگرم شدن شکنجه‌گری می‌شد که چشم‌بسته می‌تونست درجه‌ی تغییر رنگشون رو تشخیص بده. اون مهارت‌های لعنتیش خیلی خطرناک بودن، درست به ‌اندازه‌ی معروفیت رد رومی که کسی ازش حرفی به میون نمی‌آورد.
- از کدوم پورتال اطلاعات بدست آوردی؟ با چه برنامه‌ای تونستی هکش کنی و چقدر از جزئیات پرونده‌های محرمانه‌ی سازمان باخبری؟
صدای مرد شکنجه‌گر وقتی دونه‌به‌دونه سؤالات رو می‌پرسید یخ‌زده به‌نظر می‌رسید و قطعاً اگر می‌شد اون رو به چیزی نسبت داد، تیغ مثال نزدیکی برای اون لحن و صدای بُرنده می‌شد، طوری که قربانی با وجود دردی که می‌کشید هنوز هم از ترس و وحشت ساکت بود. مرد شکنجه‌گر با خنده‌ی سردی دست‌هاش رو لحظه‌ای روی سینه‌ی خودش قفل کرد و با ژستی محکم،‌ طوری که انگار خبر نداشته گفت:
- اوه لُرد عزیز! داشت به‌کلی یادم می‌رفت؛ دهنت بسته‌ست!
شکنجه‌گر به‌سرعت لبخندش جمع شد و جوری که انگار هیچ‌وقت لبخند نزده دوباره به حالت واقعیِ خودش برگشت. دست‌هاش رو به سمت پارچه برد و بعد از برداشتنش چشم‌بند و پارچه‌ای که دور دهن قربانی بسته شده بودند رو باز کرد.
مرد بزرگ‌تر واکنش سریعی نشون داد و به‌سرعت چشم‌هاش رو باز کرد، امّا به همون سرعت هم نورِ سرخ‌ رنگ نئونیِ اتاق چشم‌هاش رو زد و داخلشون لایه‌ای اشک جمع شد و ناله‌اش رو درآورد. حالا وحشت بیشتری تمام وجودش رو گرفته بود، چون به‌خاطر اون نور لعنتی که روی روانش تأثیر قوی‌ای داشت، نمی‌تونست تمرکز کنه. شاید در حد یه پلک زدن به طور کلی اتاق رو محو چک کرد، امّا از اینکه چشم‌بند از روی چشم‌هاش کنار رفته بود، پشیمون شد و آرزو کرد که کاش هیچوقت اون اتاق رو نمی‌دید؛ چون حالا هیچ درصدی برای زنده موندنش وجود نداشت.
- چشمات اذیت شد؟ چقدر خجالت آور! فکر کردم مابین اطلاعات گرفتنت قبل از اینکه بیای روسیه، مافوقت بهت توضیح داده که تمام این اتاق از رنگِ قرمز پر شده و قراره به روح و روانت سخت بگذره!
نگاهِ تاریک و تیره‌اش که اگر قربانی بهش خیره می‌شد ترس خاصی بهش القا می‌کرد رو مستقیم به صورتش داد و ادامه‌ی حرفش رو سردتر از دمای سردخونه‌ی مخفیِ داخل اون اتاق قرمز بیان کرد:
- ولی مشکلی نیست، من برات راحتش می‌کنم!
با چشم‌های نیمه‌خمار و جدیش، سیگار نصفه و تقریباً خاموشی که بین انگشت‌هاش بود رو به اطراف در گرفت و اشاره زد.
- از اونجایی که این همون رد رومیه که دنبالش میگشتی، دقیقاً آوردمت توی یکی از همون اتاق‌هاش. امّا تو به اشتباه و با اطلاعات غلط به ساختمون و زیرزمینی که بدلش بود وارد شدی، درحالیکه اون فقط برای گیر انداختن جاسوس‌هایی مثل تو طراحی شده و بهت اطمینان می‌دم دقیقاً همون نقطه از زندگیت بزرگ‌ترین حماقتت رو انجام دادی!
آروم و ساده خندید؛ طوری که روی اعصاب قربانی به‌خاطر حقیقت شوکه کننده‌ای که فهمیده بود، به‌تیزی خط مینداخت. امّا اهمیتی نمی‌داد، پس دستش رو داخل جیب شلوارش بُرد و با باز کردن جعبه‌ی رول‌های دست‌پیچ شده‌اش، فیلتر سیگار خاموشِ بین انگشت‌هاش رو دور انداخت و فیلتر ساق‌بلند و دست‌ساز دیگری از عطر و اسانس مورد علاقه‌ی این روزهاش رو برداشت.
حس می‌کرد ترکیب اسانس و عطر گیلاس سیاهی که خودش امتحان کرده و داخل رول پیچیده، از بقیه‌ی فرمول‌های ساخت سیگارِ دست‌سازش سنگین‌تر و قوی‌تره و این دقیقاً چیزی بود که اون مرد دنبالش می‌گشت!
یه سرگیجه‌ی لذت‌بخش و سنگینیِ سری که با ناخالصی وارد ریه‌هاش میشدن و ثانیه‌ای بعد از تأثیر گذاشتن حس خوبی بهش میدادن.
- با خودت چی فکر کرده بودی؟
بی‌هدف پرسید. این‌بار جوابی نمی‌خواست، پس فندک سیاهش رو زیر فیلتر رولش گرفت و پُک سریع امّا عمیق و طولانی‌ای بهش زد. انگار که بخواد هوا رو نفس بکشه دود رو داخل ریه‌هاش کشید و با لذّت اجازه داد تلخی و سنگینیِ اون اسانس گیرا، توی گلو و سقف دهنش بشینه؛ درست طوری که پدر‌بزرگش بهش یاد داده بود!
- یا نه ... بهتره بپرسم حماقت برای یه جاسوس آموزش‌دیده تا کجا می‌تونست ادامه داشته باشه؟
درست حدس زده بود؛ اون حجم نیکوتین بیشتری رو برای ادامه دادن نیاز داشت تا سنگین بشه، طوری که وقتی به خونه‌اش رسید با سردرد همیشگی و ناشی از بی‌خوابی، خودش رو داخل وان پر از آب سرد و درحالیکه غرق در خون آدم‌های مختلفه، پهن کنه. یا نه قبلش اجازه بده با دراز کشیدن روی تخت، اون ملافه‌های تیره‌ رنگ بوی تیز و غیرقابل تحمّل آهن و خون بگیرن و روحش رو تماشا کنه که چطور بوی درد میده ... دردی که پر بود از صداهای بلند، جیغ، فریاد ... صدای التماسی که هرگز شنیده نشد و شکارچی‌ای که بدون هیچ اعتنایی به دعا کردن قربانی، لهش می‌کرد برای ادامه دادن!
شاید باید اجازه می‌داد که روح سنگین و کدرش داخل اون خونه، بار گناهانش رو از دوشش برداره و برای چند ساعت هم که شده یه خوابِ بدون کابوس تحویلش بده؟ چیزی که ممکن نبود!
- فکر می‌کردی چون روت برچسب جاسوس زده شده، مثل برند چیپ کارخونه‌های تازه تأسیس شده می‌تونی از پس سازمان اطلاعات و جاسوسیِ اینجا بر بیای؟ خنده داره!
سرد لبخند زد و خونسردانه فندکش رو با انگشت‌های آزاد و بیکارش به سمت سینه‌ی مردِ آویزون شده از سقف برد. با نگاه بی‌حسی، آتش و حرارت فندک رو زیر پوست گردن قربانی گرفت و اون رو بدون هیچ عجله‌ای سوزوند. صدای سوختن پوستش روحیه‌ی دارک و سادیسمیِ شکنجه‌گر رو آروم می‌کرد؛ مثل نفس کشیدن از یه جنگل پر از مهِ تیره و سبز و خنک، با این تفاوت که بوی جالبی به ریه‌ها کشیده نمی‌شد.
شکنجه‌گر اون اواخر به‌خوبی از کاری که می‌کرد، لذت میبرد؛ یا شاید وانمود می‌کرد به لذت بردن؟ کسی از حقیقت شخصیت اون آدم باخبر نبود. آدم‌های اطرافش فقط چیزی رو می‌دیدن که خودش بهشون نشون می‌داد! امّا در اون لحظه می‌شد اطمینان داد که صدای فریاد مرد و دست‌وپا زدنش، تحریکش کرده برای ارضای روحی!
- تمام بدن ... ناحیه‌هایی داره که سلول‌های عصبی پیام دردناکش رو سریع‌تر و شدّتش رو عمیق‌تر حس میکنن و پوست حساس ترینشونه؛ درحالیکه مغز هیچ دردی رو تا چند دقیقه‌ی اول بیشتر حس نمی‌کنه و مغز-...
صدای فریاد وحشتناک مرد که این‌بار آزادانه از ته گلوش بلند شد، شکنجه‌گر رو وادار به زدن لبخند دندون‌نمایی کرد که هیچ وجه اشتراکی با زیباییِ اغلب لبخندهاش نداشت.
- تماشاگر ماهری می‌شه برای حسی که جسم تحمّل می‌کنه!
