Chapter 27 & 28

1K 77 3
                                    


نزدیک به دو ساعت رانندگی کرده بود تا به اون هتل برسه، تمام راه علاوه بر عصبانیتی که سلول های مغزش رو تحت فشار قرار داده بود نگران بود ... نگران پسری که با بهانه ی مسخره ای اون رو توی ویلا رها کرد تا با خریدن بالن آرزوها برای جشن دو نفره ی خودشون تا شب برگرده و شام رو کنارش بگذرونه ...
نمیدونست وقتی پاهاش به اون هتل برسه چه اتفاقاتی در انتظارشه و از طرف دیگه ای ذهنش پر شده بود از سوالات مختلف مثل این که "چرا هوسوک باید نزدیک به اون ویلا اتاق بگیره و اونجا ته یون یا هیونگش رو نگه داره" یا "چرا به خودش زحمت داد تا این همه راه رو از سئول رانندگی کنه اما به ویلا نیاد درحالیکه از مکانشون باخبر بود ؟"
جونگ کوک به طور واقعی ای در حال دیوونه شدن بود، فقط فکر به اون پیام مزخرف روی صفحه ی TV برای تهدید ته یون باعث میشد حس کنه میتونه هر کسی که از اون لحظه به بعد جلوش قرار میگیره رو با یه گلوله خلاص‌ش کنه و به زندگی رقت انگیزش پایان بده!
_لعنت!
مشت محکمی به فرمون زد و دندونای محکم و ردیفش رو روی هم فشرد، سلول به سلول بدنش حس میکرد توی آتیش در حال سوختنه، بالاخره با رسیدن به هتل نسبتا بزرگی که کنار جاده بود فرمون ماشین رو با یه دست پیچوند و با دست دیگه اش دنده رو عوض کرد و جوری جلوی هتل نگه داشت و ترمز زد که چرخش ماشین روی سنگ ریزه ها صدای بلند و ترسناکی ایجاد کرد و رد بزرگی انداخت روی زمین!
برای چند ثانیه بی حرکت توی ماشین نشست و بعد کشیدن نفس عمیقی به طرف داشبرد خم شد و با باز کردنش کُلت سنگین و تیره/نقره ایش رو بیرون کشید، خشابش رو بیرون آورد و با چک کردن اینکه پُره پوزخند عصبی ای زد و از ماشین پیاده شد، همینطور که با زدن دکمه ی روی ریموت قفلش میکرد به سمت ورودی هتل رفت و وارد شد.
سرش رو نچرخوند اطرافش رو ببینه، فقط با چشماش دنبال آسانسور میگشت، حتی نیاز نبود وقت تلف کنه و از پذیرش بپرسه که بین چهار طبقه اتاق 43 کدوم یکی از اتاق هاست، پس با دیدن آسانسور به طرفش قدم برداشت و با باز بودنش واردش شد، دکمه طبقه چهارم رو زد، تحت هیچ شرایطی نمیترسید گیر بیوفته چون حتی کُلتش هم پنهان نکرده بود تا حراست هتل از داخل دوربین ها اون رو ببینن و متوقف کنن.
جونگ کوک زده بود به سرش و شبیه به کسایی که هیچی برای از دست دادن ندارن داشت میرفت برای کشتن مردی که هنوز نمیدونست توی چه جایگاهی قرار داره.
با متوقف شدن آسانسور و شنیدن صدای دینگ مانندی که همراه باز شدن در ایجاد شد قدمی جلو گذاشت و ازش خارج شد، جونگ کوک شده بود سراسر چشم، اگه فقط یک نفر توی اون راهرو قدم میذاشت و اون رو میدید به راحتی میتونست بخاطر دیدن مردی که داخل چشم هاش آتیش شعله وری روشن شده و اسلحه‌ش رو طوری توی دست راستش فشار میده که بند انگشت هاش رو به سفیدی بره از ترس یخ بزنه و روی زمین روی زانوهاش تسلیم شده بشینه.
اون چشم های کشیده و تیره حالا از هر وقت دیگه ای تیره تر شده بود و صدای نفس های سنگینش تا مغز استخون خودش هم‌ نفوذ میکرد و توی سرش منعکس میشد، حتی شقیقه هاش از شدت عصبانیت نبض میزد، درست مثل حالت عصبی ای که با جیمین کنار دریا تجربه کرد و فکر میکرد که نمیتونه توی دریا بره و پسرش رو نجات بده سراغش اومده بود.
_زود باش! 43 ... 43 ...43-...
تنها چیزی که جونگ کوک اون لحظه زیر لب زمزمه میکرد همین بود ، شماره ی اتاقی که توی پیام تهدیدی که از طریق تراشه و هوسوک دریافت کرد توی ذهنش پررنگ شده بود و باعث میشد انگشت های دستش دور اسلحه‌ش محکم تر شه.
صدای قدم های محکمش توی راهروی هتل و اخم غلیظی که بین دوتا ابروهاش فاصله انداخته بود ، چیزی نبود که جونگ کوک منتظرش نباشه، میدونست هوسوک تا روز مرگش آروم نمیشینه و بالاخره یه جایی باید بهش ضربه بزنه تا سقوطش رو تماشا کنه و این بار جونگ کوک باید تمومش میکرد!
حتی اگر خودش هم میمیرد باید اون عوضی حرومزاده رو می‌کُشت، باید سایش رو از سر زندگی و خانواده اش برمیداشت طوری که دیگه حتی یه اسم هم ازش باقی نمونه.
نگاه تیزش عدد های چسبیده به در اتاق هارو از نظر میگذروند و انگار فقط منتظر بود تا عدد مورد نظرش رو ببینه و بیشتر آتیش بگیره که بالاخره دید!
اون عدد مزخرفی که توی پیام هوسوک بود رو دید و بالاخره روزنه ی کوچیکی برای نفس کشیدن پیدا کرد ، کفش هاش جلوی در قهوه ای رنگِ اتاق میخ شدن و انگار جهنمی که توی ذهن ارومش برای هوسوک تدارک دیده بود از هر موقع دیگه ای بهش نزدیک و زنده تر بود، جونگ کوک بارها و بارها با روش های مختلفی هوسوک رو توی ذهنش کشته بود و حالا میدونست با یه گلوله تموم کردن زندگیش لطف خیلی بزرگیه اما تحملش از سر حد ممکن رد شده بود.
نفس عمیقی کشید، چرخی به گردنش داد و صدای "تق" مانند قلنج گردنش باعث شد پوزخند شُلی بزنه که به سرعت محو شد، انگشت های دست راستش رو تکون داد تا اینطوری تمرکزش رو حفظ کنه.
_ امروز داستانتو خودم مینویسم و تموم میکنم!
به خودش اطمینانِ خاطر داد و یکی از پاهاش رو برد بالا و لگد محکمی به در زد که صدای بدی ایجاد کرد اما در باز نشد، نگاه سرد و ترسناکی به در انداخت و کُلتش رو بالا گرفت ، کاملا آماده بود تا قفل کارتی روی در رو با گلوله نابود کنه تا در باز بشه و بعد با دیدن هوسوک اولین تیر خوش شانس اسلحه‌ش رو توی مغزش خالی کنه ، کاری که هوسوک با اون و قلبش کرده بود چیزی نبود که جونگ کوک بتونه ازش بگذره.
اما وقتی انگشت اشاره اش رو روی ماشه برد در اتاق با صدای ' تق ' مانند آروم و ضعیفی تا نصفه باز شد .‌‌..
جونگ کوک اسلحه‌ش رو به سرعت بالا گرفت و وقتی در کاملا باز شد چهره ی شخصی که کنار در ایستاده بود رو دید و همین باعث شد بهت زده خشکش بزنه!
برای لحظه ای به چشم هاش شک کرد که مبادا اشتباه اون در لعنت شده رو انتخاب کرده باشه اما نه ... اون تهیونگ بود که نگاه ترسیده و غم زدش رو به مرد شوکه شده و خسته ی روبروش انداخته بود.
هردو ساکت بودن و نگاه دلتنگ اما ترسیده ی تهیونگ روی چشم های مرد مقابلش که رو به سُرخی میرفت و موهای پریشون و تیره رنگش که درهم روی پیشونیش پخش شده بودن بخاطر عجله اش چرخید.
چقدر دوست داشت مثل قبلا دستش رو داخل موهای جونگ کوک فرو کنه صدای متعجبش رو بشنوه که با تلخی ساختگی میگه "نکن اینطوری عصبیم میکنی" چقدر دوست داشت روی چشم هایی که حالا بعد از ازبین رفتن تعجبش رنگ سردی به خودشون گرفته بود رو ببوسه و بگه " آرزو دارم فقط یه بار دیگه بهم بدون نفرت نگاه کنی جونگ کوکی" ...
دروغ بود اگر به خودش دلخوشی میداد برای آروم گذشتن اون لحظات چون اون ترسیده بود حتی بدتر از روزی که همدیگه رو توی دفتر کار جونگ کوک دیدن میترسید اما وقتی این تصمیم رو گرفته بود که تا وقتی به خواسته اش نرسه عقب نکشه لبخند کوچیکی رو روی لبش نشوند و سعی کرد به دست های عرق کرده از ترسش بی‌توجه باشه، به خوبی میدونست جونگ کوک آماده اس برای کشتن کسی که داخل اون اتاق بود ...
اون نگاهِ ترسناک مردِ از دست داده اش رو هنوز میشناخت.
_بالاخره اومدی جونگ کوکی؟
صدای خشدارش که سعی کرده بود نلرزه باعث شد عضلات خشک شده ی جونگ کوک قوت بگیره و به خودش بیاد، طوری که انگار منتظر یه واکنش بود، شاید اون لحظه هیچوقت متوجه نمیشد تهیونگ چه حجم از ترسی رو داره بخاطر آخرین ملاقاتشون تحمل میکنه و هر وقت که به کف دستش نگاه میکنه اون علامت سوختگی عزیزش رو میبینه!
_م-ممکنه اسلحه ات رو بیاری پایین؟!
جونگ کوک با شنیدن درخواست تهیونگ چشم هاش روی کل صورتش که با لبخند کوچیکی پوشونده بود و سعی میکرد استرسش رو پنهان کنه چرخوند و روی چشماش قفل شد.
باورش نمیشد شنیدن دوباره ی صداش باعث شد حس کنه که نفرت داره ذره ذره وجودش رو پُر میکنه ، عین یه شیشه که بالاخره شکسته و خورده هاش توی قفسه سینه جونگ کوک دارن سلول به سلول و به آرومی خراش میندازن ، چیزی که الان بهش احتیاج داشت جیمین بود که توی آشپزخونه از پشت تماشاش کنه که چطوری با هیجان غذا های روسی مورد علاقه اش رو برای شام شب آماده میکنه درحالیکه خیلی ازش تعریف کرده بود اما به جاش‌ نگاهی به رنگ قهوه ی تلخی که بی شباهت به رنگ چشم های تهیونگ نبود روبروی چشم هاش داره بهش التماس میکنه که آروم باشه.
_جونگ کوکی؟
تهیونگ با ملایمت مرد مقابلش رو صدا زد و آب دهنش رو قورت داد و به زخم گوشه ی لبش زبون زد تا از خشکی و استرسی که ‌باعثش شده بود فاصله بگیره ، اگر جونگ کوک کمی دیگه با اون نگاه یخ بسته اش نگاهش میکرد میتونست قسم بخوره درو محکم روش میبست و از پنجره ی هتلش خودش رو به پایین مینداخت تا اون عذاب رو تموم کنه، اما نفس لرزون و بیصدایی کشید و دستگیره ی در رو بین انگشت های عرق کردش فشرد و در رو بیشتر باز کرد ، از جلوی در کنار رفت تا جونگ کوک بتونه وارد اتاق بشه اما جونگ کوک همچنان بی حس و یخ زده جلوی در ایستاده بود و اسلحش رو بالا نگه داشته بود طوری که انگار دستش هیچوقت از آرنج خم نشده و همیشه همونقدر صاف و مستقیم مونده!
_ب-بهتره تا مامور حراست هتل توی دوربین ندیده که با اسلحه وارد اتاق یکی از مهمان ها شدی بیای داخل!
تهیونگ با اشاره زده به دوربینی که کمی دور تر ازشون روی سقف بود هشدار داد و ساکت شد، یعنی باید بهش میگفت که با پول مدیر هُتل رو خریده تا اجازه بده مردش بدون اینکه جلوش گرفته بشه بیاد سراغش و کل طبقه ی چهارم رو کرایه کرده برای یه شب تا وقتی جونگ کوک به اونجا میرسه هیچ مزاحمی اونجا نباشه؟ نه قطعا نباید میگفت وگرنه حکم قتل خودش رو امضا کرده بود طوری که میدونست راه برگشتی وجود نداره، حتی تا همونجا هم اشتباه کرده بود که پیام تهدیدش رو اونطوری برای جونگ کوک فرستاد و ته یون رو تهدید کرد.
_عزیزم؟
جونگ کوک چشماش رو ثانیه ای روی هم فشرد، انگار بی حس شده بود ، همه ی استرسش و نگرانی ای که تا رسیدن به هتل برای گروگان گرفته شدن ته یون و یونگی داشت حالا تبدیل شد به نفرت و عصبانیت خاموشی که خاکستر زیرش فقط آماده ی یه جرقه بود تا شعله بکشه به زندگی هر کسی که اون اطرافه و تهیونگ کسی بود که روی همون خاکستر بی حرکت قدم برمیداشت ... آزادانه اما نگران!
جونگ کوک قدم های آروم و سنگینش رو به داخل اتاق برداشت و تهیونگ بعد از اینکه اون کاملا وارد اتاق هتل شد در رو بست و نفس حبس شده اس رو خارج کرد، انگار ذهنش مدام بهش یه آلارم با پرچم سبز نشون میداد که تونسته مرحله ی اول دعوت رو با موفقیت انجام بده.
اما وقتی دوباره ناامید شد که تونست از نیم رخ جذاب فرمانده ی مقابلش نگاه بی حسش رو ببینه که دور تا دور اتاق چرخید ، اونجا پر شده بود از شمع های پارافینی زرد و قهوه ای رنگ که هر کدومشون با نوار کوچیک قرمز رنگ دور بدنه اشون تزئین شده بودن توی همه جای اتاق پخش شده بود ، روی میز ، روی پاتختی ، کنار تلویزیون و حتی روی کشو های باز شده ی کمد لباس ها!
_ازش خوشت میاد؟
با صدای آروم و لحن نرمی پرسید تا صدای جونگ کوک رو بشنوه اما نگاه اون مرد هنوز داشت به اطراف میچرخید، انگار دیدن لوستر ایستاده ی کوچیک کنار تخت که نور زرد رنگ ملایمی رو توی کل اتاق پخش میکرد و حتی عقربه های ساعت دیواریه شبرنگ هم که توی اون نور محو به خودش رنگ گرفته بودن و آروم آروم جلو میرفتن براش پر از سوال و حس مزخرفی بود اما سکوت کرد،درست مثل همیشه.
_ اگه یکم صبر کنی-...
تهیونگ لبخند استرسی زد و خواست بازوی جونگ کوک رو بگیره تا اون رو به سمت میز کوچیک گوشه ی اتاق که روش بطری های شامپاین گرون قیمت و عود های خاکستری رنگ قرار داشت هدایت کنه اما مچ دستش بین راه به سرعت توسط انگشت های قوی جونگ کوک گرفته شد و با کشیده شدنش توی یک قدمیش ایستاد و توی چشم های مرد جذابش نگاه کرد.
مردمک چشم هاش از دلتنگی ای که داشت قلبش رو آتیش میزد لرزید، نفس کشیدن براش سخت شده بود، میدونست توی هر موقعیتی چطوری میتونه خونسرد بنظر برسه اما الان نمیتونست، اون دلش میخواست لب های مرد مقابلش رو ببوسه فقط برای یه بار دیگه و آره جونگ کوک مال اون بود، اون نمیتونست به یه خاطره و عشق دیگه جونگ کوک رو ببازه، به خوبی یادش میومد وقتی با خودش قرار گذاشت که با هوسوک همکاری کنه بخاطر پروژه ای که آینده رو تغییر میداد میدونست هیچوقت نمیذاره که جونگ کوک از پیشش بره، اون میتونست لذت ببره با هر کسی بخوابه اما نمیذاشت عاشق کسی بمونه و بالاخره بدستش میاورد حتی به قیمت نابود کردن خودشون.
_کوک...
_با صمیمیت اسممو توی دهن کثیف و دروغگوت نیار!
بالاخره صدای بم و ترسناک جونگ کوک بلند شد و پشت بندش سردی کُلت براقش روی شقیقه ی تهیونگ نشست و نگاه سرد و یخ زدش همه ی وجود اون پسر رو فریز کرد.
این همون نگاهی بود که تهیونگ اونو به خوبی می‌شناخت ، همونی که خود جونگ کوک واقعی بود، بدون هیچ ملایمت و گرمایی ... سرد و یخ زده! تلخ و نفسگیر! طوری که نگاهش هوا رو ازش بگیره و سردی لحنش تموم سلول های بدن اون رو بی حس کنه ... طوری که انگار هیچوقت هیچ راه برگشتی وجود نداشت و نداره ... آره اون خود جونگ کوک قدیمی بود!
لبخند محو و غمگینی روی لبای برجسته و سرخش رنگ گرفت، چقدر عجیب دلتنگ بود حتی برای چنین لحن و تهدیدی!
_ فقط یه دلیل ... یه دلیل کوچیک بهم بده تا اولین تیر اسلحه امو توی مغز کوچیکت خالی نکنم!
لحن جونگ کوک برخلاف چشم های به خون نشسته اش کاملا آروم ، جدی و خونسرد بود عین یه مُرده ی بی نبضه یخ زده که به راحتی میتونه توی اوج یخ زدگی آتیش بگیره و انگار این جمله آسون ترین چیزی بود که توی این لحظه میتونست به زبون بیارتش چون در واقع کاملا آماده بود که این کار رو انجام بده ...
جونگ کوک کاملا آماده بود که انتقام همه درد هایی که تهیونگ به قلبش وارد کرده بود رو بگیره، درد دوسال عذاب کشیدنش ، درد بی نفسی هاش و اشک هایی که فقط توی قلبش خفه میشدن و درد تحمل تنهایی که شد تنش، شد منزوی شدن و کابوس دیدن های تکراری که نفسش رو میبرید!
_ت-تولدت-...
_وقتی داری حرف میزنی صدای کوفتیت رو بلند تر بنداز توی گلوت بتونم بشنومت!
_ بخاطر تولدت ...
گوشه ی لب های خشک جونگ کوک بالا اومد و پوزخند صدا داری زد، اسلحه اش رو پایین آورد انگار پوزخند کافی نبود چون با صدای آرومی که کم کم اوج گرفت شروع کرد به خندیدن و بینش با تمسخر پرسید.
_چی ...تولد؟
دوباره خندید، اون خنده های سرد و با تمسخر شبیه به تیغی بود که روی قلب تهیونگ کشیده میشد، انگار مثل هر سال جونگ کوک روز تولد خودش رو یادش رفته بود چون مطلقا هیچ اهمیتی نمیداد که توی کدوم روز از سال بدنیا اومده!
_ میگه تولد ...
سرد لبخند زد و به آرومی با مسلط شدن به خودش اسلحه اش رو دوباره بالا برد و روی شقیقه ی پسر مقابلش گذاشت، توی اون سالهایی که با تهیونگ توی رابطه و رفاقت بود جونگ کوک هیچوقت اهمیتی به تولدها نمیداد ،نه تنها برای تولد خودش بلکه برای تولد تهیونگ هم کار خاصی انجام نمیداد و همیشه اعتقادش این بود که اون روز یه روزی عین همه ی روز های سال و تهیونگ هم دست کمی ازش نداشت با این حرفش موافق بود و اون هم هیچوقت اصراری روی چیزی نکرد اما حالا ذهن جونگ کوک پر شده بود از این سوال بزرگ که تهیونگ اون رو با نقشه از پیش جیمین تا اون هتل خراب شده کشونده بود فقط بخاطر تولد؟ احمقانه بود چون هردو حس های همدیگه رو به تولد میدونستن.
_ بهترین دلیلی بود که میتونستی برای اینکه همین الان بکشمت بهم بدی.
_ بخند ... آره بخند بهم اما من فقط دلم میخواست برات تولد بگیرم برای اولین بار و تلاش کنم برای ساختن یه حس بهتر برات!
_ الان قراره مثلا واکنش خاصی نشون بدم؟
_من بخاطر واکنشت اینو نگفتم!
جونگ کوک با صدای کنترل شده ای غرید.
_پس دردت چیه؟
_کاش فقط یه بار بدون هیچ قضاوتی منو بشنوی!
تهیونگ بخاطر لحن عصبی و تنفر شدید جونگ کوک که بهش حس رقت انگیز بودن رو القا میکرد باعث شد حرفش رو تقریبا فریاد بزنه و لب هاش بخاطر بغضی که توی گلوش نشسته بود بلرزه.
