Chapter 1 - 2

1K 77 12
                                    


"به نام رنگی که از یاد رفت"

‌ صدای قدم‌های آروم امّا بی‌حوصله‌اش مخلوط شده بود با صدای نفس زدن‌های مردی که چشم‌بسته و با بدنی خیس از آب سرد و صورتی کبود و خونی، تحت حفاظت دو مأمور پشت‌سرش در طول اون راهروی زیر‌زمینی قدم برمی‌داشت.

همه‌جا ساکت بود؛ اینکه قربانی نمی‌تونست تشخیص بده کجاست اون رو عمیقاً می‌ترسوند، چون از وقتی‌که سوار ماشین شد تا به جایی که بهش گفتن انتقال داده بشه، اعلان خطر ذهنش به صدا دراومده بود که "دیگه راه برگشتی به خونه نیست" و هرکسی که جای اون بود هم می‌تونست چنین چیزی رو به‌خوبی تشخیص بده، چون بوی مرگ مدام اطرافش پیچیده میشد.

- زود باش.

یکی از اون مردها به قربانی با لحنِ خشنی هشدار داد و باعث شد با وجود بدن‌دردی که داره درست راه بره و پاهاش رو روی زمین نکشه؛ اگرچه این کار خیلی سخت و طاقت‌فرسا به‌نظر می‌رسید، برای لحظه‌ای صاف ایستاد و نفسش بخاطر درد حبس شد، امّا از مدل قدم‌برداشتن و کشیده شدنش بالاخره متوجه شد که افراد هدایتگرش از طرفی پیچیدن داخل یه راهروی دیگه که ناگهان با باز شدن دری، صدای وحشتناک و دلهره‌آور شلیک‌های رگباری توی فضا پیچید و قربانی برای لحظه‌ای یادش رفت چطور نفسش رو هنوز حبس کرده!

ترسناک بود؛ اینکه چشم‌هاش بسته بود و نمی‌تونست اطرافش رو ببینه ترسناک بود و حالا صدای شلیک‌های رگباری؟

- من ... ک-کجام ...

کلماتش نامفهوم ادا شدند و کسی بهش اهمیت نداد امّا با جوابی که گرفت حالا مطمئن‌تر شد که به طرف اتاق شکنجه میرن؛ جایی که اون چند روز آخر بهش وعده داده بودن برای شکنجه، اما روحش هم خبر نداشت اون مکان چطوریه. بارها با خودش فکر کرد شاید فقط اسم یه کد مخفیه برای استفاده و اتاقی که ازش حرف می‌زدن وجود نداره، اما انگار افرادی که اطرافش بودن با دروغ گفتن غریبه بودن.

- اگه می‌خوای بدونی کجایی، باید بگم "بهشت" ...

صدای سرد و پرتمسخر یکی از اون مردها توی گوشش پیچید و لرز کوتاهی توی بدنش نشست و دست‌هاش رو داخل هم قفل کرد. از شدت ترس صدای نفس‌های خودش رو هم کنترل کرده بود؛ بهشت؟ قسم می‌خورد برای اون حرومزاده‌های بی‌رحم که با خونسردی سلاخی می‌کنن اینجا بهشت اون‌هاست، نه برای قربانی‌ها و به‌دام‌افتاده‌های برنامه‌ریزی شده!

خسته شده بود از راه رفتن امّا ممکن نبود از حرکت متوقف بشه، چون وارد بخشی از راهرو شده بودن که دوباره مطلقاً هیچ صدایی ازش شنیده نمی‌شد. اون‌ها از کنار اتاق‌های عجیبی می‌گذشتن درحالیکه آخرین اتاق‌های مجهز، پیشرفته و عایق صدا بود و هیچ‌کس نمی‌تونست صدای فریاد‌ها و ناله‌هایی که از روی درد و شکنجه بهشون وارد می‌شد رو بشنوه! شاید هرکدوم از اون اتاق‌ها به‌حدّی بزرگ بود که کسی نمی‌تونست باور کنه، چون حتی پشت اون دیوار‌ها سردخونه‌هایی قرار داشت تا قربانی رو طور دیگه‌ای شکنجه کنن یا برای ابدیت همون‌جا داخل سرما دفنش کنن.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant