_آقا؟
مرد مسنی که کنار پاهای جونگ کوک نشسته بود دوباره شونه اش رو گرفت و با ملایمت تکونش داد، ترسیده بود، نمیدونست رئیسش کجاست درحالیکه مهمونش توی خونه با حال بد کنار دیوار مدتیه بیهوش شده، پس سریع با رفتن به آشپزخونه براش با گیاه هایی که میشناخت معجون سنگینی درست کرد که حتی اگر جونگ کوک اون رو بو هم میکرد دوباره حالش بهم میخورد اما اون بیهوش کنار دیوار به حالت نشسته تکیه داده بود و نیاز داشت زودتر بیدار بشه.
_آقا؟ لطفا بیدار شین!
پیرمرد دوباره جونگ کوک رو صدا زد، میخواست برای بار چندم تکونش بده که اون نفس عمیقی کشید و طوری که انگار تازه هوا به ریه هاش برگشته بود قفسه ی سینه اش به ارومی بالا و پایین رفت و کم کم چشماش رو باز کرد، نمیدونست کجاست ذهنش برای ثانیه ای خالی شد تا بالاخره برای شناسنایی اینکه کجاست با چشم های نیمه بازش نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن پیرمرد سرایداری که کنارش نشسته بود تکونی به بدنش داد و به سختی صاف نشست، تمام عضلات بدنش درد میکرد، از سر درد شدید تا سوزش گلو و چشم هاش و دست پانسمان شده اش که بنظر میرسید نیاز داشت تا دوباره عوض بشه.
_ج-جیمین کجاست؟
با پرسیدن این سوال پیرمرد نگاهی به اطرافت انداخت و نگاه جونگ کوکم همراهش چرخید ، چشم هاش شدیدا میسوخت و حس میکرد یه وزنه ی سنگین روی سر و قفسه سینه اشِ اما الان فقط پسرش رو میخواست ، باید پیداش میکرد تا میتونست یکم آروم بگیره، هر چند که براش مهم نبود حال جسمانیش خوبه یا بد.
پیرمرد با کمک کردن به پسر مقابلش برای خوردن اون معجون قوی ای که درست کرده بود زودتر جواب داد.
_ نمیدونم آقا چون رئیس به من چیزی نگفتن، ایشون خیلی کم حرف میزنن!
جونگ کوک چشم هاش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه ، انقدر آروم بود که نمیدونست چیکار کنه ، انقدر زمان با کند ترین حالت خودش سپری میشد پس باید ذهنش رو جمع میکرد تا بتونه دنبال جیمین بگرده اما با بوی تیزی که زیر بینیش پیچید چشماش رو بیشتر از حد معمول باز کرد و دوباره بست.
_این چیه؟
_ وقتی شما بیهوش بودین براتون آماده کردم، بنظر میرسه خون تو بدن نداشته باشین و پوستتون سرد شده ...
جونگ کوک میخواست اون معجون رو بو کنه که سرایدار منعش کرد و زودتر تاکید کرد، چون میدونست ممکنه چه اتفاقی رخ بده.
_ برای برگشتن نیروی بدنتون خوبه آقا اما اگر بو کنین دیگه نمیتونین بخورین!
جونگ کوک نگاه سردی به پیرمرد انداخت و بدون اینکه از اون بو رو نفس بکشه دهنشو باز کرد و معجون ترکیبی تلخ و تند رو قورت داد، لحظه ای حس کرد از داخل گلوش اون مایع مثل یه مواد مذاب تا وقتی که توی معده اش وارد شه پایین رفت، انگار حسش نزدیک و زنده بود که میتونست اون جریان تلخ رو توی بدنش حس کنه و بالاخره نفس عمیقی کشید، طعم تهوع آورش رو مزه کرد و به زور اب دهنش رو قورت داد، حس میکرد زبونش برای چند ثانیه خنک و بی حس شد اما دوباره به حالت عادی برگشت و مرد با ملاحظه ی حالش پرسید.
_الان بهترین؟
_فکر کنم!
جونگ کوک زمزمه کرد و با تکیه دادن سرش به دیوار سالن چشماش رو بست، چطور انقدر حالش بد بود که کارش به بیهوشی رسید؟ فقط یادش میومد که دیوانه وار دنبال جیمین میگشت اما مقدار خونی که از دست داده بود باعث شده بود به جز سیاهی چیزی جلوی چشم هاش نشینه و بدنش بخاطر تنشی که تحمل کرده کم بیاره!