_ بشنو منو! توقع زیادیه؟
_آره ... آره توقع زیادیه پس دهنتو ببند!
_اما من دلم برات تنگ شده عوضیِ بی رحم!
لباشو محکم روی هم فشار داد، چشماش بخاطر پس زدن اشکی که به زور داشت تحمل میکرد میسوخت و قلبش بیشتر، جونگ کوک همیشه همین بود، یه بار که اعتمادش میشکست اگر دوباره شانسی به کسی میداد دیگه هیچ اعتمادی وجود نداشت و این برای از بین بردن یه رابطه کاملا کافی بود.
تهیونگ با غم نگاهی به صورت جونگ کوک انداخت اما از گوشه ی چشمش دید که انگشت مرد مقابلش روی ماشه رفت و همین بیشتر به گلوی پر بغضش درد بخشید، ولی هیچکدوم از اون ها اندازه ی لحن بی رحم جونگ کوک کشنده نبود.
_ علاقه ندارم یه هرزه دلش برام تنگ بشه بخصوص که اون تویی!
با چشم هایی که به اشک نشسته بود و نمیتونست چهره ی مرد یخ زده و جدی مقابلش رو واضح ببینه پس با درد جواب داد.
_با کسی خوابیدم؟ پاهامو واسه کسی باز کردم؟ آره؟ تن فروشی کردم برای چیزی عوضی که اینطوری بهم میگی هرزه؟
با صدایی که میلرزید از روی ناراحتی گفت و پلک سریعی زد که دو قطره اشک همزمان دور طرف گونه های بی رنگش افتاد و جونگ کوک به سردی دوباره لبخند زد و سر کُلتش رو به حالت نوازش وار روی شقیقه پسر مقابلش کشید، میدونست این کار چطوری تهِ دلش رو خالی میکنه و اون دنبال همین بود، حتی ذره ای دلش به حال تهیونگ نمیسوخت.
_هرزگی فقط به تن فروختن و زیرخواب شدن نیست!
سر اسلحه ای که به شقیقه ی تهیونگ کشیده میشد باعث شد چشماش بیشتر از اشک پر بشه.
_گذاشتی روت قیمت بذاره و بعد بدون ترس خودتو فروختی با اینکه بهش نیاز نداشتی ...
انگار داشت یه چیزایی رو تو ذهنش مرور میکرد و هر دو میدونستن منظور جونگ کوک از قیمت گذاری شخصی ، کسی نبود جز هوسوک که باعث همه ی این اتفاقات بود!
_ذهنت هرز شده، روحت هرز تر، هر چقدر قدرت بدست آوردی بیشتر آینده اتو فروختی، منو فروختی، آرامش و خاطراتمونو فروختی!
اسلحه رو ثابت نگه داشت و به اشک هایی که مثل دونه های مرواید از چشم های غمگین پسر مقابلش میریخت نگاه کرد، یاد خودش افتاد که بالای سر قبر خالی چطوری اشک ریخت و صدایی نشنید و نفهمید قبر خالیه!
_ منو به چی فروختی و بهتره بگم به کی؟
_ نفروختم ... فقط مدتی کنارت گذاشتم چون باید انجامش میدادم!
جونگ کوک سرد لبخند زد.
_ کجا بزرگ شدی که نمیدونی کنار گذاشتن با جهنم کردن یه زندگی چقدر متفاوته؟
تهیونگ میدونست که همه ی این حرف ها حقشه اما چرا انقدر قلبش می‌سوخت؟ انگار که حرف های جونگ کوک تبدیل به دوتا دست شده بودن و داشتن گلوش رو فشار میدادن تا تقاص اشتباهاتش رو ازش پس بگیرن، درد داشت ... جسم، روح، ذهن و نفرت توی نگاه و حرف جونگ کوک درد داشت!
انگار با یه چاقو افتاده بود به جون احساساتش و میخواست با هر ضربه ای که به کالبدش میزنه خونریزی رو شدید اما به آرومی پیش ببره و جونگ کوک نمیخواست تمومش میکنه ، میخواست ذره ذره اونو بین دست هاش فشار بده و نابودش کنه.
سردی اسلحه ای که روی شقیقه اش بود باعث میشد حس کنه هر لحظه به مرگ نزدیکه پس نفس عمیقی گرفت تا اشک هاش رو کنترل کنه و موفق شد. باید آروم میموند چون میدونست جونگ کوک از دیدن گریه و اشک متنفره و بیشتر عصبی میشه، اما نمیدونست دلیل واقعی این که جونگ کوک از اشک متنفره اینه که قلبش درد میگیره! همون قلب تاریک و یخ زده اش که مدتی بود رنگ آبی و عطر خنک یه نعناع رو توی خودش حل کرده بود ... جونگ کوک حالا متفاوت تر از قبل خودش بود و این رو تهیونگ هنوز به طور واضحی متوجه نشده بود اما میدونست تغییر کرده و باعث چه کسی میتونه باشه!
_فکر میکردم توی خاطراتت انقدر دوستم داشتی که باعث بشه الان به حرفام گوش کنی و اون اسلحه لعنتی رو از سرم دور کنی!
_داشتم!
_الان نداری؟
سوال مزخرفی پرسیده بود اما قلبی که درد داشت و هنوز عاشق بود متوجه نمیشد چرا باید بخاطر ذهن تاوان بده و پای تصمیماتش بمونه، اما همیشه این قلب بود که تاوان ذهن صاحبش رو پس میداد و قلب تهیونگ از این قضیه مستثنی نبود!
جونگ کوک نفسش رو با صدا از بین لب هاش خارج کرد و تهیونگ با وجود اینکه ترسیده بود اما به این فکر کرد که حتی چقدر دلش برای صدای نفس های جونگ کوک تنگ شده، همیشه میتونست توی باشگاه خصوصی جونگ کوک بعد تمرین بشینه و به صدای نفس هایی که خسته بود اما با قدرت بیشتری به کیسه بوکس ضربه میزد رو بشنوه ... از اون روز ها خیلی گذشته بود اما خاطرات زنده اش طوری شبیه سازی میشد توی ذهنش که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و همون دیروز اون ها برای آخرین بار همو بوسیدن و از هم جدا شدن ...
شاید اگر جونگ کوک ازش میپرسید پشیمونی از شبی که توی باشگاه باهاش خداحافظی کرد شروع میکرد به حرف زدن که بهش بگه" پشیمونم! پشیمونم پیشت نموندم ، پشیمونم عمیق تر نبوسیدمت، پشیمونم تورو هدف قرار دادم برای رسیدن به چیزی که میخوام ... پشیمونم" اما جونگ کوک چنین سوالی اون لحظه نمیپرسید، شاید جوابش رو میدونست اما نمیخواست خاطرات را زنده کنه ...
_ باشه ... بهش جواب نده! تو هیچوقت بهش جواب ندادی، الانم مثل همیشه.
تهیونگ به خودش مسلط تر شده بود به هر حال اون تهیونگ بود بود ، همون کسی که توی هر موقعیتی سعی میکرد اعتماد به نفسش رو حفظ کنه و خونسرد بنظر برسه اما مقابل جونگ کوک هنوز هم نمیتونست بخصوص که تکون خوردن هیستریک انگشت های دستش چیزی نبود که از چشم های مرد مقابلش دور بمونه و پوزخندی روی لباش نشینه.
_ میدونی اگه مغزم میتونست خاطرات رو بالا بیاره ، اولین خاطره ای که دور مینداختم چی بود؟
جونگ کوک با سردی زمزمه کرد و اسلحه‌ش رو از شقیقه ی تهیونگ فاصله داد اما فشار انگشتاش رو روی مچ دست راست تهیونگ بیشتر کرد و باعث شد اون بخاطر درد چند لحظه چشماش رو ببنده و لب هاش رو روی هم فشار بده تا صدای ناله ای از بین لباش فرار نکنه و جونگ کوک نفهمه که چقدر درد میکشه.
_نه ...
ضعیف زمزمه کرد ، تقریبا میدونست چه جوابی در انتظارشه اما همه ی تمرکزش روی مچ دستش بود که داشت بین انگشت های قوی جونگ کوک له میشد، اون انگار از وقتی باهم مبارزه میکردن تا دفاع شخصی رو یاد بگیره هم قوی تر بود، شاید بهتر میشد اگر تهیونگ میفهمید جونگ کوک هیچوقت توی ضربه زدن بهش سخت نگرفته چون نمیخواسته آسیب ببینه ... چون اون مرد همیشه راه های پنهانی رو برای نشون دادن دوست داشتن انتخاب میکرد دقیقا برعکس این اواخر که نمیتونست علاقه اش رو نسبت به جیمین پنهان کنه، بیشتر نشونش میداد، عمیق تر حرف میزد و نوازش میکرد ... جونگ کوک با تمام دردهایی که کشیده بود داشت بخاطر پسرش واقعا زندگی میکرد.
_ فکر کن!
_ن-نمیدونم-...
تهیونگ دوباره با زمزمه ی ضعیفی تکرار کرد و قبل از اینکه جملش رو به پایان برسونه ، مچ دستش که بین انگشت های قوی جونگ کوک قفل بود به عقب پیچ خورد ، بازوی جونگ کوک از پشت روی کتفش نشست و به گردنش فشار اورد و درسته که از پشت انگار توی بغل جونگ کوک قرار گرفته بود اما از فشار شدید روی مچ و گردنش نفسش بُرید و چشماش رو با درد بست.
صدای نفس های بلند و سریعی که از بینی داخل ریه هاش میکشید جونگ کوک رو راضی میکرد!
پوزخند صدا داری زد و سرش رو آروم به گوش تهیونگ نزدیک کرد طوری که صدای بم و جدیش باعث شد موهای بدن تهیونگ سیخ بشه و بعد به سردی زمزمه کرد.
_ روزی که با چشمام دیدم زنده ای!
جمله ی ساده ای بود اما درد و تنفر و اتفاقاتی که پشت خودش جا داده بود تبدیل شد به یه جیغ بلند و کر کننده توی ذهن اون پسر و بعد همه جا سکوت شد ... عین یه خاکسپاری بی جنازه ای که همه منتظرن جسد به دستشون برسه تا دفن کنن!
خودش رو ...
خاطراتش رو ...
علایق و خنده هایی که هیچوقت شنیده نشد و سکوت کنن برای زندگی که زود و ترحم برانگیز به پایان رسید ...
_نداشتی!
بی صدا لب زد، نمیدونست صدای کدوم یکی از نبض هاش رو داره میشنوه توی سرش، اما برای لحظه ای سرش گیج رفت و دردی که بخاطر پیچیده شدن دست و فشار کتفش تحمل میکرد سِر شد! حرف جونگ کوک براش خیلی سنگین بود چون میدونست اون رو توی خونه ی نامجون دید و حرفاشون رو شنید ...
