(چندین ساعت بعد، آمستردام(هلند))
_به محض اینکه پیاده شدیم تمام امنیت مکان رو چک میکنین، هر نوع حرکت مشکوک دیدین سریع پیگیری کنین و گزارش بدین.
_بله فرمانده.
_نمیخوام کوچیکترین اشتباهی رخ بده ، پس حواستون رو جمع کنین.
_بله فرمانده.
اعضای تیم دوباره جواب دادن و به جونگ کوک نگاه کردن، از وقتی که هواپیماشون به صورت ناشناس داخل باند زمینی فرود اومده بود که هیچکدوم باهاش آشنایی نداشتن.
هیچکس هیچ سوالی نپرسیده بود و تنها کاری که کرده بودن این بود که جئون وون به داخل ون مشکی رنگی که داخلش مجهز به هر نوع سیستم پیشرفته ای بود انتقال داده بودن و به سمت هتلی اسکورت میکردن.
با اینکه نامجون و جئون وون به صورت سر بسته بهشون آگاهی داده بودن که برای چه چیزی اینجان اما هنوز از اطلاعات شخصی فردی که قرار بود مورد حمله قرار بگیره و ترور بشه چیزی نمیدونستن و این جونگ کوک رو عصبی میکرد، اون عادت نداشت کاری رو انجام بده که تیمش رو به خطر بندازه.
جو سرد و سکوت ناخوشایندی داخل ون وجود داشت که هیچکس جز جونگ کوک اون رو نمیتونست بشکنه، اما اون حتی تلاشی برای از بین بردن اون جو مقرارتی نمیکرد چون دلش نمیخواست حتی صدای پدرش رو زیاد بشنوه، اینطوری فقط صداها و خاطرات داخل ذهنش بیشتر زنده میشد و باعث میشد کنترلش رو از دست بده
حتی کنجکاو نبود سیستم مجهز و پیشرفته ای که داخل اون ون بزرگ قرار داره برای کنترل چه چیزی ایه چون حدس زدنش کار سختی براش نبود.
_فکر کنم رسیدیدم قربان.
نامجون با چک کردن محیط بیرون از پنجره و ایستادن ون بلند گفت و جئون وون با لبخند سردی سرش رو به معنی تایید تکون داد و ماسک تیره رنگش رو روی بینی و دهنش کشید، قبل از اینکه بخواد از ون پیاده بشه جان و چانگکیون از ون پیاده شدن و بعد از چک کردن اطراف اجازه دادن جئون وون هم از ون خارج بشه.
_اینجا هتل آرومیِ ، زیاد جلب توجه نکنید.
دستور جئون وون به گوش تمام اعضای تیم که حالا کنار جونگ کوک ایستاده بودن رسید.
_جوهان، جی بی و پارک، معاون رو همراهی کنید تا اتاقشون.
جونگ کوک گفت و با اشاره زدن دستش به جان و چانگکیون به طرف دیگه ای از هتل رفتن تا امنیت کل ساختمون رو چک کنن، باید از هر نوع خطر احتمالی جلوگیری میکردن، چون جونگ کوک میدونست قبل از اینکه جئون وون پدرش باشه اون معاون رئیس جمهوره و هر نوع اتفاقی که پیش بیاد مسئولیتش گردنه خودش و تیمشه.
_امنه.
جونگ کوک همینطور که نگاهش رو دور تا دور کوچه میچرخوند گفت و ادامه داد.
_شما دوتا برین لابی رو چک کنین اگر مشکلی نبود کیفاتون رو بردارین و برگردین اتاقی که براتون رزرو شده استراحت کنین تا وقتی که صداتون کنم.
_بله فرمانده.
جان و چانگکیون برای احترام کمی سرشون رو خم کردن و به طرف لابی هتل حرکت کردن.
جونگ کوک تمام مدت اطراف رو چک میکرد، حتی تا نزدیکیه رودخانه ی باریکی که دو طرف خیابون بزرگ و سنگ فرش شده ی زیبای مقابلش رو به هم وصل میکرد رو چک کرد و دید مشکلی نیست، پس به سمت ورودی هتل قدم برداشت.