با لحن مخصوصِ خودش گفت و فندک مخصوص رو برای نوشتن تک حرف چینی‌ای که درست زیر چشم خودش هم داشت، روی پوست گردن مرد کشید و با صدای بم و لحن خوش‌گذرونش ادامه داد:
- به طور دقیق‌تر تمام ارتعاشات درد وقتی به سلول سیستم عصبی مرکزی میرسن، مغز فقط وانمود و تلقین می‌کنه که همراه بدن درد می‌کشه، امّا ذرّه‌ای حسش نمی‌کنه. درست مثل تو که زیر دست من درد می‌کشی و مافوقت الآن توی بهترین رستوران سیاتل میز رزرو کرده برای معشوقه‌ی زیباش و اگر دقیقاً همین لحظه بهش زنگ بزنن و موقعیت و دلیل مرگت رو گزارش بدن، وانمود می‌کنه که متأثر شده. بعد که چند روز گذشت، یه پیام تأسف همراه گل‌های رز سفید و تیره برای خانواده‌ات می‌فرسته تا بگه که تو پدر، همسر و مأمور نمونه‌ای برای خانواده و سازمانت بودی، امّا واقعیت اینجاست که اون هیچ دردی رو مثل خانواده‌ات حس نمی‌کنه ...
مرد هنوز هم از درد فریاد می‌زد که شکنجه‌گر بالاخره آخرین خطِ کلمه‌ی مورد علاقه‌اش رو کشید و با مکث کوتاهی ادامه داد:
- مغز متفکر سازمانت هیچ‌کدوم از دردهایی که افرادش میکشن رو هیچ‌وقت حس نمی‌کنه و باید بگم شماها انتخاب می‌شین که داوطلبانه همراه هدف‌هاتون خودکشی کنین. این‌طوری به کنترل و کم شدن جمعیت زمین کمک بزرگی می‌کنین درحالیکه روحتونم خبر نداره واقعاً توی سازمان‌های اطلاعاتیِ مخفیِ سراسر دنیا چه چیزهایی وجود داره!
مثال کامل و حرف‌های زجرآورش از چیزی که نزدیک به حقیقت بود، بیشتر با روان قربانی بازی می‌کردن، چون نمی‌دونست باید مقابل اون اطلاعات مقاومت کنه یا به‌راحتی قبول، درحالیکه داشت با بدنی برهنه و خیس از آب و عرقی که می‌تونست سُر خوردنش رو از کمر خودش حس کنه، از همه طرف درد می‌کشید!
- موافق نیستی؟
قربانی طولانی‌تر از همیشه لرزید. این‌بار ترس نبود بلکه از روی عصبانیت بود، امّا هیچ انرژی‌ای برای جواب دادن نداشت پس باز هم سکوت کرد. پوست زیر گلوش می‌سوخت و تمام بدنش درد داشت، حس می‌کرد به‌خاطر آویزون شدنش از سقف، زیر بغلش در حال کشیده شدنه و شونه‌اش ممکنه کنده بشه!
- خودم که هستم!
مرد کوچک‌تر گفت و به فیلتر سیگارش که بدون استفاده در حال سوختن بود، نگاه کوتاهی انداخت و بعد فندکش رو پایین آورد تا به شاهکاری که با فندک ساخته بود، خیره بشه. زیر اون نورهای قرمز نئونی چیزی واضح نبود، اما نه برای چشم‌های شکارچی مرد که به‌خوبی رنگ خون و تیرگی پوست سوخته شده رو تشخیص میدادن. شاید هربار عینک مخصوص زدن برای اذیت نشدن چشم‌هاش خسته کننده شده بود، چون حالا به طرز عجیبی به اون نور عادت داشت، درست مثل رنگ نورِ اتاق آماده‌سازی عکس‌های شخصی خودش!
- بهتر شد!
نفس عمیقی از بوی گند و تعفن‌آور پوست سوخته‌ی قربانی گرفت و جای چین دادن به بینیش با خونسردی سیگارش رو بین انگشت شَست و اشاره‌اش گرفت و اون رو بین لب‌هاش گذاشت، درحالیکه انگشت‌های دیگه‌اش به هم چسبیده بودن و به طرف کف دستش جمع شده بودن. حتی مدلی که سیگار به دست میگرفت چیزی بود که از پدربزرگش یاد گرفته بود، پیرمردی که کسی حتی جرأت آوردن اسم کوچیکش رو هم نداشت.
- عاح کام آآآن، قیافه‌اتو توی هم جمع نکن و بهم بگو که باهام موافقی؟
پُک نرمی به رول گیلاسِ سیاهش زد، چشم‌هاش خمارتر شده بودن. با پوزخندی که به‌سرعت جمع شد همراه دودی که به سمت قربانی فوت می‌کرد، ادامه داد:
- وگرنه فکر می‌کنم آداب میزبانی رو برات به‌جا نیاوردم و هنوز یخت آب نشده!
سرش رو کمی سمت گردنش کج کرد. صدای نفس‌های دردناک و سریع قربانی توی اون اتاق تماماً سرخ و شیشه‌ای اکو می‌شد و صدای قدم‌های آروم و بی‌هدف شکنجه‌گر که مقصدشون به سمت دیوار شیشه‌ای اتاق بود هراس واقعی رو توی قلب مرد زنده می‌کرد. اینکه ازش در حال دور شدن بود خوب به‌نظر نمی‌رسید، چون ارتعاشات و امواجی که فقط روی بدن قربانی تأثیر میذاشتن حالا قطع شده بودن و اون می‌تونست جهت صدا رو بدون هیچ فیلتری تشخیص بده.
شکنجه‌گر به دیوار چسبید و قربانی رو که بین زمین و سقف آویزون شده بود، نگاه کرد. طرح اون اتاق و دیوار‌ها تماماً از مربع‌های بزرگی بود که داخلشون اندازه‌ی سکه‌های کوچیکی سوراخ طراحی شده بود و به هیچ عنوان داخلشون معلوم نبود. قربانی با دردی که به‌خاطر تمام بدنش می‌کشید و حالا پوست سوخته شده‌اش که آویزون شده بود هم بهشون اضافه شده بود، به اطراف نگاه کرد؛ اون نور شدید و تند نئونیِ به رنگ خون داشت روی روانش راه می‌رفت. فکر می‌کرد سرش گیج می‌ره و اتاق تکون می‌خوره امّا این‌ها فقط داخل سرش بودن، درست مثل یه توهم!
- خوشت میاد؟
پُک عمیقی به سیگار لای لب‌هاش زد و چند ثانیه دود رو توی ریه‌هاش نگه داشت و بعد به‌آرومی با سری که به سمت عقب خم شده بود و به سقف نگاه می‌کرد، دودش رو به بیرون فوت کرد. چقدر دیدن اون سقفِ تکراری حالش رو بهم می‌زد. حوصله‌اش داشت توی همون چند دقیقه سر می‌رفت و این اصلاً خوب نبود، نه وقتی‌ باید زودتر جایی می‌رفت که قول داده بود!
امّا روی مود خونریزی و کثیف‌کاری هم نبود. اون ستِ پیراهن و شلوار چرمیِ سَبُکِ سبز یشمیِ تیره با اون کراوات مزاحم رو تازه خریده بود، فقط یادش نمی‌اومد کتش رو کجا گذاشته، شاید توی سالن بالا داخل اتاق استراحتش بود؟ چه اهمیتی داشت، فقط قرار بود اون رو یک شب بپوشه و دوباره ست لباس‌های تازه‌اش وارد کمد بزرگش بشن که با قیمت‌های بالایی فقط یک‌بار مصرف شده بودن!
پُک دیگه‌ای به رول دست‌پیچ شده‌اش زد. چرا برای داشتن سه‌تا رول دیگه از سیگارش هیجان داشت؟ اون اسانس طعم مورد علاقه‌اش شده بود و دلش می‌خواست بیشتر طعمش توی دهن و گلوش بمونه!
- غریبی نکن، حرف بزن!
جمله‌اش رو بلند گفت و به حرف خودش سرد و لش خندید. قربانی سرش رو بالا گرفت و نگاهی به مدل بسته شدن دست‌هاش انداخت؛ حتی رنگ اون ریسه‌ها هم قرمز بود و این داشت به چشم‌های خیس از اشکش که به‌خاطر تحمل درد بود، آسیب می‌زد. اون قرمزِ نئونیِ وسایلی که اطرافش بود، داشت دیوونه‌اش میکرد ...
- م ... م-من ...
هیس کوتاهی کشید، چون موقع حرف زدن پوست سوخته‌اش به طرف بالا کشیده میشد و بهش درد می‌داد.
- تو؟
- جاسوس ن-نیستم!
- مسیح، بالاخره!
شکنجه‌گر وانمود کرد که از شنیدن صدای قربانی خوشحاله، پس سیگارش رو از بین لب‌هاش دور کرد و با قدم‌های آروم دوباره به طرف مرد رفت و مقابلش ایستاد. مهم نبود باز هم حرف‌های تکراری بشنوه، اون گوشش بدهکار به چنین دروغ‌هایی نمی‌شد برای باور کردن. کسی به اشتباه پاهاش به اون مکان باز نمی‌شد، نه حتی وقتی بی‌گناه بود و تفاوت این‌ها رو فقط یه شکنجه‌گر می‌فهمید!
- پس که جاسوس نیستی، هوم؟
برای آخرین بار کام سنگینی از سیگارش گرفت و دستش رو دور گردن قربانی انداخت و کنارش ایستاد. صدای خشدار و جذابش وقتی آروم و خمار حرف می‌زد، دیوونه‌کننده بود، به‌خصوص که تأثیر مستقیم میذاشت. پس لیسی به گوش قربانی زد و همراه خنده‌ی آرومی زمزمه کرد:
- دروغگو ...
آب دهن جمع شده‌اش همراهِ قطره خونی که متعلق به قربانی بود رو به بیرون تف کرد و قبل از اینکه خودش رو عقب بکشه، ته‌مونده‌ی سیگارش رو داخل گوش راست مرد خاموش کرد. می‌تونست اطمینان بده صدای فریاد قربانیش می‌تونست کل شیشه‌ها رو بلرزونه، هرچند که ضدضربه، لرزش، صدا و گلوله بودن ...