انگار قرار نبود تهیونگ تا ابد یادش بره که چطور به مردش خیانت کرد ، چطور گذاشت که جونگ کوک بالا سَر قبر خالیش گریه کنه و چطور با تیکه های شکسته ی قلب جونگ کوک موقعیتی که پیش هوسوک داشت رو خواست و بدست آورد!
اما ما بین همه ی اون اتفاق ها تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که قلبش برای صدای بی قرار نفس های جونگ کوک میتپه ، صدایی که انگار دیگه متعلق به اون نبود ...
درست مثل جیمین که قبلا همیشه فکر میکرد که جونگ کوک بهش متعلق نبود و این دقیقا چیزی بود که تهیونگ بهش فکر میکرد اما حقیقت داستان اینجا بود که جونگ کوک از اولین برخورد، اولین پنهانی تماشا کردن پیانو زدنش توی عمارت ارباب جئون و اولین تصادفی که برای زنده بودنش مجبور شد به مادرش زنگ بزنه و ازش کمک بخواد بهش متعلق شد!
اون دو پسر سرنوشتشون جور دیگه ای بهم گره خورده بود، گره ای که باید طی یه اتفاقاتی به دست آدم های بازیگر زندگیشون پیش میرفت تا توی موقعیت مناسبی بهم برخورد کنن و رابطه ی واقعیشون شکل بگیره!
چیزی که تهیونگ باید به طور حقیقی ای میدونست این بود که جونگ کوک از اول هم بهش متعلق نبود حتی وقتی خودش متوجه شد چقدر عاشق اون مرد سرد و مغروره!
_شاید هیچوقت دوستم نداشتی ...
حقیقتی که بهش فکر میکرد رو به زبون اورد بالاخره و تلخ لبخند زد، بدنش شُل تر شد وقتی صدای نفس های منقطعش جونگ کوک رو عصبی تر کرد، دیگه براش مهم نبود چه اتفاقی میوفته، فقط میخواست جونگ کوک واقعی رو به خودش برگردونه و از عواقبش بی خبر بود!
_ تو هیچوقت نمیتونی عاشق کسی باشی!
جونگ کوک با خونسردی و آزادانه از عشقش حرف زد.
_ اشتباهت همینجاست، من یکی رو همین نزدیکیا دارم منتظرمه! تا چند ساعت پیش تو بغلم بود طوری که حتی لباسای خیسمم بخاطرش عوض نکردم که مبادا عطر تنش از روی تن و پیرهنم بره و آره ...
به سردی خندید و بیشتر به کتف تهیونگ فشار وارد کرد طوری که نفسش برای لحظه ای برید و بلاخره ناله ای از بین لباش فرار کرد.
_ من فقط عاشقش نشدم، من دچارشم! بیمارِ بودنشم! اون چشمای معصوم لعنتیش ... تو نمیدونی من چطوری دارم بخاطرش زندگی میکنم! رنگ روحشو دیدم! زیبایی چشماش رو دیدم! من برای عطر تنش میتونم بمیرم و مطیع شم! میتونم مثل مسخ شده ها ساعت ها بهش زل بزنم و از الهه بودنش حرف بزنم! پس آره ... من عاشق نمیشم بلکه یاد میگیرم آدممو! من یاد گرفتم بخونمش چیزی که تو هیچوقت یاد نگرفتی!
تهیونگ با هر تاکید محکم و پر غرور جونگ کوک پودر میشد، صدای شکستن خودش رو لحظه به لحظه بیشتر میشنید و جونگ کوک شده بود کسی که با بی رحمی تمام براش مهم نبود روزی فکر میکرده عاشق این پسری که الان توی بغلش بود شده ، چون حالا مدام لحن نگران جیمین برای از دست ندادنش توی ذهنش دوره میشد و جونگ کوک میدونست این‌بار دیگه راحت از تهیونگ نمیگذره، این بار تمومش میکنه تا دیگه ترسی برای پسرش وجود نداشته باشه چون به خودش اصلا فکر نمیکرد.
_ پس دیگه دهنتو برای قضاوت کردن من باز نکن هرزه!
دوباره اون کلمه رو به سردی گفت و مچ دست تهیونگ رو رها کرد و با فشار اوردن به کتفش تقریبا اون رو به سمت جلو و نزدیک به تخت پرت کرد، دیگه حتی نمیتونست نزدیک بودن به بدن تهیونگ رو تحمل کنه ، چون وقتی اون شب پاهاش رو از دفترش بیرون گذاشته بود جونگ کوک همون لحظه خاطراتش رو با تهیونگ دفن کرد، هر خاطره ی خوب یا بدی که بود دیگه نمیخواست بهش فکر کنه چون میدونست فکر کردنش اون رو بیشتر توی غم و عصبانیت خیانت تهیونگ غرق میکنه که تاریکی های اطرافش دوباره اونو دوره میکنن، جونگ کوک این بار کسی بود که برخلاف در آغوش کشیدن رنگ تیره ی خودش میخواست بی رنگ بمونه، نگران بود از دوباره سرد شدن، از بی حس شدن از اینکه اگر قلبش رو سیاهی و سردی بگیره دیگه چطوری به تیله های ستاره بارون چشم های پسرش نگاه کنه و بگه "قلب من!" جونگ کوک میترسید از برگشتن به چیزی که بود و تهیونگ سیاه چاله ای بود تا اون رو به سمت چنین چیزی بکشه، خسته کننده بنظر میرسید ولی انگار این بازی تمومی نداشت.
_هرزه ...
آروم زمزمه کرد به طرف جونگ کوک چرخید و دستش رو روی کتفش گذاشت و آروم ماساژش داد، انقدری که درد به قلبش وارد شده بود به جسمش وارد نشد.
_ چقدر برات تکرار کردن اینکه بهم بگی هرزه آسون شده ...
_چون شبیه کاکتوسی که نمیشه نوازشت کرد، آغوش میخوای اما آماده ای با خارهای تنت زخم بزنی، درد بدی!
_اما کاکتوس خودش انتخاب نکرد که خار داشته باشه، همونطوری خلق شد!
_ ولی تو انتخاب کردی و خودت خواستی این باشی!
_ آره ... حق باتوئه ولی فکر کردم تو منو یه طور دیگه ای میبینی و بهم علاقه داری!
با غم گفت و لبخند تلخی زد، این بلا رو خودش سر خودش آورده بود اما هنوزم جونگ کوک رو قشنگ ترین تاریکی ای میدید که روح داره و نیاز داره در آغوش کشیده بشه، انگار دونستن اینکه جیمین الان دوست پسرِ مرد مقابلشه براش ذره ای اهمیت نداشت تا وقتی میتونست به امیدی که داره چنگ بزنه.
_ مشکل تو اینجاست که تلاش نکردی! نجنگیدی ، نشستی یه گوشه و تماشا کردی که چطوری مراقبتم، چطوری دارم عاشقی میکنم و فریاد میزنم خواستنتو! تو فقط تماشا کردی از دست دادن چیزی که داشتی رو اما نمیدونستی من واسه کسی که برام نجنگه نمیجنگم!
جونگ کوک با حرفش مخالفت نکرد ، انگار تهیونگ امشب با کشوندنش به اینجا فقط حرف های تلخش رو به جون خریده بود. تهیونگ عصبی و برای بار دوم روی زخم گوشه لبش که بخاطر دعوا با هوسوک بوجود اومده بود دست کشید و سعی کرد بدون توجه به دردی که توی مچ دست و کتفش احساس میکنه به طرفش بره.
_ میدونی ، بعد از تو احساسات رو خاموش کردم و تموم مدت تو قشنگی رویاها زندگی رو ادامه دادم ولی اون اسمش زندگی نبود! فقط نفس کشیدن بود تا وقتی بتونم دوباره خودم بشم روبروت، بشم چیزی که حالا میتونه ازت محافظت کنه!
جونگ کوک با تمسخر دوباره خندید ،دیگه به صورتش نگاه نمیکرد، حرکاتش عجیب آروم شده بود اما تهیونگ میتونست ببینه که چطوری با انگشت شستش روی بدنه ی کُلتش رو نوازش میکنه جوری که انگار بدن مورد علاقشه ‌، درست عین عادت های قدیمیش که وقتی میخواست توی یه ماموریت تمرکز کنه ، روی بدنه ی سرد کُلتش دست ‌میکشید و فکر میکرد تا چطوری ضربه بزنه، از کجا و چقدر سریع باشه!
جونگ کوک توی نقطه ضعف پیدا کردن ماهرترین بود اما هیچوقت تهیونگ ندید که از این مهارتش استفاده کنه ، چون میدونست اون مردی که حالا مقابلش به سردی حرف میزد از آسیب زدن به آدم ها دوری میکرد و شاید برای همین بود که افراد کم و انگشت شماری باهاش صمیمی بودن و خانواده اش حساب میشدن.
_محافظت کنی ... عجیبه! نمیدونم چرا همه فکر میکنن به محافظت نیاز دارم!
با لحن بی حسی گفت و تهیونگ قدم های آروم جونگ کوک به سمت یکی از مبل های راحتی توی اتاق رو با نگاهش دنبال کرد و وقتی جونگ کوک خودش رو با خستگی روی اون پرت کرد و سرش رو بالا اورد ، تهیونگ احساس کرد تا مغز استخونش یخ زد و لحظه ای آرزو کرد که کاش هیچوقت چشم هاش بینا نبود چون خالی ترین نگاهی که توی عمرش از جونگ کوک دیده بود رو تجربه کرد ، یه گودال تاریک که از درد بی حس شده و تهیونگ هیچوقت اون مرد رو تا این حد بی حس ندیده بود طوری که انگار هیچی برای از دست دادن نداشت و این خطرناک بنظر میرسید.
_ نترسیدی؟
_ا-از چی؟
_از اینکه چه واکنشی نشون بدم وقتی میفهمم خیانت کردی!
_ترسیدم!
_ولی انجامش دادی و به حال و روزم خندیدی ... حتما با خودت گفتی قرار نیست دیگه بفهمه زنده ام پس مهم نیست قلبش میشکنه که منو از دست داده ، مهم نیست نیست توی کابوس داره زندگی میکنه، مهم نیست که چیزی ازش باقی نمیمونه ... به هر حال اون جونگ کوکه، نه؟
صدای جونگ کوک آروم و خونسرد بود عین شکارچی ای که از دور به شکارش نگاه میکنه و مطمئنه که تیرش توی قلب شکارش فرود میاد ، با عصبانیت سرکوب شده ای که روش خاکستر آرامش ریخته بود داشت به سطح صاف اسلحه‌ش نگاه میکرد و روش دست می‌کشید، گفتن یه سری حرفا که حتی برای خودشم بلند نمیگفت حالا وقتی به زبون میاورد درد بیشتری رو به قلبش منتقل میکرد.