اینکه اون شهر توی شب زیبا بود نمیتونست انکار کنه، رسما اولین باری بود که به هلند میومد اما تا حدودی راجب امستردام و فرهنگشون اطلاعات داشت و مطمئن بود تیم منتخبش هم همینطورن چون یکی از شرایط نسبتا آسونی که برای تبدیل شدن به یه مامور حرفه ای و مخفی توی سازمان اطلاعات و جاسوسی نیاز بود اینه که چندین زبان مهم و کاربردی رو یاد بگیرن.
وارد لابی شد میخواست به طرف مهماندار هتل بره و شماره اتاقش رو بپرسه که مرد قد بلند هیکلی با چهره ای غربی جلوش رو گرفت و به انگلیسی گفت.
_لطفا همراه من بیایین آقای جئون، پدرتون منتظر شماست.
جونگ کوک قدمی به عقب رفت و خسته دستاش رو به چشماش کشید، توی طول پرواز نخوابیده بود چون نگران بود باز هم کابوس مزخرف دیگه ای ببینه این بار علاوه بر جیمین افراد تیمش هم متوجهش بشن.
_آقای جئون؟
_خیلِی خُب، باشه؟ خیلِی خُب!
مرد بدون اینکه بخاطر برخورد جونگ کوک واکنشی نشون بده و با دستش به سمت آسانسور اشاره کرد، جونگ کوک واقعا انقدر خسته بود که حوصله ی شنیدن حرفای پدرش رو که کاملا براش شبیه غریبه ها بود رو نداشت اما به خوبی با خبر بود وقتی قبول کرد توی ماموریت باشه باید رسیدن چنین موقعی رو هم میدید.
به طرف آسانسور قدم برداشت و که صدای کفش بادیگارد پدرش پشتش پیچید.
جلوی اسانسور ایستاد و منتظر موند، بعد صدای تیک مانند آسانسور ، در باز شد و هردو نفر واردش شدن ، مرد دکمه ی طبقه ی20 رو زد بنظر آخرین طبقه میومد و این یعنی پدرش پنت هاوس هتل رو برای خودش اجاره کرده بود و بنظر جونگ کوک اصلا دور از انتظار نبود.
با صدای زنی که اون لحظه ناخوشایند ترین صدا توی سر جونگ کوک بود متوجه شد که به آخرین طبقه رسیده، منتظر موند تا در آسانسور باز شد و هردو ازش خارج شدن.
_از این طرف.
مرد گفت و خودش جلو حرکت کرد، جونگ کوک نامحسوس نگاهش رو داخل راهرو چرخوند چهار گوشه ی کامل اون راهروی کوچیک رو دوربین امنیتی کار گذاشته بودن و این به جونگ کوک میفهموند که این هتل از قبل بررسی و آماده شده، دقیقا قبل از اینکه اونا برسن تمام امنیت اتاق ها هم چک شده بود در صورتی که اونا تازه رسیده بودن.
_هاح، هنوزم همونطوری پیرمرد.
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد و وارد پنت هاوس شد، جئون وون کنار مینی باری که نزدیک به شومینه ی بزرگ و سنگی قرار داشت ایستاده بود و بطری شیشه ای مشروب داخل دستش زیر بینیش میکشید و بو میکرد.
_ممنون مایکل بیرون منتظر باش.
_بله قربان.
مردی که توسط جئون وون مایکل خطاب شده بود از پنت هاوس خارج شد اون ها رو تنها گذاشت.
_اطراف هتل امن بود فرمانده؟
جونگ کوک پوزخند محوی زد و با دستایی که پشت کمرش قفل کرده بود تا پدرش حرکت عصبیش که داره انگشتاش رو فشار میده نبینه ، سرش رو محو تکون داد.
_واقعا پرسیدن چنین چیزی سرگرمتون میکنه، اینطور نیست؟
جئون وون ابرویی بالا انداخت و کمی از وُدکا داخل بطری شیشه ایش داخل لیوان خوش فرمی ریخت و به سمت مبلی که از با کیفیت ترین چرم استفاده شده بود بود رفت که مقابل جونگ کوک قرار داشت.
_هنوز این عادتت رو ترک نکردی که وقتی تنهاییم منو پدر صدا بزنی پسر؟ یادمه وقتی بچه ب-...
_قربان!
جونگ کوک هشدار دهنده پدرش رو صدا زد و مچ دستش رو که توسط انگشتای دست دیگه اش محاصره شده بود فشار داد و هیچکس نمیتونست جونگ کوک رو اون لحظه درک کنه که چه حجم از فشاری رو تحمل میکنه.