و دقیقاً برای همین بود که هر قربانی تعیین شده‌ای که بهش وارد می‌شد دیگه هیچ‌کسی نمی‌تونست از وجودش باخبر بشه، چون از اون مکان مخفی کسی اطلاعات خاصی نداشت جز شنیدن شایعه‌ها و سرچ‌های اینترنتی و جسمی ازش خارج نمی‌شد مگر به حالت افقی!
- حرومزاده-...
مرد همراه درد زیادش فریاد زد و در آخر به سرفه افتاد، طوری‌که نمی‌تونست تکون نخوردن بدنش رو کنترل کنه و این برای کتف‌های در حال کشیده شدنش از سقف، خوب نبود؛ چون در هرصورت فقط درد بود که به جسمش وارد می‌شد.
- عا عا ...
مرد کوچیکتر انگشت اشاره‌اش رو برای قربانی بالا گرفت و با خنده‌ی سردی توضیح داد:
- خب من بهت اطمینان می‌دم این برام یه توهین نیست، تو فقط حقیقت زندگیمو تکرار میکنی!
صدای خنده‌ی کنترل‌شده و سرد مرد کوچیکتر دیوونه‌کننده بود. اون شکنجه‌گر عجیب کاملاً مودی با قربانی‌هاش ارتباط برقرار می‌کرد و حتی توی زندگی خودش هم می‌تونست از مودی بودنش به نفع خودش استفاده کنه، فقط اگر خودش رو کنترل نمی‌کرد. پس اینکه قربانی با زجر و چشم‌هایی خیس‌شده، عصبی نگاهش می‌کرد یه پوئن مثبت از طرز برخوردی بود که مدت کوتاهی بود ازش راضی به نظر می‌رسید.
- داره کم کم حوصلم سر می‌ره و این اصلاً به نفعت نیست، پس چطوره گفت‌وگوی دوستانمون رو شروع کنیم؟
- من ... ب-بهت گفتم ح-حرفی ندارم!
مرد کوچیکتر لبخند کوتاهی زد و به آب دهنی که از روی چونه‌ی مرد آویزون بود، خیره شد. اینکه اون مدام سرش رو با صورتی جمع‌شده به طرف شونه‌اش کج می‌کرد تا درد گوشش رو که بهش دسترسی نداشت آروم کنه، به نظرش کیوت بود!
- عاو عزیزم!
با لحنی که در ظاهر نوازشگر بود گفت و ثانیه‌ای بعد جدی شد!
- بیا معامله کنیم؟ هوم؟
مرد از درد پوست و گوشش که داشت اون رو از پا در می‌آورد نفس‌های سنگین و بلندی می‌کشید. انگار یه گوشش دیگه نمی‌شنید ولی هنوز هم مقابل درد مقاومت می‌کرد، جوری‌که شکنجه‌گر متوجه شد اون یه فرد آموزش‌دیده و حرفه‌ای با مقاومت بدنی سطح بالا نیست که تسلیم نشه، چون کم‌کم گاردش شکسته شده بود. ولی این اصلاً اهمیتی نداشت، چون امروز به‌ طور شانسی این‌جا بود برای زجر دادن قربانی خودش درحالیکه به یه مهمونی بزرگ دعوت شده بود و نباید دیرش می‌شد. پس تصمیم گرفت قبل از شروع سرگرمی شبانه‌اش، کمی توی رد روم هم وقت بگذرونه امّا لباس شبش رو خراب و کثیف نکنه!
- من بهت راجع‌به این اتاق اطلاعات می‌دم و تو با ارزش‌ترین چیزی که توی زندگیت داری رو بهم بده!
لحنش انقدر جدی و صداش انقدر محکم بود که باعث شد قربانی با وجود دردی که داشت تعجب کنه، چون اون شکنجه‌گر دوباره سؤال معروفش رو پرسیده بود ...
سؤالی که جدیداً از هر قربانی می‌پرسید. اینکه اگر چیزی که می‌خوان بهشون بده، درعوض توی زندگیشون چه چیزی رو پیشنهاد می‌دن که ارزش داشته باشه برای نجات و فرار کردنشون از اون اتاق شکنجه‌ی وحشتناک؟ درحالیکه ظاهر آروم و بی‌دردسری داشت.
اغلب قربانی ها برای سؤال شکنجه‌گر عجیبشون ثروتی که داشتن رو پیشنهاد می‌دادن. حتی آدم‌های درمونده برای فرار هم درحالیکه پولی نداشتن چیزهایی رو پیشنهاد می‌دادن که شکنجه‌گر رو راضی کنه؛ تن‌فروشی، برده‌شدن، جاسوسی، سفر، پول، قتل و بلیت لاتاری‌ای که قربانی فقط یک‌روز بعد از برنده شدنش گیر افتاده بود. امّا نه ...
اون مرد با شخصیتِ در ظاهر خونگرم و آزادش با لبخند طوری به قربانی‌ها پیشنهاد می‌داد که انگار اون‌ها آخرین ثانیه‌های عمرشون رو نمی‌گذرونن. درصورتیکه هیچ‌کدوم از پیشنهادها رو با ارزش نمی‌دید، چون خلاء روحیش با شکنجه کردنشون پر می‌شد و خلاء قلبش؟ هیچ‌کس چیزی ازش نمی‌دونست و این مغز مریضش بود که دنبال چیز دیگه‌ای میگشت تا جایگزینِ خلاء قلبش کنه! جایگزینی که هرگز پیدا نمی‌شد ...
- ب-با ارزش؟
مرد لحظه‌ای متعجب شد. باورش نمی‌شد چنین کسی داخل رد روم معروف جزء شکنجه‌گرها باشه که بتونه کمک کنه، امّا باز هم مقاومت کرد. مطمئن نبود اون یه تله‌ست یا حقیقت، پس با تردید و دردی که توی گوشش پیچیده بود و حس می‌کرد اشتباه شنیده دوباره پرسید:
- چ-چیزی که ب-برای من با ا-ارزشه؟
- آ ... آ-آره؟
شکنجه‌گر ادای لکنت قربانیش رو به طور ساختگی درآورد و خندید. همین باعث شد مرد بزرگ‌تر سعی کنه برای از بین بردن لکنت و لرزش درون صداش؛ درحالیکه لرزش بدنش هنوز هم به‌خاطر برهنه بودن و سرمایی که روی پوستش به‌خاطر عرق و آب نشسته بود، تموم نشده بود.
- چی می‌خوای؟
شکنجه‌گر سرش رو به طرفی کج کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که قربانی متوجه نشد. امّا ثانیه‌ای بعد، صدای بلند و واضحش داخل اتاق شکنجه طنین‌انداز شد.
- چیزی رو که با تمام وجود بهش علاقه داری و هیچ‌کس ندارتش، همون خوشبختی پنهانت؛ اونو بهم بده!
قربانی برای لحظه‌ای مکث کرد تا به این باور برسه که درست شنیده و بعد به‌آرومی شروع کرد به خندیدن، طوری‌که پوزخند شکنجه‌گر جمع شد و دستش رو داخل جیبش بُرد و گوشی‌ای رو بیرون آورد. با تفاوت چند ثانیه تا تموم شدن خنده‌ی اون مرد، سمتی از صفحه‌ی گوشیش رو لمس کرد و دوباره صدای فریاد خفه شده‌ی داخل گلوی قربانی مقابلش رو شنید که با ولتاژ قابل توجهی بهش شوک وارد شده بود و اون رو به سمت بی هوشی هدایت می‌کرد؛ امّا شکنجه‌گر دوباره با لمس کردن صفحه‌ی اون گوشی که متعلق به همون اتاق بود، جریان برق رو قطع کرد.
زمان به سرعت در حال طی شدن بود.
- می‌دونی اون ریسه‌های الکتریکی که بهت بسته شده خوبیشون چیه؟
قربانی‌ که به زور هشیار بود صدای بلند شکنجه‌گر رو شنید. تازه متوجه شده بود اون ریسه‌ها الکتریکی بودن و بدن خیس و لرزونش کاملاً آماده بود برای به آغوش کشیدن اون موج از برق!
- تو متوجه نمی‌شی داخلش چیه، فقط قرمزیِ براق ریسه رو می‌بینی و وقتی فکر می‌کنی اون‌ها بی‌خطرن یهو بهت شوک وارد می‌کنن و بوم ... پوستت بعد از هربار شوک و جریان ولتاژی که بهت وارد می‌شه، رو به سوختگی می‌ره و اون بوی تیز سوختن پوست انسان، اون بوی قابل توجه برای یه شکنجه‌گر ... عاح من عاشق بوشم که زیر بینیم پیچیده می‌شه!
شکنجه‌گر با خنده‌ی سردی گفت و صفحه‌ی گوشی رو بست و دستش رو روی سینه‌اش قفل کرد. به سنگین نفس کشیدن و ناله‌های ریز اون مرد از روی درد و گرفتگی عضلات بدنش نگاه کرد. اصلاً براش قابل توجه و لذت-بردن نبود، فقط نیاز داشت بهش بفهمونه تنها کسی که اونجا حق خنده کردن داره، خودشه؛ تا که صدای اروم مرد رو شنید:
- م ... م-ملکِ پدریم ...او-اونجا رو ... م-می‌تونی ..‌. بر ... برداری!
شکنجه‌گر ابروهای خوش‌فرم و حالت‌دارش رو بالا برد و جوری که انگار نشنیده قربانی چی گفته، پرسید:
- دوباره صداتو نمی‌شنوم! منظورت همون چیز با ارزشیه که ازت خواستم؟
مرد با بدنی شل‌شده و دست‌هایی بسته و آویزون از سقف، در حالتی‌که انگار هر لحظه ممکن بود بی هوش بشه، سعی کرد روی پاهای لرزونش با تأخیر بمونه امّا دوباره سُر خورد. شکنجه‌گر همیشه عاشق این قسمت ماجرا بود که حقیقت توی صورت قربانی کوبیده می‌شد، امّا با تأخیر و به آرومی!