_من بهت خیانت نکردم، با خودم نگفتم که اگر بفهمه برام مهم نیست ولی-...
_ششش!
کُلتش رو بالا آورد و با گذاشتن روی بینی و لباش در حالیکه صورتش رو جمع کرده بود زمزمه کرد.
_نشنوم صدای دروغ گفتناتو!
نگاه به خون نشسته و سردش رو بالا گرفت و بهش خیره شد.
_خسته نشدی؟ حالت بهم نمیخوره از این همه رقت انگیز بودن؟
_جونگ کوک!
_باور کن من جات خسته شدم از این همه تلاش برای دروغ گفتن! برای پوشوندن خیانتی که توی ذهن کثیفت فقط یه اتفاق ساده بود و مطمئن بودی دوباره همه چیز به حالت اول برمیگرده!
تهیونگ درمونده تر از همیشه چشم هاش رو روی هم فشرد ، قلبش داشت با سرعت سرسام آوری توی قفسه ی سینش میکوبید و دلش میخواست جونگ کوک مثل همه ی وقتایی که از ترس پلک هاش میلرزید بیاد و بغلش کنه اما میدونست که دیگه نمیتونه تجربش کنه، اون دیگه بازوهای جونگ کوک رو دور شونه های خودش نداشت تا بعد یه روز خسته کننده توی آزمایشگاه بره دنبالش و بهش بگه "بیا بهم تکیه کن! میدونم امروز خیلی خسته شدی" ... دیگه نداشت هیچ کدوم از اون محبت کردن و صدای گرم عشقش رو!
_ جونگ کوک ... تو حتی نمیذاری راجع به نیمه پُر لیوان-...
_ خالیه!
_ چ-چی؟
_ لیوانی که ازش حرف میزنی تماماً خالیه ... عزیزم!
قلب تهیونگ بازی در آورده بود ، چقدر درمونده بنظر میرسید وقتی اینطوری دلتنگ محبت کردن اون فرمانده ی بی رحم که نگاه سرد از چشم های کشیده و جدیش برای کشتن یه عشق کافیه بود چه برسه لفظ "عزیزم"!
_شاید اگه بری آرامگاه و از بالا یه نگاه به قبر خالی و دروغین خودت بندازی ، متوجه حرفم بشی.
برای اولین بار بعد از مدت ها ذهن جونگ کوک تماما اونجا بود ، میدونست اگه به جیمین یا راهی که دو سه ساعته با استرس طی کرده فکر کنه ، مطمئنا نمیتونه انگشت اشارش رو برای کشیدن ماشه کنترل کنه ولی این سکوت اون رو تبدیل به خودش میکرد. تبدیل به همون جونگ کوک تاریکی که توی سیاهی و سکوت غرق میشه اگر آبی روح پسرش اون رو نجات نده و مطمئنا دفن کردن جنازه ی تهیونگ توی همون قبری که بالای سرش گریه کرده بود کمترین کاری بود که میتونست قلبشو آروم کنه حالا که به اجبار توی اون اتاق هتل باهاش گیر کرده بود!
گوشه ی لبش به طرفی بالا کشیده شد و پوزخندی همون گوشه جا خوش کرد، فضای اتاق رو بررسی کرد، کم کم داشت یادم میومد این اتاق لعنتی چرا براش آشناست و تهیونگ چرا اینجارو انتخاب کرده! اون ها وقتی همراه یونگی داشتن به دگو میرفتن برای استراحت اونجا رو انتخاب کردن و همون شب بعد از یه جرات و حقیقت دو نفره و اتفاقات غیر منتظره ای که بینشون افتاد و جونگ کوک هیچوقت به یاد نیاورد، تبدیل شد بهترین مکان برای تهیونگ!
شاید فرداش موقع خوردن صبحانه به جونگ کوک گفت که براش چیکار کرده و اون همه اش رو به شوخی گرفت چون میدونست تهیونگ عادت داره اذیتش کنه اما وقتی مدت ها بعد به طور اتفاقی متوجه واقعیتش شد دیگه حرفی به میون نیاورد! هردوی اون ها با وجود علاقه ی بینشون پنهانی و گاهی به طور واضحی عشقشون رو بهم ابراز میکردن، اما تنها کسی که همیشه مقاومت داشت جونگ کوک بود چون ترس هایی که تحمل میکردن بهش اجازه ی پیشروی نمیداد!
زندگی اون سه نفر انگار توی چرخه ی اتفاقات روی دورِ تکرار گیر کرده بود، در حالیکه اون ها هر موقعیت مشابهی رو با کمی تفاوت زندگی کرده بودن ...
_فقط میخواستم تا زمانی که برگردم دنبالم نگردی ولی تو چه خوب جام رو با یکی دیگه پُر کردی!
جونگ کوک با صبوری خندید، تهیونگ نمیدونست داره با حرفایی که قرار نیست اوضاع رو بهتر کنه چه بلایی سر خودش میاره، چون جونگ کوک آماده بود برای آسیب زدن، خُرد کردن، آماده برای شکستن دیوارِ صبر و انرژی دارکی رو که ماه هاست داخل خودش سرکوب کرده تا از یه پروانه ی آبی ای که توی قلبش زندگی میکرد محافظت کنه.
_ یه بار بهت گفتم تو در جایگاهی نبودی برام که بخوام جایگزین برات تو زندگیم بیارم، پس اگر میبینی بندِ رابطه امون پاره شده بخاطر اینه که تو هردومون رو غرق کردی توی آتیش جهنمی که خودت ساختی و دور شدی تا تماشا کنی من تنها چطوری توش میسوزم!
_باشه!
تهیونگ دیگه نمیتونست مقاومت کنه، پس با عصبانیتی که بخاطر حرفای جونگ کوک تحمل میکرد رفته رفته با هر تاکیدی که میکرد صداش اوج گرفت.
+ باشه...باشه...باشه!
نفس عمیقی کشید و بالاخره داد زد دردش رو.
_بخاطرش پشیمونم! بخاطر تمام اتفاقات پشیمونم ، بخاطر اینکه احمق بودم و فکر کردم میتونم دوباره بدستت بیارم پشیمونم، از اینکه فکر کردم همیشه قلبت مال من میمونه و این اشتباه بود پشیمونم ... میفهمی؟
صداش از روی حسرت میلرزید و نفسش یکی در میون بالا میومد.
_پس چرا فقط یه فرصت بهم نمیدی تا درستش کنم!
جمله ی آخرش رو با بلندترین حد صداش به گوش جونگ کوک رسوند و ثانیه ی بعد اتاق توی سکوت فرو رفت ...
مردمک چشم هاش لرزید، با تموم وجود تلاش کرده بود با اعتماد بنفس مقابل مرد بی رحمش بنظر برسه اما همه اش از بین رفت، اون توی این دوسال حتی هوسوک رو تحمل کرده بود به امید اینکه دوباره برگرده توی آغوش جونگ کوک اما حس لعنتی ای که دوباره یه بغض خفه کننده رو ته گلوش نشوند باعث شد تا بفهمه انگار تَه خطه، اون جونگ کوک غیر قابل نفوذ بنظر میرسید حالا شدید تر از دو سال قبل، جوری قلب اون مرد انعطاف خودش رو از دست داده بود که انگار تهیونگ همیشه یه غریبه بوده!
_میخوای درستش کنی؟
به سرعت جواب داد.
_آره ...
_ باشه، پس از تمام ساعتایی که بدون تو تلخ گذشت شروع کن.
نگاه جونگ کوک از روی تهیونگ برداشته شد ، دست راستش رو به دسته‌ی مبل تکیه داد و از روش بلند شد ، عضله های پاهای بخاطر شوکی که تا به اون هتل رسیدنش بهش وارد شده بود خشک شده بودن اما سعی کرد توجهی بهشون نکنه، اینکه فکر میکرد ته یون توی خطره میتونست هوا رو از ریه هاش خارج کنه و حالا اینجا بود درحالیکه که میدونست اون پدر و دختر حتی هیچ آسیبی ندیدن، پس نگاه کوتاهی به سمت میزی که روی اون شامپاین و شیشه های تکیلا قرار داشت رفت، به راحتی میتونست متوجه بشه تهیونگ چه هزینه ی سنگینی برای آماده کردن اتاق انجام داده، ولی از قلب یخ زده اش حسی بیرون نمیومد تا قدردانه تولد عجیبش باشه!
_جبرانش کن برام عمری رو که بی هدف گذشت!
روی میز چیز های مختلفی بود ، همه چیز برای داشتن یه شب عالی برای تولدی که فقط جهنم بود برای جونگ کوک ، یه جهنم که از روز بدنیا اومدنش شروع شده بود و انگار تمومی نداشت.
نفس عمیقی کشید و برای باز کردن سر چوب پنبه ای شامپاین بی حوصله بود پس فقط با باز کردن سر شیشه ی مشکی رنگ تکیلا خودش رو قانع کرد و کمی از اون رو توی یکی از اون لیوان های ظریف و لبه کوتاه روی میز ریخت.
_جبران کن کابوسایی رو که با حس از دست دادن تو پر شده بود ... جبرانش کن تمام اون دردایی رو که شبانه روز کشیدم تا زانوم خم نشه و لاشخورای دورم آماده نشن برای تیکه و پاره کردنه تنه روحم!
پوزخندی به خاطرات شیرین توی ذهنش زد و انگشت های بلندش رو دور کمر لیوان پیچید، چقدر مراقبش بود اون روزا، یه طوری که حتی بهش اجازه نمیداد گاهی خرید های خودش رو به تنهایی انجام بده و کمکش میکرد چون نمیتونست بیان کنه چقدر بهش اهمیت میده و مراقبشه، پس توی عمل سعی میکرد نشونش بده! ولی حالا حس عجیب و سردی داشت نسبت به اینکه حتی یه روز از اون پسر مراقبت کرده که مبادا جئون وون بهش آسیبی بزنه!
_از اونجا شروع کن!
چشم های خسته ا‌ش رو روی هم فشرد برای ثانیه ای و به سمت تهیونگ برگشت.