اما نباید عصبی میشد، پس با نگاه سردش به چشم های جئون وُون زُل زد درست مثل یه فرمانده ی بی رحم.
_من برای خوردن مارتینی توی یه شب سرد در حالیکه که هردومون احساساتی شدیم و میخوایم راجع به گذشته ی نابود شده ی من حرف بزنیم، اینجا نیستم ... قربان!
جئون وون لبخند غمگینی زد و شات وُدکاش رو که به طرف جونگ کوک گرفته بود دوباره به طرف خودش برگردوند و روی مبل نشست.
اون پسر بچه ی تُخس و مغرورِ خانواده ی جئون حالا جوری بزرگ شده بود که میتونست آزاد و محکم تر از قبل حرف بزنه، تبدیل شده بود به مردی که زندگیش روند عجیبی به خودش گرفته.
_هیچوقت نخواستی به حرفام گوش بدی، حالام طوری باهام برخورد میکنی که انگار مقصر همه چیز منم!
شات وُدکاش رو بالا تر گرفت و بدون هیچ حسی بهش خیره شد و ادامه داد.
_بهتره بزرگ شی جئون جونگ کوک!
جونگ کوک عصبی زبونش رو یه دور گوشه ی لُپش چرخوند و دلش میخواست افسار زبونش رو بده دست دلش و بلند فریاد بزنه و شکایت کنه از چیزی که خیلی وقته دیگه براش بی اهمیت شده.
از اینکه دیره برای گفتن چنین چیزی، اما مثل همیشه وقتی از درون در حال نابود شدن بود ظاهر خونسرد و بی اهمیت خودش رو حفظ کرد، ممکن نبود غرورش رو بشکنه و دوباره از خودش دفاع کنه ...
اون یه بار برای همیشه پرونده ی اون گذشته ی محو رو بسته بود اما انگار سایه ای که از اون خاطرات روی زندگیش افتاده بود اون رو رها نمیکرد.
_ماموریت اینه؟ بزرگ شدن من؟
_نه!
جونگ کوک یه تای ابروش رو به تمسخر بالا داد و با لحن کنترل شده ای غرید.
_پس بهتره روی چیزی که میخواین تمرکز کنین ... درست مثل همیشه!
جئون وون که متوجه حالت عصبی جونگ کوک شد به عقب تکیه داد و با دقت تماشاش کرد.
نفس های سنگینش و چشم هایی که از شدت تحمل کردن عصبانیت رو به سرخی رفته بود باعث میشد ترجیح بده الان راجع به خودش و گذشته ی جونگ کوک حرفی نزنه چون میدونست باز کردن یه زخم کهنه چقدر میتونه برای هر دوی اون ها عمیق و دردناک باشه، پس کمی از وُدکاش رو مزه کرد و کوتاه توضیح داد.
_خیرت ویلدر!
جونگ کوک منتظر ادامه ی حرف پدرش بود.
_اسم یکی از اون دو نفریه که باید ترورش کنین!
_پس شخص دیگه ایم هست!
جئون وون به معنی تایید سرش رو تکون داد.
جونگ کوک هیچ اطلاعاتی راجع به اون دو نفر نداشت، اما واسش مهم نبود تا وقتی از اطلاعات نفر اول و محل ترور با خبر نبود.
_اطلاعاتی که از نفر اول در اختیار دارین چیه؟
جئون وون موضع محکمی به خودش گرفت و با آرامش گفت.
_من قرار نیست اطلاعاتی بهت بدم، تو و تیمت وظیفه دارین فقط دو نفری که من میگم رو بکشین! البته به هر روشی که خودتون انتخاب میکنین!
نگاه خونسردش رو به جونگ کوک داد و باعث شد پسر کوچیکتر به این فکر کنه که چقدر از چشم های کشیده و نگاه منحصر به فردی که از اون مرد مرموز به ارث برده متنفره.
_بشین.
جئون وون به جونگ کوک دستور داد اما جونگ کوک خونسرد و با نگاهی که کاملا لجبازیش رو به نمایش میذاشت قدمی کوتاهی به عقب گذاشت.
_ایستاده راحتم.
جئون وون میدونست اصرار کردن بی فایده خواهد بود.
اون پسر مغرور و مستبدش قطعا وقتی بهش گفت نمیشینه حتی اگر اون رو به زانو مینداخت باز هم سعی میکرد بایسته، پس دیگه اصراری نکرد.
