Chapter 35 - 37

903 50 2
                                    

"ما درون آتشی ایستادیم که خودمون صاحبشیم"

با تموم کردن اون جمله لبخند ملایمی زد و گوشی داخل گوشش رو از داخل پنجره ی هلی‌کوپتر به پایین پرتاب کرد و گوشی داخل دستش رو نزدیک تر به صورتش گرفت تا مردی که سر جاش یخ زده بود رو ببینه.
حالا قرار بود همه چیز سرگرم کننده تر پیش بره وقتی جونگ کوک تبدیل میشد به کابوس واقعی جیمین و این چیزی بود که فقط توی ذهن هوسوک میچرخید ولی جونگ کوک خالی بود ... خالی تر از زمانی که مادرش رو دفن کردن، خالی تر از زمانی که متوجه شد بی پناه ترین شده و حالا تنها خودش رو داره ...
اون مرد توی چند ثانیه از اون شب سرد پاییزی که تمام وجودش رو میخواست بخاطر شوک از دست دادن جیمین بالا بیاره، لحظه ای آرزو کرد که ای کاش فقط مرده بود، کاش انقدر ضعیف بود که میتونست جسم خودش رو تسلیم کنه و روحش رو برداره و از اون دنیای عجیب بره ولی ممکن نبود.
اون صدای قلبش رو شنیده بود که بهش گفت "جونگ کوک هیونگی من؟" و فقط خدا میدونست قلب جونگ کوک چطوری لرزید و چطوری ثانیه ی بعدش از حرکت ایستاد!
چرا متوجه نشده بود؟ اینکه هوسوک بخاطر یه حسرت احمقانه بخاطر اینکه خودش و یونگی همیشه همدیگه رو داشتن و اون از دستشون داد حالا داره انتقام همه چیز رو میگیره ... چرا جونگ کوک متوجه نشده بود که همه اش یه بازی تحقیرکننده‌ است؟
صدای نفس های آروم و لرزونش درحالیکه معده اش از درد تیر میکشید توی گوشش به راحتی میپیچید اما هنوز به صدای جیمین فکر میکرد، اینکه قبل از اینکه حتی صدای ضبط شده‌ی فیکی که مویرا ساخته بود رو میشنید جیمین بهش گفته بود که همراه جان وصیت‌نامه ای نوشته و اون انقدر ترسیده بود که متوجه نشد زمان‌بندی اون اتفاقات ممکن نبود با هم جور باشه ولی این رو که یه قلب دردمند و ترسیده نمیدونست، ولی حالا متوجه شده بود ...
جونگ کوک حالا متوجه شده بود که چقدر عاشق جیمین شده، که چطوری بند ‌دلش پاره میشه اگر اون آسیب ببینه، اینکه چطوری روند زنده موندنش وصل شده به نفس کشیدن یه آدم ...
حالا قدرت واقعی عشق توی وجودش رو فهمیده بود که وقتی با اطمینان توی چشم های پسرش نگاه میکرد و میگفت "بخاطر توئه که دارم زندگی میکنم" چقدر صادق بود؛ این حقیقت که تبدیل شده به چنین آدمی که اگر این بار کسی رو از دست بده به معنی واقعی میشکنه و روحی تو تنش نمیمونه ستون فقرات جونگ کوک رو به طرز وحشتناکی میلرزوند، اینکه برای دقایق کوتاهی که فکر کرد واقعا جیمین رو از دست داده کاملا تسلیم شده بود تا قلبش از کار بیفته و این ترسناک بود!
چنین تاثیر عمیقی برای یه عشق، جنون بود و جونگ کوک جنون ‌عشقش رو نسبت به جیمین اون لحظه که نزدیک مرگ بود خیلی واقعی لمس کرد درحالیکه اون پسر ساعت ها قبل درباره‌ی وصیت نامه ی خودش حرف زده بود ...
نفس عمیق و لرزونی کشید. کسی نمیدونست توی اون چند ثانیه چطوری چند تار از موهای جونگ کوک سفید شد درحالیکه زیر رنگ خاکستریش پنهان شده بود، کسی نمیدونست اون مرد چطوری ویران شد و تکه هاش رو آماده بود برای رها کردن اما وقتی واقعیت زیر پوستش نشست آروم شد.
بنظر میرسید اون با شوک های بدی که بهش وارد شده بود نمیتونست درست روی پاهاش بایسته ولی کف دست های خونیش رو به اون سنگ ریزه های روی زمین فشار داد و نفس عمیقی کشید.
باید بلند میشد پس محکم تر وزنش رو روی دست هاش انداخت و به محض اینکه بلند شد به سختی ایستاد درحالیکه به سرعت معده اش دوباره بهم پیچید و با صدای بلندی عُق خشکی زد و باز هم چیزی از معده و دهنش خارج نشد، صورتش از درد توی هم جمع شده بود تا برای عق زدن دیگه ای به جلو خم بشه اما هنوز هم چیزی برای بالا آوردن محتویات معده‌اش وجود نداشت، اون فقط در اثر شوک بدنش واکنش نشون میداد.
پوستش از سرما یخ زده بود اما از درون در حال آتیش گرفتن بود و تمام حرکاتش در حال تماشا شدن بود توسط هوسوکی که حال بد جونگ کوک رو میدید و پوزخند میزد از اینکه هنوز هم بعد شنیدن راز واقعی جیمین که سال ها ازش مخفی کرده بود میخواد سرسخت بنظر برسه، اما وقتی که جونگ کوک وارد ساختمون شد نفس عمیقی کشید و با خارج شدن از صفحه ی فیلم دوربین های امنیتی از داخل لیست شماره هاش، شماره‌ی کسی رو پیدا کرد. نیاز داشت لطفی که قبلا در حقش کرده بود حالا براش جبران کنه، پس با اون فرد تماس گرفت بدون توجه به اون ساعت که هنوز کامل خورشید بالا نیومده بود.
- الو؟
با صدای گرفته و خشدار مَردی، هوسوک پوزخند کمرنگی زد و بعد از صاف کردن صداش گفت:
- سرهنگ هان؟ توی این صبح پاییزی سرد حالت چطوره؟
- رئیس جانگ؟
- عاح با تردید پرسیدی و این یعنی هنوز خواب‌آلودی!
هوسوک خندید و بلندتر حرف زد تا با وجود صدای هلی‌کوپتر صداش شنیده شه.
- خب بذار قبل از اینکه ازت بخوام کاری برام انجام بدی بهت این خبر خوب رو بدم که بخاطر سرد شدن زیاد هوا قراره برف بباره مناطق کوهستانی بوسان، پس نظرت چیه منتظرش باشیم وقتی قهوه میخوریم و راجع بهش حرف بزنیم؟
مرد هنوز جواب نداده بود که هوسوک خودش دوباره شروع کرد به حرف زدن، درحالیکه تمام مدت به این فکر میکرد که آخرین سورپرایزش رو جونگ کوک بالاخره وقتی به آسانسور برسه میبینه و فکر به اینکه ممکنه چقدر بهش حس درموندگی بده باعث میشد منتظر به آسمون اون بالا نگاه کنه تا روشنی کامل هوا، درست مثل آینده‌ی کره‌ی جنوبی و تمام کشورهایی که قرار بود به زودی دستاورد های بزرگی بهشون فروخته بشه و تغییراتی بهتری رخ بده.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)Where stories live. Discover now