- مِلک ... پدری-...
- قبوله!
به سرعت قبول کرد.
- ملک پدریت با ارزش‌ترینه برات؟ هوم می‌تونم شرط ببندم کلی باهاش خاطره داری و سخت بوده برات قبول کردن شرایط!
لحن اون شکنجه‌گر عوضی و بی‌رحم به تنهایی کافی بود برای عذاب دادن مردی که تنها جایی که برای زندگی کردن داشت، خونه‌ی بزرگ و زیبایی بود که خاطراتش رو درونش حبس کرده بود. تنها چیزی که الآن توی اون موقعیت می‌تونست پیشنهاد بده تا از اتاق قرمز و عجیبی که ترس رو روی پوست قربانی زنده نگه می‌داشت و به رنگ خون بود، خارج بشه. هر چند که فقط یه امید واهی بود ... یه غیرممکن! غیرممکن‌تر از معجزه‌ای که انگار مدت زیادی بود اون حوالی اتّفاق نمی‌افتاد ...
- خب پس من می‌تونم الآن اطلاعات این‌جا رو بهت بدم!
مرد شکنجه‌‌گر سرفه‌ی کوتاهی کرد و صداش رو به طور ساختگی صاف کرد و دوباره صفحه‌ی گوشیش رو روشن کرد. تمام سیستم مجهز سلاح‌های مخفی‌شده داخل اون سوراخ‌ها که محاصره شده بودن از رنگ قرمز همراه دیوار‌های سرخ شیشه‌ای، فقط با چندتا لمس سریع روی گوشی شکنجه‌گر از داخل پوشش اطرافشون بیرون اومدن و مرد قربانی که به‌سختی روی پاهاش ایستاده بود و گوشش با صدای سوتی مغزش رو پر کرده بود و داشت به سمت دیوونگی هدایت می‌شد، یخ زد.
یخ زدنی که فقط می‌شد اسمش رو گذاشت وحشت‌زدگی!
تصور اون از رد رومی که ازش اطلاعات داشت با رد روم و سلاح‌های عجیب غریبی که سرتاسر اتاق حتی دیوارهای پشت و سقف لعنتیش که بهشون نگاه نکرده بود، زمین تا آسمون، سفید تا تیره و خون تا جوهر فرق داشت؛ همون‌قدر عجیب، همون‌قدر واقعی!
اون آموزش‌های زیادی دیده بود برای بدترین شکنجه‌ها، ولی در واقعیت همیشه شکنجه شدن سخت بود و حتی یه بدن ورزیده بعد از یک هفته شکنجه شدن کم می‌آورد. اون مرد تا همون لحظه هم خیلی مقاومت کرده بود برای بیدار موندن، درحالیکه جراحت‌های سطحی و عمیقی برداشته بود و شاید اگر می‌مرد وجدانِ روحش به‌خاطر وظیفه‌ی توی سازمانش آسوده رهاش نمی‌کرد!
- اوه چشمای ترسیده‌ات بازتر شده ... (سرد و بلند خندید.) این یعنی سورپرایز شدی!
شکنجه‌گر با لحنی که مخصوص به خودش و لهجه‌ی جالب روسیش بود، گفت.
از بازی‌ای که به راه انداخته بود راضی به‌نظر می‌رسید، پس همین‌طور که واکنش قربانی رو نگاه می‌کرد، سلاح‌های سرد و گرم ردیف شده‌ای که حتی از سقف هم بیرون اومده بودن و آماده بودن برای ضربه زدن، سلاخی و پاره کردن تکه‌های بدن، شلیک و به رگبارِ گلوله بستن رو دوباره به داخل دیوار شیشه‌ای برگردوند؛ انگار نه انگار که هیچ‌وقت چنین سلاح‌هایی داخل اون اتاق شیشه‌ایِ مکعبی وجود داشته!
- فکرش رو نمی‌کردی، نه؟!
بدون نگاه کردن به چشم‌های ترسیده‌ی قربانی پرسید و به مربع‌های شیشه‌ای بزرگی که روی زمین بودن، اشاره زد. چند قدم عقب رفت تا از اسلحه‌های سومین ردیف از اون قسمتِ زمین رونمایی کنه. انگار امروز واقعاً روی مود سرگرم کردن خودش بود و به درد قربانی اهمیتی نمی‌داد.
- می‌بینی؟ خارق‌العاده‌ان! ما توی یه اتاق روبیک مانند شیشه‌ای هستیم که پر شده از رنگ قرمز و سلاح‌هایی که داخل بدنش پنهان شدن، درحالیکه سنسورهای حرارتیش به‌محض اینکه قربانی پاهاش رو از خط ورودی رد کنه و داخل بشه، شناساییش می‌کنن و کافیه حرکتی منبی بر خارج شدن بکنن تا جسمش پودر بشه!
شکنجه‌گر به سیستم مخفی‌ای که پشت یکی از مربع‌های شیشه‌ایِ روی دیوار بود، نزدیک شد و با چرخوندنش صفحه رو تغییر داد و با پوزخند پرافتخارش به صفحه اشاره زد:
- این سیستم همونیه که هویت هردومونو از لحظه‌ای که از اون در داخل بشیم، شناسایی می‌کنه و اگر با داده‌های افراد اصلی مچ نباشی، هدف هرز و تجاوزگر شناخته می‌شی و حتی اگر شکنجه‌گری هم داخل اتاق نباشه تو هرگز نمی‌تونی پاهات رو بیرون بذاری؛ نه تا وقتی‌که علائم حیاتیت خاموش شده باشن!
لحن سردش پُر بود از حسی که می‌شد اسمش رو افتخار گذاشت.
- شاید به‌خاطر همینه که هیچ‌کس ازش اطلاعات واقعی نداره، چون رنگِ آفتاب عزیز زمین رو ندیده!
مرد، بهت‌زده به شکارچیِ عجیب و خونسردش خیره شد. اون حتی درد واقعی بدنش رو فراموش کرده بود و تازه متوجه شده بود حقیقت ماجرا چیه و چرا اون مرد عوضی به‌راحتی راجع به اطلاعات رد روم حرف می‌زنه. واقعیت این‌جا بود که هرگز قرار نبود از اون اتاق جهنمی خارج بشه، حتی اگر با ارزش‌ترین دارایی زندگیش رو بهش می‌بخشید. حالا که اون سنسورها هویتش رو شناسایی کرده بودن، اون اتاق فقط اتاق شکنجه نبود و عجیب‌تر از چیزی که ساخته شده بود، به‌نظر می‌رسید.
- پ-پس ... چرا د-داری ... ب-بهم اینارو م ... می‌گی؟
شکنجه‌گر بدون هیچ حسی خندید. اون لحظه توی قلبش رنگی از احساسات نبود، پس همین‌طور که مربع شیشه‌ایِ اطلاعات رو به داخل دیوار می‌چرخوند، به عقب رفت و جواب داد:
- چون خودتو به‌خاطر چنین چیزی تو دردسر انداختی درحالیکه ذره‌ای خبر نداشتی تو چهاردهمین نفر توی این هفته بودی که برای به‌دست آوردن اطلاعاتِ ساختار رد روم و پرونده‌های داخلش، فرستاده شدی و مهم‌تر از همه-...
با لبخند یه‌طرفه‌اش که بی‌شباهت به پوزخندِ همیشگیش نبود تیر خلاص رو زد:
- قرار بود بمیری!
امید مرد نابود شد ... با خودش فکر کرد پس برای همین توی تمام اون یک‌سال هیچ جاسوسی از تیمشون برنگشته بود، طوری‌که حتی هیچ اثری از هویت‌های پاک شده‌اشون هم نتونستن پیدا کنن و این‌طوری مجبور می‌شدن سکوت کنن تا هربار مأمور جدیدی جایگزین بشه و علتش رو پیدا کنه. و این یعنی شکنجه‌گر مقابلش حتی می‌دونست اون کیه و از کجا اومده، اون هم تمام مدت!
- واو ...
با درد خندید. قربانی متوجه شد که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، فقط متوجه نمی‌شد که چرا از اول ازش سؤال کرده بود تا از زبون خودش اعتراف بگیره؟ درحالیکه اون فقط داخل این اتاق آورده شده بود تا شکنجه بشه و هویتش به عنوان جاسوسِ نابود‌شده برای افتخارات شکنجه‌گر رد روم ثبت بشه. این‌طوری می‌تونست پنهانی به رده و عنوانی که توی جامعه‌اش نیاز داشت، برسه و پول زیادی نصیبش می‌شد!
- خب ... حالا به قسمت زیبای داستان رسیدیم!
مرد کوچیک‌تر قدم‌های بی‌هدفش رو دور میزی که کمی باهاش فاصله داشت، هدایت کرد و پرسید:
- علاقه داری چطور بمیری؟ سریع یا با زجر و طولانی مدت؟ البته اگر دیروز بود به‌خاطر عصبی بودنم بهت حق انتخاب نمی‌دادم ولی الآن روی مود خوبیَم و از اون‌جایی‌که نمی‌خوام لباس‌هام خراب بشن و رنگ خون بگیرن، می‌تونی تو انتخاب کنی! پس؟
دست‌هاش رو داخل جیبش فرو کرد و به مرد خیره شد. البته که کسی نمی‌تونست راجع به چنین چیزی انتخاب کنه و تصمیم درستی بگیره، چون محض رضای خدا اینکه از کسی بپرسن راحت‌تره چطور بمیره، به تنهایی قبض روحش می‌کرد، چه برسه به اون لحظه ... اون هم با این آگاهی که همه‌ی آدم‌ها نیاز داشتن به زندگی کردن؛ حتی اگر گناهکارترین و خسته‌ترین بودن چنگ می‌زدن به ریسمان سرنوشت برای تغییر، ولی برای دو نفری که داخل اون اتاق بودن خیلی دیر شده بود ... خیلی!