_من بدون اطلاعات کار نمیکنم، حتی اگر یکم از اصول کاری و پرونده های قبلیم خبر داشته باشین میدونین که من تیمم رو توی موقعیتی قرار نمیدم که خودم راجع بهش ندونم و اگر تا الان اقدامی برای نجات تیمم انجام ندادم دلیلش اینکه که میدونم بهمون نیاز دارین ...
_تو و تیمت هیچ آسیبی از طرف من نمی بینین جونگ کوک، اینو بهت قول میدم!
جونگ کوک با شنیدن این جمله ی تکراری و بی اثر لبخند بی معنی ای زد.
از نظر اون این نوع جمله ها فقط برای پیش بردن موقعیت های مهم و حیاتی استفاده میشد بدون اینکه آدما معنی واقعی قول دادن رو بدونن و جئون وون از همون دسته آدما بود که برای پیش بردن منافعش هر نوع حرف و قولی رو میتونست بیان کنه، به هر حال اون یه سیاست مدار با تجربه بود اما نه مقابل بی تفاوتش!
_چطوری ثابتش میکنی؟
_با پنهان کردن اطلاعات! هر چقدر کمتر بدونین، کمتر توی خطر میوفتین.
جونگ کوک نرم خندید و با تمسخر ابروهاش رو بالا انداخت.
_اینو کسی میگه که مارو به سمت مرگ هدایت میکنه؟
جئون وون نفس عمیقی کشید ، جونگ کوک به معنی واقعی میتونست با حرفای تلخ و مستقیمش اون رو کلافه کنه.
_بسیار خب، چی میخوای؟
_اطلاعات ... دقیق و با جزئیات! وگرنه تیمم رو برمیدارم و برمیگردم سئول اون موقع شما هیچ کاری نمیتونین انجام بدین.
جئون وون آروم خندید اگر چه از روی حرص بود.
اینکه پسر خووش اون رو تهدید کنه و نتونه کاری برای صدمه زدن بهش بکنه کاملا براش دست و پا گیر به حساب میومد و جونگ کوک به روشنی میدونست این نوع حرف زدنش ممکنه به ضرر تیمش تموم بشه اما همین دیوونگی و بی پروا بودنش باعث شده بود به اون موقعیت و مقام برسه.
_تیمت نباید متوجه بشه!
_متوجه نمیشه.
_اجازه هک یا دسترسی به اطلاعات پایگاه و فهمیدن هویت واقعیشون رو ندارن.
_اجازه نمیدم.
جونگ کوک یکی در میون به موقع جواب پدرش رو میداد.
انگار هر دو سر معامله ای بزرگ در حال کنار اومدن بودن، جئون وون لیوان روی میز رو کنار گذاشت و از داخل جیبش عکس نسبتا کوچیکی رو بیرون آورد و روی همون نقطه ای که شات ودکاش قرار داشت گذاشت، جونگ کوک با مکث به طرف میز رفت و عکس رو برداشت.
_ که توی این کشور پادشاه و ملکه حرف اول رو نمیزنن بلکه نخست وزیرش اینکار رو میکنه! مجلسشون از همه قدرت ها بالا تره ، اون مرد دور خودش رو پر از آدم های پر نفوذی کرده که جایگاهش رو محکم تر میکنن و حالا یکی از مقامات سیاسیش توی انتخابات اخیرا پارلمانی 2011 حزبی به عنوان حزب ازادی بوجود آورده که تعداد صندلی های بیشتری توی مجلس بدست اورد و ممکنه در دولت آینده ی حضور داشته باشه و نقش اصلی رو ایفا کنه.
شاتش رو از روی میز برداشت و کمی از وُدکاش مزه کرد.
_و خیرت ویلدرس همون سیاستمدار حرفه ای و رهبر حزب آزادی که یکی از طرفدارای سختگیری برای مهاجرت هم هست ، مخصوصا کشورهای غیر غربی، اما مشکل بزرگ بقیه همش همین نیست.
جونگ کوک با نگاه به عکس اون مرد نسبتا میان سالی که ریشه های موهاش کاملا به رنگ سفید تغییر کرده بود پرسید.
_خانواده داره؟
جئون وون لبخند مسخره اش رو روی لباش حفظ کرد، شات ودکاش رو دوباره روی میز گذاشت و دستاش رو روی سینه اش قفل کرد.