_میتونی؟
تهیونگ ساکت کف دست های یخ زدش رو به لباسش چسبوند تا بلکه یکم گرما احساس کنه از جهنم بدنه تبدارش ، نمیتونست متمرکز به چشم های ترسناک جونگ کوک که به نگاهی عمیق بهش خیره شده بود نگاه کنه، تمام ذهنش شده بود فریاد از افکاری مثل این که "هیچ چیز بدتر از این نیست کسی رو که یه روز عاشقش بودی الان روبروت با بی تفاوت ترین نگاهی که میتونست نسبت بهت داشته باشه بایسته و طوری باهات حرف بزنه که حس یه حشره بهت دست بده که دیر یا زود بین دست هاش کشته میشی" و همین باعث میشد تهیونگ دلش بخواد جلوی اشک هاش رو نگیره و بذاره سُر بخورن روی گونه های رنگ گرفته از تبش ... نفس لرزونی کشید، مدام چشم هاش رو روی هم میفشرد و از نگاه کردن به جونگ کوک دوری میکرد تا دوباره اشک نریزه!
_اگ-اگه ... اگه فقط-
_فقط؟
_اگه فقط بهم یه فرصت کوتاه بدی-...
_فرصت؟!
فریاد سوپرایز کننده و عصبی جونگ کوک همه ی بدن تهیونگ رو لرزوند، به سرعت سرش رو بالا گرفت و توی جاش خشک شد، شعله های خشم زیر خاکستر دفن شده ی قلب جونگ کوک مدام با هر کلمه ی تهیونگ آماده بود تا شعله ور بشه و زبونه بکشه به تمام اون جسم و اتاقی که درونش قرار داشتن اما هردوی اون ها خوب میدونستن که این‌بار تاثیرش کوتاه مدت نیست ، این بار کل وجود جونگ کوک تاریک میشه تا فریاد نزنه درد هایی که تا حالا توی خودش خفه کرده بود اما خفه میکنه صدایی رو که روش بلند میشه رو!
_چطوری انقدر جرات داری که فرصت میخوای؟ مگه نمیبینی؟ هاح؟
فریاد نمیزد اما تن صدای محکم و قویش باعث شد تهیونگ قدمی به عقب برداره.
_روحمو ازم گرفتی ... حس میکنم یه مرد مُسن با موهای گندمی توی من زندگی میکنه که عمرشو بخاطر یه عشق دروغین از دست داده ، نه میتونه غصه بخوره نه میتونه تلافی کنه و نه میتونه گِله کنه ... دیره دیگه برای هر کاری ...
جونگ کوک درد داشت، درد حقیقت هایی که این مدت سعی کرده بود بهشون فکر نکنه و با جیمین تسکینشون داده بود، چنگ زد به طناب محبت و عشقی که عطر پسرش اون رو آروم کرد، جونگ کوک عمیقا درمونده بود برای حال خوب ، برای نداشتن آرامشی که جیمین بهش هدیه داد و تهیونگ ازش گرفت، انگار حالا قرار نبود تموم بشه اون همه خاطره ... انگار اون زخم ها خیال بسته شدن نداشتن ، هر دفعه سر باز میکردن و بوی تند خون و آهنِ زنگ زده اش زیر بینی جونگ کوک می پیچید، انقدر واقعی که معده ی نا رفیقش به طور عصبی به بدنش دستور بده درد بگیرن، مچاله بشن، نفسشو بگیرن!
شدید تر از جوری که ذهن نا مهربونش نفسش رو میگرفت اما بدنش تقاص پس میداد مثل همون لحظه ای که متوجه نشد چه بلایی سر دستش اومده چون فقط ادامه میداد تا شنیده بشه!
_انگار فقط یه گوشه نشسته و منتظر مرگشه!
_جو-جونگ کوکی-...
_میبینی؟ تو از من چنین چیزی ساختی!
_دستت داره-...
اما جونگ کوک بی توجه به حرف های تهیونگ ، با صدای گرفته و خشدارش که عصبی بودنش خش دار ترش کرده بود به حرف هاش ادامه داد.
_کوک دست-..
_ تو از منی که هیچوقت برات بد نخواستم چنین چیزی ساختی و تبدیلم کردی به یه هیولا!
جونگ کوک فریادش حتی بلند تر از قبل شده بود، اما گوش هاش برای شنیدن حرف های تهیونگ کر شده بود، هیچی نمیشنید، متوجه صدای نامفهومی که از بین لبای تهیونگ فرار میکرد نمیشد، فقط سیاه چاله های روح و قلبش دوست داشت همه حرف هایی که توی این دوسال توی خودشون دفن کرده بود رو فریاد بزنه، فریاد بزنه و بگه اون دو سال اندازه ی یه عمر برای یه مرد 80 ساله سنگین بود، آخراش بود!
جونگ کوک میخواست عمیقا فریاد بزنه تا بگه شبی که توی پارکینگ یخ زد و دیگه نتونست گریه کنه قلبش داشت منفجر میشد از غمی که عذاب وجدانش بهش هدیه داده بود و حالا رفیقش، عشق مرده اش، کسی که به عنوان خانواده ازش محافظت میکرد بعد دو سال پنهان شدن و خیانت برای تک تک ثانیه هایی که گذرونده ازش شانس دوباره میخواست ... شانسی که مال پسر دیگه ای شده بود!
_ا-التماست میکنم ، به من گوش کن، باشه، هر چی که تو میگی فقط بهم گوش بده برای چند ثانیه!
تهیونگ با بدنی که میلرزید و اشک از چشم های زیباش روی گونه هاش سُر میخورد عاجزانه درخواست کرد.
_دستات داره خ-خون میاد ... اون شیشه ی لعنتی رو بذار کنار داره بهت آسیب میزنه!
تهیونگ با بغض و نگاه ترسیده به دست راست جونگ کوک گفت و جونگ کوک انگار تازه متوجه خورد شدن لیوان بین انگشت هاش شده بود ، چون دست راستش رو بالا اورد و با تکون دادن انگشتاش تیکه های شیشه ی شکسته ی لیوان بیشتر توی پوست دستش فرو رفت و خونریزیش بیشتر شد، اما حسش نمیکرد!
اون لحظه اصلا حسش نمیکرد ... دیگه حتی از دیدن اینطور حال خودش نمیترسید فقط با چشم هایی که عمیق و تاریک بود به شیشه های روی پوستش خیره شد، انگار میخواست توی رنگ خون خودش غرق بشه.
_چطوری-...
آروم زمزمه وار پرسید از خودش که چطور اون شیشه ی تکیلا رو بین انگشتای کشیده و قویش خُرد کرده ...
_ببین چیکارش کردی ...
تهیونگ ترسیده با قدم های بلند خودش رو به جونگ کوک رسوند و سریع دستش رو گرفت، بدون اراده اشک میریخت، انقدر حس های مختلفی اون لحظه تحمل کرده بود که نمیدونست چرا داره میمیره از بغض و دلتنگی، دلش میخواست دست پسر مقابلش رو ببوسه و پانسمان کنه، اما وقتی جونگ کوک دستشو رو پس کشید و خورده شیشه های شکسته ی لیوان رو با قدرت به سمت تخت پرت کرد لحظه ای ترسیده سرش رو بالا گرفت و خشک شد، چون خوب می‌شناخت درد مردی رو که یه روزی جز بغل اون جایی برای رفتن نداشت و بیرحمانه حالا اون رو از خودش دریغ کرده بود!
_جو-جونگ کوکی ...
_حالم از صدات بهم میخوره وقتی اینطوری صدام میکنی!
تهیونگ چشماش رو بست و اشک از بین پلک های روی هم افتاده اش سُر خورد، اگر زجه میزد و التماس میکرد کافی بود؟ چطوری باید دوباره علاقه ای رو بدست میاورد که حالا حتی صداش هم حال مردش رو بد میکرد!
_نذار ازم بگیرنت ...
جونگ کوک میخواست پوزخند بزنه، میخواست سرش رو بالا بگیره و جای اینکه به پارگی کف دستش نگاه کنه، پوزخند بزنه برای چیزی که تهیونگ نداشت و میخواست ازش گرفته نشه، اما لباش کش نمیومد، انگار چیزی که اسمش رو احساس گذاشته بودن از قلبش گرفته شده بود، طوری که میتونست قسم بخوره اگر زمین باز میشد زیر پاش تا هردوی اون ها رو ببلعه بدون هیچ واکنشی شبیه یه ربات فقط خیره به اتفاقات نگاه میکرد .‌.. همینقدر عجیب و ترسناک!
_ چیزی رو که نداری، چطوری میخوای ازت گرفته نشه؟
_یادت رفته؟ 
تهیونگ چشماش رو باز کرد و قطره هایی که داخل پلک هاش جمع شده بودن آزاد شدن و روی گونه هاش سُر خوردن، اون زیبا بود ... زیباتر از چیزی که حتی نتونسته بود به جونگ کوک خود واقعیش رو نشون بده، درست مثل جیمین که هر بار کمی از خود واقعیش رو اشکار میکرد تا جونگ کوک ازش زده نشه ... شاید تنها وجه اشتراک اون ها ترسشون بود که برمیگشت به از دست دادن اعتماد مردی که عمیقا قلبشون رو تصرف کرده بود.
_بهم قول دادی پناهم باشی حتی اگر جایی برای موندن نداشتم یه روزی ... اگر تمام دنیا توی رستاخیزشون جایی برای فرار نداشتن من میتونم بین بازوهات پناه بگیرم!
جونگ کوک شروع کرد به در آوردن چند تیکه ی ریز شیشه از داخل دستش، حس دردی نداشت، حتی خیسی خون رو روی پوست خودش حس نمیکرد، درست مثل حرفای تهیونگ که اصلا حسش نمیکرد با اینکه بخاطر میاورد روزی که توی پیاده رو قدم میزدن و برمیگشتن خونه ی خودش چون اولین سالگرد مادر تهیونگ بود و جونگ کوک تنها کسی بود که بین بقیه ی آدمای اطرافش میفهمید درد قلبی رو که بدون مادر سالش رو بگذرونه، پس بهش پناهگاه داد که مراقبشه، که دردش کمتر بشه، اما حالا از اون قول چیزی باقی نمونده بود.
_یادم نیست!
_ی-یادت نیست یا نمیخوای به یاد بیاری؟
تهیونگ میخواست سعی کنه که جونگ کوک اعتراف کنه که به یاد میاره قولی رو که بهش داده بود. قولی رو که وقتی تهیونگ توی اون روز ابری اشک ریخت چون دوباره بعد یه سال حس میکرد دیگه بی کس ترین آدم روی زمین شده و همونجا بود که جونگ کوک بغلش کرد و بهش قول داد که درمون میکنه همه ی بی پناهی هاش رو ، بی پناهی هایی که با خیانتش به جونگ کوک بیشتر شده بود و تهیونگ داشت درد کاری رو می‌چشید که خودش باعثش شده بود.