- سریع! فقط ... سریع ت-تمومش ... تمومش کن ...
مرد با لکنت و لحن مضطربی گفت. اون تا همون لحظه هم احساس مرگ می‌کرد، امّا شکنجه‌گر شروع کرد به خندیدن و به طرف لوله‌ی آزمایشگاهی‌ای که روی میز بود، خم شد و یکی از اون‌ها رو برداشت. نیاز نداشت چک کنه یا اسم اون لوله‌ها رو بخونه چون به‌خوبی اون‌ها رو میشناخت و حتی با وجود دونستن اینکه اون مایع خطرناکه، دستکش‌هاش رو به‌ دست نکرد!
_چرا تمام قربانیا سریع‌ترین راه رو برای مردن انتخاب می‌کنن درحالیکه طولانی‌ترین راه جنبه‌ی‌ فانش بیشتره و من حوصلم سر نمی‌ره؟
آه ساختگی‌ای کشید و با طمأنینه به طرف قربانی قدم برداشت.
- محض رضای مسیح، یه نفرتونم به فکر تفریح من باشه!
لحن از‌ خود راضیِ اون مرد به‌تنهایی برای شکنجه کافی بود و هردوی اون‌ها به‌خوبی می‌دونستن چیزی که اون مرد خواسته، اتّفاق نمیُفته. امّا باز هم قربانی امید داشت به اینکه سریع‌تر‌ بمیره، سریع‌تر از چیزی که حتی دوباره بدنش بتونه تحمل کنه.
- می‌دونی چرا وقتی شیشه‌ی لامپی شکسته می‌شه آدما کمی صبر می‌کنن و بعد از چند دقیقه بهش نزدیک می‌شن برای جمع کردنش؟
قربانی مفهوم حرف‌های شکنجه‌گر رو نمی‌فهمید. حتی اگر می‌خواست هم در اون لحظه به‌حدی ضربان قلبش بالا رفته بود و از شدت داغی عرق‌های ریز و درشت از تمام بدنش سرازیر شده بود که نمی‌تونست متوجه مفهوم حرف‌هاش بشه، پس فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد تا شاید سریع‌تر مرد مقابلش به حرف بیاد. احساس می‌کرد سرگیجه‌ی لعنتیش باعث شده حالت‌ تهوع بگیره و هرلحظه ممکنه معده‌ی خالیش رو بالا بیاره!
- چون داخلش مایع خطرناک مورد علاقه‌ی من وجود داره که می‌تونه اون‌ها رو کور کنه! پس چطوره فکر کنیم تو یه لامپ از اموال همسایه رو شکستی و حالا بی‌توجه به اینکه چه خطری داره تهدیدت می‌کنه، سریع‌تر خواستی شیشه‌های لامپ رو جمع کنی؛ امّا مایعِ بخار شده‌ی داخلِ اون شیشه چشماتو کور کرده؟
مرد بهت‌زده بیشتر چشم‌هاش باز شد. شکنجه‌گر لوله‌ی آزمایشگاهی رو بالاتر جلوی چشم‌هاش گرفت؛ تکونش داد و درحالیکه چشم‌هاش رو متفکرانه ریز کرده و لب‌هاش رو کمی غنچه کرده بود، با لحن کنجکاوی پرسید:
- اوممم فکر می‌کنی کدومش فان‌تره؟ اینکه اول کورت کنم تا صدای فریادتو بشنوم و بعد لالت کنم یا اینکه اول لالت کنم بعد کور؟
نفس خسته‌ای کشید، طوری که انگار واقعاً ناراحته!
- خدای من ... چه دوراهیِ سختیه!
گفت و بدون اینکه اجازه بده مرد حرفی بزنه ناگهان با یه دستش فک قربانی رو گرفت و باز کرد، امّا مقصد ریختن اون مایع رو عوض کرد و به طرف چشم‌های مرد برد و اون رو داخل هردو چشم‌هاش ریخت. فریاد‌های پی‌درپیِ اون قربانی باعث شد نگاه سردش رو به لوله‌ی داخل دستش بده. مایع جیوه تموم شده بود؛ پس بدون توجه به صدای فریاد‌های پی‌درپی و کرکننده‌ی قربانی که می‌گفت "آتیش گرفتم"، به سمت میز رفت و از داخل لوله‌های شیشه‌ای متانول رو برداشت. قرار نبود به این آسونی تموم بشه، می‌تونست با دو مایع خطرناک امّا پرکاربرد یه حرکت خوب بزنه. این‌طوری لباس جدیدش هم خراب نمی‌شد و این موضوع برای کسی که روی موج مُد سواری می‌کنه، نکته‌ی مهمی محسوب می‌شد!
- من ملودی‌های زیادی شنیدم ولی همیشه معتقدم وقتی آخرش تمام قربانی‌ها به خِرخِر میُفتن و گردنشون بریده می‌شه، یا سمی می‌خورن که می‌خوان پسش بزنن، می‌تونه برای یه ریپر بهترین ملودی ای باشه که می‌شنوه!
دَم عمیقی گرفت. به سیگارش نیاز داشت امّا چیزی مانع از کشیدنش می‌شد؛ شاید صدای شماتت‌گر خودش رو نمی‌شنید.
- گرچه بی‌فایده‌اس که فکر می‌کنن همیشه راهی برای نجات پیدا کردن وجود داره، چون زندگی بازیگردان بی‌رحم و باهوشیه ...
راهِ رفته رو برگشت و با ایستادن جلوی قربانی، دست آزادش رو برای ثابت نگه ‌داشتن روی یکی از شونه‌هاش گذاشت و لوله‌ی متانول رو داخل دهن باز مونده‌ی مرد برد که از روی درد ناله می‌کرد و رو به بی هوشی بود.
قبل از اینکه حرکتی انجام بده نگاهش رو روی صورت بهم‌ریخته و سوخته‌ی قربانی چرخوند؛ حتی ذره‌ای احساس همدردی نمی‌کرد.
- هربار که برای زنده موندن تلاش کنی و یه مرحله از مرگ واقعی رو به سختی گذرونده باشی، اون بهت اطمینان می‌ده؛ طوری‌که هیچ‌وقت فراموش نشه همه‌چیز راجع به "هیچی" بود و هیچ‌کس متوجه نشد که تمام مسیرهای پیشرفت فقط یه مرحله‌ی ساختگی برای رسیدن به مرگن! فقط مرگ ...
مرد محکم تکون خورد برای فرار کردن و پس زدن اون مایع، امّا با یه حرکت اشتباه کتف سمت چپش از جا در رفت و درد شدیدی به تن اون مرد برگشت، جوری‌که مغزش تشخیص نمی‌داد برای کدوم‌یک از دردهای جسمش واکنش نشون بده!
- بهت که گفتم ... همه‌چیز راجع به هیچ بودنه! فقط خودتو خسته کردی!
به سردی و بیخیال خطاب به فریادهای مرد گفت و لوله‌ی متانول رو دوباره داخل دهن باز مونده‌اش برد، درحالیکه قربانی به‌سرعت متانول رو به بیرون تف کرد و شکنجه‌گر طوری‌که انگار پیش‌بینی کرده باشه، مقابلش شونه خالی کرد و نرم و باحوصله خندید.
حالا اون قربانیِ رو به مرگ نه می‌تونست ببینه و نه حرف بزنه، درحالیکه یکی از گوش‌هاش هم آسیب دیده بود و سرتاسر بدنش از روزهای قبل پر از زخم بود. دیگه حتی خودش هم حس می‌کرد روحش داره بهش التماس می‌کنه تا جسمش رو با تمام دردها رها کنه و به آرامش برسه ...
- هی! پسر بد ... نزدیک بود لباسمو کثیف کنی!
لبخند سرد و کمرنگی زد. اون حجم از آرامش غیرممکن بود برای کسی که زیر نورهای نئونی و سرخ رنگ شکنجه می‌شه و چقدر براش لذت‌بخش بود زنده گذاشتن چنین کسی ... درحالیکه مردن بهترین هدیه بود براش!
-می‌بینی چقدر بخشنده‌ام؟ زندگیت رو بهت بخشیدم. حالا با بی‌مصرف‌ترین حالت ممکن می‌تونی زندگی کنی؛ البته اگر بشه اسمش رو گذاشت زندگی!
مرد بی هوش شده بود، امّا شکنجه‌گر موهای قربانی رو گرفت و سرش رو بالا آورد. همیشه بعد از شکنجه قیافه‌ی قربانی‌ها رو به ذهنش می‌سپرد به‌خاطر دلایل محکمی که هیچ‌کس ازشون باخبر نبود. اون مرد رازهای زیادی داشت که درون سینه اش حبس شده بودن!
رازهای تاریکی که شاید هیچ‌وقت نباید بلند به زبون آورده میشدن ...
- چه روز طولانی‌ای ... یه نفر دیگه رو از مرگ نجات دادم.
تضاد عجیبی درون لحن غریب و لبخند ظاهریش وجود داشت. نفس کوتاهی گرفت؛ سردرد شدیدش دوباره برگشته بود. امّا به‌خاطر تیر کشیدن ناگهانیِ مغزش تغییری توی چهره‌ی بی‌حسش ایجاد نشد، بلکه عقب رفت تا از اتاق خارج بشه.