_مشکل کجاست ارباب جوان، اخلاق حرفه ایت اجازه نمیده آدمای با خانواده رو بکشی یا قانون های ناشناخته ات؟
جونگ کوک پوزخند کم رنگی زد و عکس رو داخل جیب کُتش گذاشت.
_هیچکدوم قربان! هدف، هدفه چیزی باعث متوقف شدنم نمیشه.
_خوشحالم که اینطوره.
شاید جئون وون متوجه نشده بود دلیل پرسیدن سوالش رو اما خودش میدونست حرف بی ربطش ممکنه اون رو به عنوان یک نقطه ضعف جلوه بده پس سکوت کرد تا پدرش ادامه داد.
_با وجود فشار و تاثیری که توی بانکداری کشور های متحد اروپا داره یکی مهمترین شرکای تجاریش به حساب میاد و روی بلاکه کردن پول های خاورمیانه هم همین اثر مستقیم رو داره و همین باعث شده بعضی از مقامات حاضر باشن واسه از بین بردنش به راحتی معامله کنن و پول زیادی بابتش بدن.
_متوجه شدم، کجا باید پیداش کنیم؟
جئون وُون نگاهی به تراس بزرگ و زیبایی که پر از گل های خوش رنگ و بو بود انداخت و شروع کرد به توضیح دادن.
هر چیزی که نیاز بود رو به جونگ کوک گفت و کاملا با جزئیات و مختصات مکانی که قرار بود داخلش وارد بشن رو هم بهش نشون داد، بعد از حدود یک ساعت حرفای اون ها تموم شد جونگ کوک از پنت هوس خارج شد و به سمت اتاق نامجون رفت تا کلید اتاق هاشون رو بگیره.
درسته که نامجون بعد تحویل دادن کارت اتاقش سعی کرد بحث اتفاق شب قبل رو پیش بکشه و معذرت بخواد اما جونگ کوک انقدر بودن کنار پدرش گرفته و خسته بود که بهش گفت نیاز نیست چیزی رو توضیح بده و همین به نامجون میفهموند که اوضاع داخل پنت هاوس خوب پیش نرفته و جونگ کوک قطعا یاد گذشته اش افتاده ، گذشته ای که خیلی از راز ها و اتفاقات تلخ رو در برگرفته بود ...
وگرنه جونگ کوک کسی نبود که از بازخواست کردن این حرکت نامجون فقط با یه تکون دادن دست و گفتن جمله ای با صدای گرفته بگذره.
.
.
با قدم های آهسته به سمت اتاق43 حرکت کرد و بعد از چک کردن شماره ی تطابق داده شده، کارتش رو به سمت دستگیره ی در برد که در از داخل باز شد و جان با خنده بیرون اومد و همون موقع گوشی که کنار گوشش بود رو پایین آورد، انگار داشت با کسی حرف میزد.
_فرمانده جئون!
_اینجا چیکار میکنی؟
جونگ کوک پرسید و اخماش توهم رفت، جان لبخند عجیبی زد و گفت.
_ عام راستش اتاقا برای هر کدوم از بچه ها دو تخته رزرو شده منم اومدم دیدم از اتاق خوشم نمیاد و زیاد دلباز نیست جام رو با یکی از بچه ها عوض کردم، الاناست که پیداش شه.
جونگ کوک چشماش رو باریک کرد و هومی گفت، جان جوری که عجله داشته باشه از اتاق خارج شد و همینطور که گوشی رو دوباره کنار گوشش گذاشت به سمت آسانسور حرکت کرد. صدای خنده های بلندش توی راهرو پیچیده بود، جونگ کوک یه دور راهرو چک کرد و قبل اینکه وارد اتاق بشه صدای گوشیش بلند شد.
آه کلافه ای کشید، اون فقط پنج دقیقه بود که اون دستگاه فاکی رو روشن کرده بود و الان داشت زنگ میخورد ، توی ذهنش مشغول لعنت فرستادن بود که با دیدن اسم یونگی روی صفحه صداهای داخل مغزش رو خفه کرد و آروم شد.
تماس رو سریع جواب داد و وارد اتاق شد.
_هیونگ؟
_الو کوکی جونم؟ کجایی چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
صدای ملوس تهیون توی گوشی پیچید که داشت با لحن کیوتی جونگ کوک رو برای دیر جواب دادن تماسش بازجویی میکرد.