_فرقش چیه؟
_فرقش اینه که من اینجا بی پناه ترینم! قرار نبود پناهم باشی مردِ من؟
جونگ کوک سرش رو بلند کرد ، پشت پلک هاش از خستگی داغ بودن اما نگاهش دوباره یخ زده بود، شنیدن اون لفظ "مرد من" از زبون تهیونگ حس عجیبی بهش داد طوری که لحظه ای احساس کرد عین یه شیشه ی نازک که هر لحظه از فریزر منتقلش کنی داخل یه کوره ی داغ ، اعصابش داره آروم آروم تَرَک برمیداره و این اصلا خوب نبود.
بالاخره گوشه ی لبش از طرفی محو به بالا کشیده شد و لبخند تلخی زد.
_ بهم بگو چطوری قراره پناهت باشم وقتی-...
حرفش رو بدون اینکه احساسی به کلمه هاش داشته باشه رها کرد و ساکت شد، حال عجیبش رو خودش هم نمیفهمید، انگار چیزی رو گم کرده باشه مدام بین در های سیاه داخل ذهنش که اون رو داخل راهروی طویلی گیر انداخته بودن دنبال فرار میگشت، دنبال پیدا کردن جمله ای که دردش رو نشون بده حالا که میتونست درد و بریدگی دستش رو هم احساس کنه.
_و-وقتی چی؟
_ وقتی-...
دَم عمیقی گرفت.
_من از تویی ضربه خوردم که فکر میکردم مراقب قلبمی ...
دست های تهیونگ در حین گرفتن دست جونگ کوک برای اینکه حس میکرد اینطوری اون راحت تر حرف میزنه خشک شد ، جمله ی مرد مقابلش عین ناقوس تیز و پر تکرار کلیسا توی گوشش پیچید، فضای اتاق خفه کننده بنظر میرسید و نفس های تهیونگ انقدر یکی درمیون از بین لب هاش خارج میشدن که مطمئن نبود بخاطر دلتنگی جونگ کوکه یا درد حرف هایی که داره ازش می‌شنوه ... چیکار باید میکرد؟ چی باید میگفت؟ اینکه اون وقتی جونگ کوک رو داشت متوجه نمیشد مراقبت چیه؟ متوجه این نبود که ممکنه یه انتخاب همه چیز رو ازش بگیره؟ باید چه جوابی به حرف درد داره جونگ کوک میداد؟
دستش رو عقب کشید و با لحن منتظری پرسید.
_اون ... ا-اون برات کافیه؟
_بیشتر از تمامِ تو ... حتی بیشتر از تمام نبودنات وقتی بودی و حِسش نکردم!
_پشیمون میشی! 
_حداقل این بار بدهکار قلبم نمیشم!
شکست ... برای بار چند هزارم شکست جوری که صدای شیشه های پودر شده اش با صدای بلندی به گوش روحش رسید و خبر داد که قلبش لایه ی زیبای شیشه ایش رو باز هم از دست داده، اون مرد بی رحم تر از همیشه از دلبرش مراقبت کرد، با اطمینان ازش حرف زد طوری که انگار نمیدونست قلبش میشکنه! جونگ کوک به خوبی خبر داشت باز هم راز هایی وجود داره که قلبش رو بشکنه اون به یه زندگی آروم اعتقادی نداشت اما این رو هم مطمئن بود که بدهکار قلبش نمیشه چون عاشقی میکرد، عمیق میبوسید، عمیق نوازش میکرد و عمیق دوست داشت پسری رو که وجودش طلب میکرد برای نفس کشیدن از عطر تنش، لمس کردن بدنش و تماشا کردن روحش در حالیکه که بی غم ترین آبی دنیاست! جونگ کوک از پروانه ی زندگیش محافظت میکرد تا بدهکار قلبی نباشه که یک بار اشتباه کرد و حالا داشت تاوانش رو پس میداد، جوری که انگار زندگی هیچوقت یادش نمیرفت تسویه حساب کنه حتی اگر ذره ای مقصر باشی!
_ از کی انقدر مطمئن و محکم راجع به احساساتت حرف میزنی؟
نگاه جونگ کوک لحظه ای پر شد از حس ناشناخته ای، انگار ذهنش چیزی رو بهش یاد آوری کرده بود.
_ از وقتی که زندگیم شد تکرار و تکرار و تکرار تا بهم یاد بده بالاخره یه جا باید بشکنم طلسم خسته کننده ی عادتو ... باید بشکنم زنجیر بردگی عقلمو!
تهیونگ با درد لبخند زد، طعم دهنش تلخ شده بود.
_ولی این الان منم که دارم میشکنم ... حواست هست جونگ کوکی؟
_اینطوری صدام نکن!
_ ولی وقتی اینطوری صدات میکردم دوست داشتی-...
_تمومش کن!
جونگ کوک با فریاد یه یکباره هشدار داد و دست چپش رو که هنوزم باهاش اسلحه‌ش رو نگه داشته بود بالا اورد و اون رو روی سینه ی تهیونگ محکم کوبید!
درست روی همون قلبی که یه روزی عاشقش بود و حرکت آروم نبض هاش رو می‌شمرد تا مطمئن بشه تا وقتی که اون خوابه همه چیز مرتبه و خودش رو قانع میکرد که یه چک کردن عادی و بی منظوره ... حتی برای جونگ کوک هم به یادآوردن اون حس ها دردناک بود.
_تمومش کن این عذاب دادن منو!
تهیونگ لال شده بود و قفسه ی سینه اش بخاطر شدت ضربه درد میکرد اما دست لرزونش رو برای گرفتن دست جونگ کوک و التماس بهش بالا آورد تا بین انگشت هاش قفلش کنه و بگه "لطفا منو به یاد بیار، لطفا خاطره هایی که با هم ساختیم رو به یاد بیار" ...
دلش میخواست عاجزانه برای دلتنگیش التماس کنه و بگه "یعنی هیچکدوم از خاطره هامون ارزش نداشت که منو ببخشی و بهم شانس دوباره بدی؟" اما میدونست نمیتونه به زبون بیاره چنین حرفایی رو، میدونست جونگ کوک عاشق جیمینه و همین داشت نابودش میکرد، یادش نمیرفت چقدر غمگین میشد وقتی هر وقت جونگ کوک رو چک میکرد پنهانی و میدید اون پسر کنارشه، یا در حال بوسیدنشه یا نوازش کردنشه ... همین براش میشد عذاب قلبی و روحی طوری که برسه خونه و با انواع و اقسام مشروب خودش رو خفه کنه چون دیگه نداشت اون لمس های نصفه نیمه رو ... نمیتونست به بهانه ی بازی و شیطنت مرد مورد علاقش رو ببوسه، لمس کنه و حتی برای توضیح شنیدن راجع به دفاع شخصی خودش رو روی پاهای جونگ کوک بکشه و بگه همون لحظه تایم برای استراحت میخواد ... هیچکدومش رو نداشت و ته همه ی این ها میشد مست کردن تا مرز بیهوشی و با تصور کردن عشقبازی با جونگ کوک به کام رسیدن و وقتی که صبح بیدار میشد حس انزجار و رقت انگیزی بهش دست میداد که حاضر بود این لحظه واقعی بمیره ...
_عاشقم بودی؟
بی صدا زمزمه کرد طوری که صداش به گوش جونگ کوک نرسید پس نگاهش رو بالا آورد و بی اهمیت کُلتی که به سینش فشار میاورد غرق شد توی چشم های رنگ شب و پر نفرت مرد مقابلش.
_ اصلا هیچوقت عاشقم بودی؟!
جونگ کوک با شنیدن اون سوال کُلتش رو پایین آورد و چند لحظه بدون هیچ حس خاصی توی چشم های ناامید تهیونگ نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت.
تهیونگ نباید اون سوال رو میپرسید ، حتی اجازه نداشت چنین سوالی رو با شَک ازش بپرسه ، اجازه نداشت وقتی با چشم های خودش میدید که جونگ کوک چطور براش عاشقی میکرد و فقط به زبون نمیاورد این سوال رو بپرسه اما دیگه برای جونگ کوک مهم نبود ، مهم نبود تهیونگ دنبال چیه ، مهم نبود چی ازش نمیخواد، فقط پاهای خستش رو روی زمین به سمت جلو حرکت داد و به تهیونگ نزدیک شد تا فاصله اشون رو از بین ببره ، ولی یخ زدگی و دیوونگی توی نگاهش انقدر برای تهیونگ پررنگ بود که ناخوادآگاه یه قدم به عقب برداشت و همین به مرد مقابلش انگیزه داد قدم های بعدیش رو برداره.
_خیلی وجود داری که اینطوری وقیحانه ازم میپرسی عاشقت بودم یا نه اما مشکلی نداره، اگر میخوای بشنوی من میذارم که بشنوی!
قدم های آرومشون یکی به سمت عقب و دیگری رو به جلو برداشته میشد و نگاه ترسیده و نگران تهیونگ مدام بین صورت و دست خونی جونگ کوک در رفت و امد بود.
_تا قبل از اینکه بهت عادت کنم فکر میکردم وقتی توی کتابا مینویسن شخصیت رمان میتونه توی خنده های چشم معشوقه اش غرق بشه فقط یه افسانه اس و آدم های زنده ی روی زمین ممکن نیست چنین چیزی رو حس و لمس کنن اما تو خندیدی، وقتی از ماموریت برگشتم و نگاهت بهم افتاد با دلتنگی سمتم اومدی و چشمات خندید  ... اون اولین باری بود که فهمیدم چقدر زیبایی و غرق شدم!
قلب تهیونگ ریتم عجیبی گرفته بود، باورش نمیشد از زبون جونگ کوک چنین چیزی رو داره میشنوه، حتی نمیدونست جونگ کوک انقدر روی احساساتش دقت میتونه داشته باشه و این بهت زده اش کرده بود.
_ غرق شدم واسه خنده ی نگاهی که سر به هوا و دنبال تفریح بود! فکر میکردی متوجه نمیشدم تو بغلم دنبال آرامشی ای که هیچ جا نداشتیش، فکر میکردی متوجه نمیشم چقدر هیجان بهت تزریق میشه وقتی یهویی لبامو میبوسیدی و منتظر بودی من ادامه اش بدم؟
قدم دیگه ای به جلو برداشت، قلب هردوی اون ها مچاله شد و گرفت، یکی از درد و یکی از روی دلتنگی که ریتمشون اوج گرفته بود.