کارش با او‌ن‌جا تموم شده بود و حالا می‌تونست به طبقه‌ی بالا برگرده. پس همین‌طور که به طرف در میرفت با رسیدن بهش، جلوی در ایستاد تا سنسورهای حسی هویتش رو تشخیص بدن. بعد از ثانیه‌ای در باز شد و همراه با خارج شدنش، از جعبه‌ی چرمیِ سیگارش که متعلق به پوستِ مار بود، رول دست‌پیچ شده‌ای بیرون کشید و جعبه‌ی چرمی رو به داخل جیبش برگردوند. نگاهی به دو مردی که دو طرف در ایستاده بودن، انداخت و دستور داد:
- زنده بمونه.
مردهایی که دو طرف در ایستاده بودن با اشاره‌ی سرش به داخل اتاق شکنجه رفتن؛ حالا می‌تونست به اتاقش برگرده. نگاهی به ساعتش انداخت و چشمی چرخوند.
تنها نکته‌ی مثبتِ سردرد شدیدی که داشت فقط کشیدن سیگار محبوبش بود، چون بهش حس بهتری می‌داد حتی اگر یه تلقین بود!
اون سیگار با سیگارهای عادی‌ای که می‌کشید فرق داشت چون همه‌اشون رو خودش درست می‌کرد، اون هم با دقت بالا!
درست مثل اتاق عکس‌ و فیلم‌هاش؛ یه اتاق جدا که متعلق به سیگارهای دست¬سازش بود برای خودش داشت که با طعم و اسانس‌های مختلف اون رو پُر کرده بود و هر چند ماه در میون، تمام اون سیگارها رو به مردِ سیگارفروشی که گاهاً کنار کتابخونه‌ی کوچیکی می‌نشست، میداد تا اون‌ها رو بفروشه. شاید اون عادت قدیمی تنها نکته‌ی عجیب و ثابتی بود که توی خودش حفظ کرده بود.
شاید اگر ازش سراغ سرگرمی و علایقش رو می‌گرفتن، می‌تونست اون‌ها رو نام ببره و بگه که اتاق عکس‌ها و سیگارهای محبوبش جزو علایق ثابتش محسوب می‌شن و این فکت رو هرکسی نمی‌دونست جز افرادی که خیلی بهش نزدیک بودن. البته اگر علاقه‌اش رو به کلکسیون وسایل یا جمع کردن چیزهایی که رندوم انتخاب می‌کرد، نادیده می‌گرفت، می‌تونست فقط همون دو مورد رو نام ببره.
نگاه کوتاهی به راهرویی که در سکوت فرو رفته بود، انداخت و فندکی که داخل دستش بود رو بالا آورد. قبل از اینکه اون رو زیر نوکِ فیلترِ پیچیده‌ شده‌اش بگیره که مثل فیتیله منتظر بود تا روشن بشه، رولش رو چند بار زیر بینیش کشید و هربار همراهش دَم عمیقی گرفت.
عطر گیلاس سیاه و اسانس تندش تا مغز استخونش نشست و باعث پوزخند کمرنگش شد؛ ناخودآگاه چشم‌هاش خمارتر می‌شدن.
توی اون دهکده‌ی کوچیکی که سال‌ها پیش بهش سفر کرده بود علاوه‌ بر نگهداری از یه عطر و ساختن ترکیب موندگاری ازش، ساختن رول‌های دست‌ساز زیادی رو یاد گرفته بود که حتی دود کردنشون می‌تونست خاصیت دارویی داشته باشه. شاید دقیقاً از همون‌جا به گیاه‌ شناسی علاقه پیدا کرد؛ به خشک کردنشون، رشد دادنشون و حتی استفاده کردن ازشون!
خسته به گردنش چرخشی داد. تمام مدتی که به جای آسانسور از پله‌ها بالا میرفت، پُک‌های عمیقی به رولِ گیلاس سیاهش می‌زد و از سوختن گلوش مقابل اولین کام لذت می‌برد. جدیداً از اون بو خوشش اومده بود؛ حداقل مثل عطر خنکی که مدتی بود ازش استفاده نمی‌کرد، اذیت نمی‌شد و واکنش بدی نشون نمی‌داد، یا حتی دل ¬زده نشده بود!
با قدم‌های آروم و نرم به سمت دفتر استراحت خودش رفت و به‌محض اینکه در رو باز کرد با مهمونی مواجه شد که از ساعتی پیش توی اتاقش، پشت میزش نشسته بود و کتاب می‌خوند. این موضوع متعجبش کرد؛ فکر می‌کرد بعد از آخرین بحثی که با هم داشتن دیگه قرار نیست اون رو داخل اتاقی کنار خودش ببینه، ولی مثل اینکه اشتباه کرده بود. اون رفیق مزاحم، یه همیشگیِ دست‌وپاگیر بود.
- کی برگشتی؟!
نیاز نبود حتی سلام کنه و حالش رو بپرسه؛ اون‌ها به چنین مکالمه‌هایی عادت کرده بودن!
- دیشب.
- پس راجع به مأموریتت شنیدی.
یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- البته. پدرت خودش شخصاً بهم زنگ زد!
- نیاز نبود تو توی تیم باشی؛ نمی‌دونم نگران چیه!
- چیزی که تو نمی‌دونی!
جان نفس عمیقی کشید، پاورقیِ کتاب داخل دستش رو تا زد و اون رو بست. نگاه آنالیزگرش کلِ هیکل و استایل دوستِ عزیزش رو بررسی کرد، اون تغییر استایل داده بود، اون هم دوباره! حتی بیشتر از هفته‌ی قبل و این موضوع دیگه براش جدید نبود. انگار هربار قرار بود یه تتوی جدید روی بدنش ببینه، یه پیرسینگ جدید و حتی لباس هایی که استایل خودش نبودن امّا بدجور به تنش می‌نشستن و این برای تهیونگ یه پوئن مثبت بود ...
- البته ... البته!
صدای پرتمسخر زمزمه‌ی پسر مقابل بلند شد که داشت تمام انگشت‌های دستش رو با دستمال مرطوبی که روی میز بود، دونه‌به‌دونه پاک می‌کرد. نگاهشون به¬ همدیگه قفل بود. هیچ‌کدوم حرف خاصی نداشتن که بزنن. حتی فیلتر سیگاری که حالا جای انگشت‌های تتودارش بین لب‌های تهیونگ قرار گرفته بود هم خاکستر شده بود. پس جان با صدای نرمی که انگار هیچ اتّفاقی نیُفتاده بود، پرسید:
- مصرفت بالا رفته؟
نگاه تهیونگ خمارتر شد وقتی کام عمیقی از سیگار بین دندون‌هاش گرفت که گونه‌هاش رو به داخل دهنش کشیده بود و این حالت فرورفتگی‌ای روی صورتش ایجاد می‌کرد و خط فک تیزش می‌تونست جذاب‌ترین ویو رو از نیم‌رخ به بیننده بده، به‌خصوص با تتوی کوچیکی که زیر چشم چپش زده بود و موهای باز و بلندش که دسته‌ای از اون‌ها موازی با خط ابرو و بالاتر از شقیقه‌اش، به حالت خال سفید شده بودن.
شاید هیچ‌کس متوجه نشد چطور طی چند ماه دسته‌ی کمی از موهای اون پسر به طور طبیعی سفید شدن؛ اگرچه جذاب‌ترش کرده بودن امّا دردی که متعلق به گذر زمان بود رو هیچ‌کس نفهمید جز خودش!
- مصرفِ چی؟
صدای تهیونگ به‌خاطر اینکه رول رو بین دندون‌هاش نگه‌ داشته بود، واضح شنیده نمی‌شد امّا به‌راحتی صحبت می‌کرد و جان متوجه می‌شد.
- چیزی که داخل اون رول پیچیدی تهیونگ!
- فقط ... اسانس طبیعیه!
- اسانسیه که تو تهیه‌اش کردی!
روی"تو" گفتنِ خودش خیلی تأکید داشت تا بفهمونه راجع بهش شک داره، درست وقتی‌که صدای جان ناخواسته بالا رفته بود. امّا تهیونگ واکنش خاصی نداشت تا متقابلاً به نمایش بذاره، چون اهمیتی نمی‌داد جان باور کنه چیزی داخل اون رول هست یا نه. خودش می‌دونست که از ترکیب خاصی برای های بودن استفاده نکرده، شاید فقط یه گیاهِ خاص؟ امّا نه اون چیزی که جان فکر می‌کرد.
شاید حتی هرکسی که از دور نگاهش می‌کرد به این فکر می‌افتاد که تهیونگ متوجه نیست خاکستر سیگارش هر لحظه ممکنه روی زمین سقوط کنه. امّا به‌محض اینکه خاکستر فیلتر زیادتر شد، تهیونگ دستمال مرطوب رو زیرش گرفت و خاکستر به‌سرعت داخلش ریخت.
و این دقیقاً چیزی بود که از تهیونگ انتظار می‌رفت.
- تعجب می‌کنم اینجایی!
لحن سردش باعث شد جان روی صندلی صاف بشینه و به حرکاتش نگاه کنه؛ پسر مقابلش دستمال رو دور انداخت همراه فیلتر سیگار خاموش شده‌اش و درحالیکه داشت به سمت کُتش می‌رفت، شروع کرد به زیر لب سوت زدن. سوتی که اگر جان حسش رو نمی‌شناخت قطعاً براش جالب بود که از کجا و کی یادش گرفته ولی حالا اهمیت خاصی نداشت.
- چرا؟
- گفتم احتمالاً سرت با هرزه‌ی خونگیت گرمه و برای همین وقت نداری برگردی و به مافوقت سر بزنی!