جونگ کوک غافلگیر شده بود ، چون تنها چیزی که فکر نمیکرد آخرین ساعات چنین شب مزخرفی نصیبش بشه صدای ناز تهیون بود.
بدون اینکه هیچ کنترلی روی لبخندش داشته باشه، با یکی از پاهاش در رو بست و همراه کوله ی روی شونه اش وارد اتاق شد.
_هی ... اینجار رو باش! ببین کی زنگ زده، یه فندق کوچولو و مهربون که باعث شد من با شنیدن صداش تمام خستگیم از بین بره.
_نخیرشم من با این حرفای قشنگ قشنگ گول نمیخورم ، زود باش بگو کجا بودی؟
جونگ کوک بازدم عمیقش رو بی صدا بیرون داد و با لحن مهربونی گفت.
_متاسفم سوییتی جایی بودم باید گوشیم رو خاموش میکردم ولی اگر میدونستم وروجکی مثل تو قراره بهم زنگ بزنه یواشکی گوشیم رو روشن میذاشتم.
تهیون خندید و انگشتاش رو دور موهاش پیچوند و همینطور که به پدرش نگاه میکرد که جلوش نشسته و مهربون بهش لبخند میزنه، جواب داد.
_اشکالی نداره کوکی، پاپا بهم گفت که سرت شلوغه اما من ازش خواستم زنگ بزنه تا باهات حرف بزنم چون دلم خیلی برات تنگ شده.
جونگ کوک دور تا دور اتاق رو نگاهی انداخت، اینکه مجبور بود اتاقش رو امشب با یکی از اعضای تیمش شریک بشه دوباره باعث میشد لبخندش جمع بشه، اما باید تحمل میکرد پس به سمت تختش رفت و روش نشست.
_منم دلم برات تنگ شده فندق ، خوبه که زنگ زدی.
تهیون لباش رو آویزون کرد و با بلند شدن پدرش و رفتنش به آشپزخونه از موقعیت استفاده کرد و با لحن اروم و محتاطی پرسید.
_عمو جونم، تو حالت خوبه درسته؟
جونگ کوک بخاطر صدای آروم و لحن تهیون که اون رو به جای کوکی یهویی عمو صدا کرده بود دوباره تعجب کرد اما شنیدن اون نسبت حس قشنگی داشت، پس همینطور که کتش رو در میاورد گوشیش روی گوش دیگه اش گذاشت و با دقت جواب داد.
_البته عسلم، چرا میپرسی؟
تهیون دوباره نگاه سریع به آشپزخونه انداخت و دو دستی به گوشی کنار گوشش چسبید.
_آخه میدونی، پاپا یکم پیش داشت با عمو جونی حرف میزد و بخاطر اینکه صدا روی اسپیکر بود من شنیدم که گفت تو بخاطر دوباره دیدن پاپای خودت حالت خوب نیست!
تهیون از اونجایی که از هیجان اینکه گیر نیوفته و پدرش مچش رو نگیره هنوز اب دهنش رو قورت نداده بود ، سرفه ای کرد و بعد از قورت دادن آب دهنش ادامه داد.
_پاپاام نگرانت شد و من وقتی گفتم میشه بهت زنگ بزنم اون مخالفت کرد اما با غر زدن من گفت میتونم صبر کنم تا توی گوشیت رو روشن کنی، ولی کوکی من خیلی دلم تنگ شده بود بخاطر همین منو پاپا دوتایی منتظر موندیم تا گوشیت رو جواب بدی ...
جونگ کوک روی تخت نشست و آروم جواب داد.
_پس تو و هیونگ نگران شدین، آره کوچولو؟
_اوهوم ، ولی تو واقعا حالت خوبه عمو کوکی؟
جونگ کوک از پشت روی تخت دراز کشید در حالیکه که بیشتر بدن و پاهاش از تخت آویزون بود خسته دستی داخل موهای پریشونش کشید و همونجا نگه داشت، اینکه نامجون به یونگی زنگ زده بود و گزارش حالش رو مستقیم بهش داده بود قابل پیش بینی بنظر میرسید .