_تو اینجا چیکار میکردی؟
پیرمرد که لیوان خالی معجونش رو که فقط چند قطره داخلش باقی مونده بود رو توی دستش گرفت و اروم بلند شد و بالای سر جونگ کوک ایستاد تا توضیح بده.
_ وقتی دیدم شما وارد شدین دروازه ی اصلی رو بستم و برگشتم داخل اما چشمم به ماشینتون خورد که درش باز بود و قفلش نکردین خواستم بهتون خبر بدم که دیدم بیهوش اینجا افتادین و رئیس هم خونه نبود!
جونگ کوک سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد، این یعنی مدت زیادی نبود که بیهوش کنار دیوار افتاده!
_ میخواین کمکتون کنم؟
_نه ...
جونگ کوک به آرومی زمزمه کرد و خواست به کمک دیوار بلند بشه که با حرف اون مرد مُسن چراغ امید توی قلبش روشن شد و روح به تنِ زندگیش برگشت.
_ زنگ بزنم رئیس؟ شاید توی کلبه باشن، اونطوری اگر بفهمن شما-...
_ک-کلبه!
جونگ کوک بهت زده تکرار کرد و سریع بی توجه به دردی که توی گردنش پیچید روی زانوهاش نشست، تمام درد بدنش رو یادش رفت طوری که انگار جون دوباره ای گرفته باشه پرسید.
_کلبه ... اون اونجاست؟
_ممکنه!
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و بلند شد، باید کلبه رو هم میگشت، درسته، اون هنوز کلبه رو نگشته بود پس بی توجه به اون پیرمرد بلند شد همینطور که به سمت در میرفت زیر لب تکرار کرد که هنوز امید داره برای پیدا کردن جیمین!
از در خارج شد و از پله ها پایین رفت، نمیدونست چرا به ذهنش کلبه نرسیده بود، متوجه نمیشد چطوری تونسته باور کنه که جیمین ترکش کرده! و این یعنی ممکن بود جیمین اونجا باشه و با هوسوک نرفته باشه؟
_نرفته، نرفته ...
با خودش تند تند تکرار کرد، اون مردِ خسته و بی پناه انقدر نمیتونست به هیچی فکر کنه حتی نگران زندگی و بد حالی خودش هم نبود، اینکه ممکنه چقدر دوباره دووم بیاره و روی پاهاش بمونه، چون محال بود کسی چهره ی رنگ پریده اش رو ببینه و بهش نگه که نیاز به خوابیدن و استراحت طولانی داره!
نفسش رو با درموندگی آزاد کرد و به ورودی جنگل رسید و شروع کرد به قدم برداشتن سمت راه باریک و سر سبزی که به کلبه ختم میشد.
_تو اونجایی قلبِ من ..؟
با منقطع شدن نفس هاش بخاطر سریع قدم برداشتن و حال بدش ، دست راستش رو به اولین تنه ی بزرگ درختی که نزدیکش بود تکیه داد و لب های خشکش رو توی دهنش کشید تا خیسش کنه، میتونست سُر خوردن دونه های عرق سرد روی روی ستون فقرات و عضلات شکمش حس کنه ...
_سالمی ...
چشماش رو لحظه ای بست.
_منتظری ...
چشماش رو باز کرد.
_نگاهت به اومدنمه!
زیر لب زمزمه کرد با احساسی که نمیدونست درسته یا غلط چون مدام به این فکر میکرد هوسوک بلایی سر جیمین نیاورده باشه یا اون رو همراه خودش جایی نبرده باشه، دیگه به هیچکدوم از حرفای تهیونگ باور نداشت اما نگاه مطمئن و لحن پر تمسخرش وقتی از دوست داشتن جیمین حرف میزد عجیب بود، میدونست تهیونگ شبیه آدم هایی که دارن به قله میرسن و با لیز خوردن پاهاشون روی یخ بقیه ام همراه خودشون خواسته یا ناخواسته پایین میکشیدن بود اما اون این بار شبیه کسایی بود که به عمد خودش رو پرت میکرد به پایین تا سقوط بقیه ام رو هم همراه خودش ببینه.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)
Action_اسـلـحـه_ نویسنده: راحیل کاپل: کوکمین ژانر: جنایی، اکشن، پلیسی، انگست، ماجراجویی، اسمات خلاصه: فرمانده جونگکوک، عاشق دل شکسته ای که برای گرفتن انتقام قتل دوستپسرش تراشه ای رو می سازه که عاقبت همهاشون رو نامعلوم میکنه و پارک جیمینی که ادعا میک...