جان لحظه‌ای چشم‌هاش رو روی هم فشرد تا جواب تهیونگ رو با عصبانیت نده؛ اون اخلاقش بدتر از چیزی شده بود که هفته‌ی پیش دیده بود و این اصلاً خوب به‌نظر نمی‌رسید. شاید اگر از چیزی که می‌دونست کمی حرف می‌زد اون رو کنجکاو می‌کرد؟
نفس عمیقی کشید. چقدر سخت بود دیدن اینکه دوست صمیمیش انقدر مقابلش گارد داره و سعی نمی‌کنه اون رو منطقی درک کنه.
- جیمین هرزه‌ی خونگی من نیست ... اون اخلاقش تغییر کرده، داره سعی می‌کنه آدم بهتری بشه و کمتر به دیگران آسیب بزنه. من رفتارشو دیدم، دیگه مثل قبل نیست و با حرص زندگی نمی‌کنه، پس دیگه راجع بهش این‌طوری حرف نزن!
- اوه ...
تهیونگ همین‌طور که جعبه‌ی سیگار و فندکش رو از جیبش درمی‌آورد و داخل کتش می‌گذاشت، با لحن سرد اما لبی که به تمسخر باز شده بود یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اگر حرف بزنم چی می‌شه؟ افسردگیش شدیدتر می‌شه؟ یا زحمت چند ماهه‌ات برای تبدیل کردنش از یه حیوون به آدم نابود می‌شه؟ کامان تو که نگهداریت ازش خوبه، واسش یه بستنی شکلاتی بگیر و نوازشش کن، شاید بین زمزمه‌هات-...
جان بین حرفش پرید و هشدار داد:
- بسه تهیونگ! داری زیاده‌روی می‌کنی، جیمین فقط دوست منه!
- دوست؟ چه خوش‌خیال ...
صدای پوزخندش تاثیر مستقیمی روی ذهن جان گذاشت.
- مگه دوست اونم نبود و عاشقش شد؟ غیر از اینه؟
صدای گرفته و خشدارش سردتر از همیشه بود وقتی جملات رو به‌آرومی و گزینه‌ای به زبون می‌آورد.
- هر هفته بهش سر می‌زنی ... هرچی می‌خواد براش تهیه می‌کنی ... دکتر می‌بریش ‌... شدی پرستار، شدی مثل یه شوگر ددیِ بی‌عرضه که هرزشو تأمین می‌کنه، با این تفاوت که فقط باهاش سکس نداره و صداش می‌زنه رفیق!
جان همراه تحملش روی لبه‌ی پرتگاه قدم برمی‌داشت، امّا مدام با کشیدن نفس‌های سریع و عمیق کنترلش می‌کرد. پس از بین دندون‌های روی هم چفت شده‌اش به آرومی غرید:
- من فقط کمکش می‌کنم درست‌تر زندگی کنه! همین ... ولی تنها چیزی که نمی‌فهمم اینه که تو چطور انقدر قضاوت‌گر شدی!
تهیونگ پوزخند صدا داری زد؛ چشمی چرخوند و خودش رو روی مبل تک‌نفره‌ی چرمی که زیر پنجره‌ی پشت ساختمون بود، انداخت و همین‌طور که داخل موهای پریشون و بلندش که حجم کمی از سمت چپ اون‌ها سفید شده بود، دست می¬کشید، به عقب فرستادشون. زیر لب هومی گفت.
- قضاوت‌گر؟ دست بردار من فقط حقیقت رو بهت میگم و حداقل کارم از مشاوره دادن بهتره!
- من بهش مشاوره نمی‌دم!
- پس چیکار می‌کنی با هرزه‌ات؟
- چقدر رو اعصابمی!
نفس عمیق‌تری کشید.
- چقدر هربار رو اعصابمی ...
جان خسته از هربار بحث کردن، به‌سرعت سعی کرد آروم باشه و خودش رو کنترل کنه. امّا تنش بینشون هنوز تموم نشده بود، پس دستی به چشم‌هاش کشید. رابطه‌اش با تهیونگ تغییر نکرده بود، نه از سمت خودش. هنوز هم به‌خاطر اون پسر حاضر بود جونش رو به خطر بندازه، یا هرکاری انجام بده که حالش بهتر بشه؛ امّا از وقتی برگشته بودن به روسیه داستان همین بود. تهیونگ خود واقعیش شده بود! طوری‌که اهمیت نمی‌داد، طوری‌که سلاخی می‌کرد و آسیب می‌زد. فرقی نمی‌کرد با نگاهش باشه یا با حرف‌ها و واکنش‌هاش، اون توی آسیب زدن مهارت بالایی داشت و با وجود این کسی جز جان متوجه آسیبی که اول به خودش می‌زد، نمی‌شد.
اون پسر تبدیل شده بود به بهترین و حرفه‌ای‌ترین شکنجه‌گر و آموزش‌دهنده‌ی معروف توی سازمان؛درحالیکه همه درباره‌اش حرف می‌زدن که چنین فردی توی سازمان مخفی اطلاعات و جاسوسی دارن و کسی به گرد پاهاش هم نمی‌رسه و هویت واقعیش رو هرکسی نمی‌دونه. اون حتی دیگه یه مأمور رسمی هم نبود! به لطف پدرش فقط به‌خاطر پول و علاقه کار می‌کرد، علاقه به ریختن گرمیِ¬ خون روی دست‌های بی‌روح و سردش ...
شکنجه، رد روم، مأموریت، عنوان مسابقه‌های زیرزمینی و فایت‌های خیابونی که شاید بعد از هرکدوم طوری خسته و خونی به خونه برمی‌گشت که با آرامش نداشته‌اش فقط بخوابه؛ ذهنش، بدنش و روحش طوری خسته باشه که هیچ‌ چیز حس نکنه جز نیازش به خواب ...
و جان از این مسیر و روند زندگی تهیونگ خسته بود. از اینکه اون رو توی چنین حالتی می‌دید، خسته بود. چون زندگیِ رفیقش به دو بخش تقسیم شده بود و بعد از برگشتنش به روسیه انگار همه‌ چیز عوض شده بود. کسی نمی‌دونست چرا ... کسی نمی‌دونست دلیلش چیه ... تنها تهیونگ بود که بعد از یک شب تغییر کرد و تبدیل به چیزی شد که همیشه ازش فرار می‌کرد. جان به‌خوبی به‌ خاطر می‌آورد که همیشه نگران این وجهه از شخصیت تهیونگ بود؛ درحالیکه اون مرد، کنترل‌گرتر از چیزی بود که کسی باور کنه ...
و حالا جان بعد از هربار حرف زدن و تحویل گرفتن لحنی که می‌دونست متعلق به ذات بی‌رحم تهیونگه، درحالیکه قبلاً اجازه نداده بود کارش به این‌جا برسه، اعتراف می‌کرد که چقدر خسته‌اس و دلش برای رفیق قدیمیِ خودش تنگ شده ...
برای کسی که همراهش تا صبح توی بار بشینه و اجازه بده ودکا مثل خون توی رگ‌هاش، گرمش کنه ... برای کسی‌که اجازه بده دور از خستگی و فشار زندگی انقدر با هم راجع به موضوعات مختلف حرف بزنن که با انرژیِ تحلیل رفته‌ای به خونه برگردن و این‌بار محکم‌ و سرسختانه‌تر از هربار ادامه بدن؛ اما رفته بود ...
خوشحالیِ واقعی اون‌ها مدتی بود که از خونه‌های قلبشون رفته بود و اون‌جا سرد و تاریک به‌نظر می‌رسید ... حالا علاوه بر کشورشون، تمام متعلقاتشون هم یخ بسته بود!
- تو هم همین‌طور، پس برگرد پیش هرز-...
جان به‌سرعت انگشت اشاره‌اش رو بالا گرفت و درحالیکه روی میز با دست دیگه‌اش مشت محکمی می‌زد، به‌خاطر دردش خم به ابرو نیاورد. در عوض تهدید‌وار و پرحرص گفت:
- جرأت نکن کیم! جرأت نکن اون کلمه‌ی لعنت شده رو دوباره تکرار کنی!
تهیونگ با نگاه خیره و سردش به دست‌های مشت شده‌ی دوستش ساکت نگاه کرد؛ این‌طور گارد گرفتن جان خنده‌دار به‌نظر می‌رسید.
- چرا این‌طور بودن رو تموم نمی‌کنی؟ خدای من، یکم بزرگ شو! تو همونی هستی که سال قبل بهم گفتی اگر جیمین از اون لعنتی دست بکشه، منم می‌تونم ببخشمش؛ چون اون هم مثل من گناه‌هایی انجام داده درحالیکه هیچ‌کدوم لایق رفتاری نیستیم که از طرفش دریافت می‌کنیم!
تن صداش رو بالا برد و ادامه داد:
- بهم اینو گفتی یا نه؟ اصلاً به خودت توی آینه نگاه کردی؟ بوی تلخیِ چیزی که از خودت ساختی تمام قلب و روحتو گرفته پسر! داری چیکار می‌کنی؟ داری با کی لج می‌کنی؟ با قلبت؟!
تهیونگ با نگاه جدی و بی‌روحش به چشم‌های عصبیِ جان خیره شد. طوری‌که انگار بحثی نشده، بیخیال پرسید:
- تموم شد؟
- تهیونگ!
- خب پس سخنرانیتو ادامه بده باید برم جایی!
جان برای چند دقیقه فقط سکوت کرد. بالاخره می‌فهمید که حرف زدن با تهیونگ مثل برداشتن آب از یه چاه خشک‌ شده‌ست که هیچ دیدی بهش به داخلش نداره.