نامجون و یونگی ارتباط خوبی داشتن و مطمئن بود نامجون بخاطر قیافه ای که موقع گرفتن کارت اتاقش به خودش گرفته بود به یونگی زنگ زده تا بگه حالش خوب نیست، اما جونگ کوک سعی کرده بود خوب بنظر برسه چون به این حالت عادت داشت ... به اینکه تحت فشار باشه یا ناراحت عادت داشت.
_بهم اعتماد داری بیبی؟
تهیون سریع انگشتای کوچیک و ظریفش رو مشت کرد و همینطور که به سمت هوا میبرد با انرژی و وایب سوییتی که روی قلب جونگ کوک تاثیر خوبی میذاشت جواب داد و بله ی محکمی گفت.
_بله، من کُلی به کوکی جونم اعتماد دارم، تازه رُزی ام کلی به کوکی اعتماد داره، ما روی این موضوع کاملا به توافق رسیدیم.
جونگ کوک دوباره لبخند زد.
قرار بود بعد پرسیدن سوالش به تهیون بگه حالش خوبه و بهتره نه خودش نه هیونگش نگران نباشن، اما با لحن مهربونی جواب داد.
_رُزی کیه؟
_رُزی دیگه، همون خانم خرسه که برام خریدی!
_اوه ، پس واسش اسمم انتخاب کردی؟
_اوهومممم ،کلی ام باهاش بازی میکنم اون خیلی نرم و چلوندنیه.
تهیون با ذوق جواب داد و انگار که چیز دیگه ای یادش بیوفته سریع اضافه کرد.
_تاااازه شبام توی بغلش میخوابم بخاطر اینکه اندازه ی تختمه و بزرگه.
جونگ کوک نرم خندید، اون بچه واقعا معصوم و شیرین بود.
_ببین کی به کی میگه نرم و چلوندنی!
تهیون دستش رو جلوی دهنش گذاشت و ریز ریز پشت گوشی خندید، اما با اومدن پدرش سریع متوجه شد که ممکنه گوشی رو ازش بگیره پس با صدای نازش از جونگ کوک درخواست کرد.
_من باید برم کوکی جونم، اما لطفا حالت خوب باشه، باشه؟
تهیون نمیتونست لبخند جونگ کوک رو که تبدیل به تلخند محوی شده بود رو ببینه، اما اون لحظه پسر بزرگ تر واقعا نمیتونست کمکی به دروغ گفتنش بکنه.
_باشه لاو.
تهیون نفس عمیقی کشید و بعد بلند شروع کرد تند تند حرف زدن، طوری که انگار کسی در حال تعقیب کردنشه.
_زودی برگرد خونه، یه عالمه دوست دارم کوکی اندازه ی تمام پاستیلا و شکلاتای خوشمزه ی توی دنیا، بای بای.
_منم دوست دارم لاو.
جونگ کوک با آرامش جمله ای رو که هرگز کسی جز تهیون اون رو نشنیده بود رو به زبون آورد و لبخند گرمی زد، اما طولی نکشید که همزمان با شنیدن صدای یونگی و صدای کشیدن کارتی به ورودی در اتاق لبخندش رو جمع کرد و روی تخت نشست.
سرش رو به طرف در چرخوند و با دیدن فرد مقابلش آه بلندی کشید که گویای تمام حس و حرفای اون لحظه اش بود
_الو.
_هیونگ؟
_اوضاع چطور پیش میره کوک؟
جونگ کوک به جیمینی که حالا وارد اتاق شده بود و به اطراف بی توجه به جونگ کوک نگاه میکرد خیره شد و باعث شد پسر بزرگ تر اخماش رو توی هم بکشه.
تازه الان متوجه شده بود جان وقتی راجع به عوض کردن اتاقش با یکی از اعضا تیم اشاره کرد دقیقا منظورش رفیق عزیزش بود!
_از این عالی تر نمیشه!
جونگ کوک با کنایه جواب داد و جیمین وارد کاملا وارد اتاق شد.
_کوک! دست بردار نامجون همه چیز رو بهم گفت
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)
Action_اسـلـحـه_ نویسنده: راحیل کاپل: کوکمین ژانر: جنایی، اکشن، پلیسی، انگست، ماجراجویی، اسمات خلاصه: فرمانده جونگکوک، عاشق دل شکسته ای که برای گرفتن انتقام قتل دوستپسرش تراشه ای رو می سازه که عاقبت همهاشون رو نامعلوم میکنه و پارک جیمینی که ادعا میک...