_ داشتیش! توجهمو، علاقمو، نگرانیمو، مراقبت کردنامو داشتی ... انقدری که منع میکردم خودمو وقتی روی پاهام به بهونه های مختلف میشینی نوازشت نکنم، نبوسمت و بی توجه به محیط اطرافمون تورو مال خودم نکنم! متوجه نبودی برات محافظ میذاشتم وقتی نیستم و ماموریتم حواسش بهت باشه، انقدر غرق خودت و سرگرمیات بودی فکر کردی متوجه نمیشم ازم چی میخوای و چرا بهم نزدیک شدی!
نفس تهیونگ بُرید وقتی متوجه شد جونگ کوک از همه چیز با خبر بوده حتی وقتی که اون رو فقط یه سرگرمی برای شروع میدیده ..‌.
آخرین قدم رو به عقب برداشت که جونگ کوک با یه قدم دیگه به جلو فاصلشون رو پر کرد و خیره موند توی نگاه ترسیده ی پسر روبروش، انگار که چاقوی کلمات رو به خوبی روی پوستش میکشید و طرح مینداخت! اون روحیه ی سایکوی جونگ کوک با تهیونگ میتونست زنده بشه و از عذاب دادن کسی که با نقشه بهش نزدیک شد و خودش گرفتاره تله ی ساخته شده اش شد لذت ببره، درست مثل یه شکارچی واقعی ...
_ گفتی فقط تا وقتی راضیش کنم بخاطر من پیشنهاد سازمان رو قبول کنه و بخاطر ذهنش واردش بشه بازیش میدم، وابسته اش میکنم اما یهو به خودت اومدی و دیدی اونی که نمیتونه قلبش رو کنترل کنه خودتی! اینطور نیست دکتر؟
با لحن سردی پرسید و دست زخمیش رو بالا اورد و اروم انگشت شست خونیش رو روی گونه تهیونگ کشید و اون چشماش رو بست، به حدی محتاج لمس دستای مرد مقابلش بود که میخواست از هر فرصتی استفاده کنه تا دلتنگی مرگبارش تموم شه اما انگار بیشتر میخواست، پس صورتش رو به دست خونی جونگ کوک کشید و باعث پوزخندش شد ...
چون جونگ کوک درست حس کرده بود ، حتی لمس کردنش هم حالش رو بهم میزد و داشت خودش رو هم عذاب میداد اینطوری تا ثابت کنه فقط جای یه نفر توی قلبش پر رنگه و از آدم خیانت کاری مثل تهیونگ نمیتونه بگذره! درست مثل حرفی که به جیمین زده بود! اون میذاشت تهیونگ خودش، خودشو نابود کنه فقط با چیزایی که میخواست و نداشت و جونگ کوک به خوبی میدونست گرفتن خودش از اون براش حکم بزرگ ترین تنبیه و عذاب رو داره.
_و-ولی تو مراقبم بودی!
_بودم.
چشمای غم دارش رو باز کرد و نگاهش قفل نگاه بی حس و ترسناک مرد مقابلش شد اما زبون باز کرد تا حرف بزنه.
_بذار از الان من انجامش بدم ... بذار من انجامش بدم و حواسم بهت باشه جونگ کوک، لطفا ...
_نمیتونی دیگه ...
_چرا؟
_چون حالم از خودت و خاطراتت بهم میخوره!
جونگ کوک سرد زمزمه کرد و دستش رو پایین آورد، خونی که روی گونه ی اون نشسته بود باعث میشد بخواد مدام مقایسه اش کنه با زمانی که اگر واقعی با یه شلیک گلوله میمرد خون چطوری از روی صورت و سرش سرازیر میشد و همین نگاه و لبخندش رو ترسناک تر میکرد.
_حالم داره از اون نگاهت که همه جا رومه بهم میخوره، از خاطراتت که مثل طناب دار دورِ گردنمه خسته شدم!
سرش رو کج کرد تا به تخت پشت سرش نگاه کنه و پس فاصله اش رو با پسر مقابلش به صفر رسوند که پاشنه ی پای تهیونگ تخت پشت سرش رو لمس کرد و ناخودآگاه برای فرار کردن از نگاه عجیب جونگ کوک روی تخت نشست، اون لمس و نزدیکی رو میخواست اما نه اونطوری با اون نگاه تاریک و لبخند غیر قابل توصیف که هر نوع حس تیره ای داخلش پیدا میشد.
_میفهمی؟
جونگ کوک خونسرد و با صدای آرومی پرسید کُلتش از لای انگشت های دستش به پایین سُر خورد و صدای بلند برخوردش با کف سرامیکی اتاق هتل انعکاس پیدا کرد و همین تهیونگ رو بیشتر ترسوند، انگار جونگ کوکی که کُلت دستش بود کمتر تهدید آمیز بنظر میرسید تا جونگ کوکی که بی سلاح بود!
_از اون خاطراتی که فکر میکردم فقط متعلق به منه ولی نبود خسته شدم، از بودنِ زیادت وقتی فقط دردی خسته شدم!
تهیونگ نگاهش رو به زمین دوخت تا بخاطر قطع شدن ارتباط چشمیش با جونگ کوک نفس عمیق و سنگینی بکشه، برای ثانیه ای آرزو کرد که ای کاش هیچوقت اون رو به اونجا نمیکشوند چون جونگ کوک بی کنترل بنظر میرسید و دیگه نه تنها حرف هاش بلکه خودش خودش هم میتونست خطرناک باشه!
_ سرتو بگیر بالا!
تهیونگ با مخاطب قرار گرفته شدنش توسط جونگ کوک آروم لرزید اما انجامش نداد در عوض جونگ کوک رو به جلو خم کرد و فاصله ی صورتش با تهیونگ رو به چند اینچ رسوند و لبخند سردی زد که حس دلهره و ترس رو درون قلب پسر مقابلش زنده میکرد.
_ پرسیدی عاشقت بودم یا نه ...
_داری منو میترسونی!
_ چرا؟ چی تورو میترسونه؟ مگه منو نمیخوای انقدر نزدیک خودت؟
_ای-اینطوری نمیخوامت!
جونگ کوک سرد خندید و سرش رو بیشتر توی صورتش خم کرد اما تهیونگ با بغض گردنش رو عقب برد و زمزمه کرد.
_اینطوری نمیخوامت جونگ کوکی!
گفت و قلبش دلتنگی برای نگاه نوازشگر جونگ کوک که مدت ها بود ازش گرفته شده بود رو فریاد زد، این جونگ کوکی که با نگاه خالی و سرد داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد اون کسی نبود که تهیونگ عاشقش بود ، جونگ کوکی که اینطوری سوال میپرسید و نوازش میکرد ترسناک تر چیزی بود که اون تصور میکرد و حالا بطرز عجیبی از صورت خونسرد و لبخند بی حسش میترسید و برای همین بود که خودش رو روی تخت عقب تر کشید تا از جونگ کوک فاصله بگیره اما اون همراهش روی تخت کشیده شد.
_چطوری منو میخوای در صورتی که نمیدونی هیچ عاشقی به عشقش خیانت نمیکنه وقتی اولویتش مراقبت از قلبش باشه؟
تهیونگ ترسیده خودش رو روی تخت عقب کشید چون کلمه هاش رو گم کرده بود وقتی جونگ کوک حرف میزد و سوال میپرسید.
_یادته وقتی پَسِت میزدم بغلم میکردی و میگفتی قلبتو بین تلخی‌‌هام جا گذاشتی؟
دستش رو به سمت شونه ی پسری که زیرش بود بُرد و ادامه داد.
_اما نگفته بودی قراره اون بغل هارو تبدیل به یه چاقو کنی و توی قلبم فرو کنی.
_آه ...
ناله ی آروم و سوپرایز تهیونگ بلند شد وقتی جونگ کوک با دست سالمش اون رو محکم رو تخت هُل داد و کاری کردی کرد به پشت دراز بکشه ، انگار حرکاتش دیگه دست خودش نبود، حالا دیگه واقعا تهیونگ نگران بود چون نمیدونست اون میخواد چیکار کنه.
_ت-جونگ کوک؟
جونگ کوک جواب نداد، در عوض نگاه عجیب و تاریکش رو به شمع معطر روی پا تختی انداخت و دستش رو به سمتش دراز کرد و با برداشتنش شمع زرد رنگ رو بین انگشت های دست سالمش گرفت و به آب شدن آرومش نگاه کرد، تهیونگ به سرعت خواست بلند شه که صدای بم و سرد جونگ کوک خود به خود روح رو از بدنش گرفت.
_ آروم بگیر تهیونگا!
جونگ کوک به خوبی نقطه ضعف های تهیونگ رو میدونست فقط هیچوقت استفاده اش نمیکرد و حالا داشت انجام میداد.
_میخوای جونگ کوکی رو عصبانی کنی؟
_کو-ک.. کوک ا-این تو ن-نیستی ...
نفس تهیونگ برای زنده موندن هیچ کمکی بهش نمیکرد جوری که با دهن نفس میگرفت و صدای بلندش برای جونگ کوک موسیقی گوش خراشی بود که مصرانه میخواست بهش گوش بده حتی با وجود اینکه پاهاش دو طرف بدن تهیونگ قرار گرفته بودن به راحتی میتونست لرزیدن بدن گرفتار زیر خودش رو حس کنه، هیچ اهمیتی نمیداد ...
جونگ کوک میخواست نشونش بده اگر واقعی بخوادش چطوری کنارش میمونه و روزاش میگذره و همه اش خلاصه میشد توی یه کلمه: "عذاب ابدی" ...
_ چرا؟ اون جونگ کوک قبلی بهت نگفته بود لرزیدن بدنت از روی ترسو دوست داره؟ خب من به جاش میگم!
به شمع نگاه کرد و با یه قطره ی دیگه که از شمع روی بدن خودش افتاد سرد گفت.
_اینطوری رو بیشتر دوست داره چون شکننده تری طوری که حس میکنه با یه لمس ترک برمیداری!
آروم و بی حس خندید، بی توجه به دست زخمیش شمع رو بین همون انگشتاش نگه داشت و با دست دیگه اش بدون اینکه تلاشی برای باز کردن دکمه های پیراهن تهیونگ بکنه به سمتش خم شد و طوری دوتا انگشت هاش رو داخل یقه اش برد و لبه ی پیراهنِ سفید تهیونگ رو تا پایین کشید که همه ی دکمه ها باصدا و فشار زیادی پاره شدن و باعث شد دست های لرزون تهیونگ روی ملافه ی سفید رنگ روی تخت مشت بشه و قطره اشکی از چشم های نم زده اش تا روی شقیقه اش سُر بخوره و بعد داخل موهاش غیب بشه.
_جو- جونگ کوک ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)Where stories live. Discover now