پس امید داشتن به چه کارش می‌اومد وقتی‌که هر چقدر درونش دنبال راهی برای برگردوندنش می‌گشت بی‌فایده بود؟ حتی بی‌فایده‌تر از ساختن خونه‌های شنی لبِ ساحل ...
- باشه ...
بی‌علاقه به حرف زدن زمزمه کرد و بدون مقدمه‌سازی برای چیزی که نیاز داشت توضیح بده، گفت:
- اومده بودم اینجا تا راجع به جونگ‌کوک بهت خبر-...
- خفه شو!
فریاد سریع و ناگهانی تهیونگ باعث شد جان بهت‌زده ادامه‌ی حرفش رو قطع کنه و با لب‌هایی که از هم باز مونده بودن، جمله توی دهنش بماسه. تهیونگ با عصبانیت بلند شده بود و داشت به سمتش می‌اومد، امّا جان هیچ کاری نکرد و فقط منتظر موند تا یقه‌ی لباسش بین انگشت‌های قوی رفیق شکنجه‌گرش اسیر بشه!
نفس‌های عمیق و سریع، چشم‌های به خون نشسته، فکی که با ساییدن دندون‌هاش به هم جابه‌جا شد و رگ‌های برجسته‌ای که کنار شقیقه‌ی راستش نمایان شدن ... تغییراتی که توی چهره‌ی تهیونگ به وجود اومده بود، باعث می‌شد ذهن جان سرش فریاد بزنه که اون "خسته و بیتابه" امّا عصبانیت جلوش رو گرفته برای نشون دادنش! غرور و تمام احساساتی که سال‌ها درون روحش زندانی بودن، بالاخره راهی به بیرون پیدا کرده بودن و حرفی برای گفتن داشتن!
اون پسر یه دیوار بزرگ و دفاعی دور خودش، ذهنش و مهم‌تر از همه دور قلبش کشیده بود و به هیچ‌کس اجازه نداده بود راجع به جونگ‌کوک حرفی بزنه یا چیزی بشنوه! از وقتی‌که به روسیه برگشته بود، علاقه نداشت به زندگیِ گذشته‌اش برگرده و جان هیچ‌وقت نفهمید که چرا تهیونگ یهو خودش رو توی بی‌خبری رها کرد درحالیکه چنین چیزی هیچ‌وقت قابل‌ هضم نبود، نه برای عاشق و معشوقی که به‌خاطر عطر تن هم زندگی می‌کردن ...
- دیگه هیچ‌وقت ... (یقه‌ی داخل دست‌هاش رو محکم‌تر گرفت) اسمشو جلوی من نیار! وگرنه کاری می‌کنم توی درد واقعی همراه هزره‌ی افسرده‌ات زندگی کنی ... دوهان!
صدای سرد و خشدارش باعث می‌شد قلب جان غمگین‌تر از چیزی بشه که می‌شد تصور کرد. رفیقش با تمام مقدسات زندگیش قهر کرده بود و این چیزی بود که ناراحتش می‌کرد؛ نه اینکه به اون حالت تهدید شده بود، نه ...
اون می‌دونست تهیونگ حالش خوب نیست، شاید ظاهرش هیچ‌وقت نشون نمی‌داد ولی زندگیش رو به تباهیِ واقعی بود و هیچ‌کس نمی‌تونست جلوش رو بگیره جز یک‌ نفر!
یک نفری که نبود، ساکت بود، دور بود، آروم بود ... و بی‌خبر درون تاریکی غرق شده بود!
جان به چشم‌های به خون نشسته‌ی تهیونگ نگاه کرد. دست‌هاش رو آروم بالا آورد و روی دست‌های رفیقش گذاشت تا شاید یقه‌اش رو رها کنه و با لحن درمونده‌ای زمزمه کرد:
- بسه رفیق ...
پشت دست چپ تهیونگ رو که دور‌ یقه‌اش در حال لرزیدن بود، نوازش کرد. این اواخر چقدر از اون دست کار می‌کشید؟ شاید بارها و بارها اون‌ها رو می‌شست تا بوی خون از بین بره، درحالیکه بوی روح تمام اون خون‌ها داخل مغز و استخونش نفوذ کرده بود.
جان دَم سریع و کوتاهی گرفت، حتی صداش هم گرفته‌تر شده بود.
- قلبت برای دیدنش بی‌تاب نیست؟
- خفه خون بگیر عوضی! فقط خفه شو!
تهیونگ فریاد زد و کاملاً ناگهانی با هُل دادن جان روی میز، مشت محکمی توی صورتش زد، امّا انگار کافی نبود! حرص و عصبانیت منطقش رو ازش گرفته بودن، پس بدون لحظه‌ای مکث کردن مشت‌های پی‌درپی‌اش رو چندین بار توی صورت جان کوبید و بعد از آخرین مشتی که روی گونه‌اش فرود آورد، خودش رو با نفس نفس زدن عقب کشید.
جان هیچ دفاعی نکرده بود ... مثل همیشه آماده بود تا حال بد تهیونگ رو بهتر کنه، اما این‌بار داستان فرق می‌کرد! این‌بار مشت‌هایی که به صورتش برخورد کرده بودن تمرین نبود؛ مبارزه، مأموریت یا بحث نبود! این‌بار اون ضربه‌هایی که لب‌ها و حتی کنار ابروی چپش رو پاره کرد بودن، متعلق بود به اثر هنریِ بهترین آدم زندگیش ... حتی نمی‌دونست باید چه واکنشی نشون بده پس فقط با نفس‌های سنگینی که یکی‌درمیون وارد ریه‌هاش میشدن، آروم خندید و خونی که توی دهنش بود رو به بیرون تُف کرد. کی کارشون به اینجا رسیده بود؟
- د-دستات سنگین‌تر شده ...
کمی مکث کرد و با لبخند دلخوری جمله‌اش رو تموم کرد:
- رئیس!
دست‌های تهیونگ می‌لرزید، درست مثل صدای نفس‌های جان. چشم‌های به خون نشسته‌اش فقط به پسرِ بدون گارد مقابلش خیره شدن که چه بلایی سر تنها دوست صمیمیِ خودش آورده. جان هیچی بهش نگفته بود و این موضوع عصبانی‌ترش می‌کرد، اینکه مثل خودش سریع واکنش نشون نمی‌داد و مسلط‌تر بود، اینکه نیاز نداشت جلوی زبونش رو بگیره!
- می‌گم ... به‌خاطر فایت دیشبت نیست؟
همین جمله کافی بود تا بفهمه جان مثل همیشه ازش با‌خبر بوده، اینکه چیکار کرده و کجا بوده، ولی باز هم ازش پنهان کرده و چیزی نگفته ...
- آره رئیس؟
تهیونگ با اخم وحشتناکی به جان خیره شد که با درد و صورتی که به‌خاطر ضربه‌هاش آسیب دیده بود، به‌آرومی باهاش حرف می‌زد.
برای ثانیه‌ای تمام خشمش از بین رفت و بی‌حس زیر لب چیزی گفت. با عقب‌عقب رفتن به سمت کُتش رفت و همین‌طور که اون رو می‌پوشید به سمت در قدم برداشت؛ حالا تحمل اون فضا براش غیرممکن شده بود.
- هی اگر خواستی حالشو بدونی بهم زنگ بزن، من-...
باز هم جمله‌ی جان تموم نشده بود که تهیونگ اتاق کار رو ترک کرد و در با صدای محکمی بسته شد.
- شاید بتونی صدامو خفه کنی ولی این واقعیت که تو یه ترسویی عوض نمی‌شه!
جان بلند و با دلخوری زمزمه کرد. کتابش رو از روی میز برداشت و نگاهی به پشت دستش که به‌خاطر پاک کردن دهنش خونی شده بود، انداخت. دیگه داخل اون اتاق کاری نداشت پس می‌تونست بره و آثار ضربه‌هایی که از یه غریبه‌ی آشنا خورده بود رو پاک کنه.
- مرتیکه دستش چه سنگین شده، اون از دوست پسر هالکش که وسط مأموریت گرفت قیافمو پیاده کرد روی زمین؛ اینم از خودِ وحشیش که به‌خاطر آوردن اسمش منو زد ... اصلا تکلیفشون مشخصه؟ من شدم شبیه کیسه بوکس براشون ...
زیر لب با درد دوباره غر زد:
- عوضیای عجیبِ زشت ...
با حالت غرغرویی قدم‌های آرومش رو به طرف در برداشت و با دست آزادش گوشیش رو از داخل جیبش بیرون آورد. به‌خاطر ضربه‌های محکمی که تهیونگ بهش زده بود، تمام صورت و گونه‌هاش درد می‌کردن. پس دهنش رو یک‌بار باز و بسته کرد و بهش کش داد تا بتونه راحت‌تر حرف بزنه ولی لبش بیشتر به خونریزی افتاد. بالاخره شماره‌ی مورد نظرش رو پیدا کرد و تماس گرفت.
ثانیه‌ها طولانی می‌گذشتن. درحالیکه از در خارج می‌شد و داخل راهرو قدم برمی‌داشت فرد پشت خط تماسش رو جواب داد و بدون اینکه حال جان رو بپرسه مستقیم پرسید:
- چی شد؟
صدای ضعیف شخص سومی پشت گوشی پیچید امّا جان متوجهش نشد.
- باید دعوتت کنم تشییع جنازه‌ی روحش ... اون مدت‌هاست ما رو ترک کرده!
صدای پشت خط نا امید شده بود. شاید فکر می‌کرد برای آخرین‌بار شانسی براشون وجود داره امّا این فقط یه امید واهی بود، چیزی که حالا وجود نداشت ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑽)Where stories live. Discover now