Part 1

419 55 2
                                    


رو نیمکت پارک نشسته بودم و چشام رولبتاب بود داشتم اخرین خط کتابمو مینوشتم تا ببرم به انتشاراتی تا کارای چاپشو انجام بدن بلاخره تموم شد یه نفس آسوده کشیدم و لبتاب بستم کنارم تو کیف مخصوصش گذاشتم کش و قوصی به بدنم که خشک شده بود دادم، چشمامو بستم تا استراحت کنم و فکرمو خالی از هر چیزی کنم چند دقیقه نگذشته بود که با شنیدن اسمم اونم توسط دختری سریع چشام و باز کردم

-پارک جیمین بله خودم هستم شما؟
دختر لبخندی زد گفت نشناختی منو ؟ جیسو هستم! هم مدرسه ای و همسایتون ده سال پیش دورگه کره ای و فرانسوی! همونی که یه گوشه می ایستاد و بازی کردن بچه هارو نگاه میکرد چون زبونتونو بلد نبود نمیتوست باهاتون بازی کنه اما یه روز اومدی جلو دستم کشیدی بردی پیش بقیه گفتی که باهام بازی کن یادت اومد؟!
-اوه ج..جیسوشی؟ خودتی چقدر تغییر کردی نشناختمت اینجا چیکار میکنی یادمه از اونجا رفتین یه کشور دیگه حالا تو الان تو کره ای و من باور نمیکنم دوباره دیدمت انگار خواب میبینم!

*خواب نمیبینی دوهفتس اومدم کره الانم داشتم میرفتم دنبال ساختمونی که املاک معرفی کرد بود ادرس اونو پیدا کنم که اتفاقی تورو دیدم و شناختم و خوشحال شدم از دیدنت جیمین شی!
-لبخندی به جیسو زدم و گفتم: منم خوشحال شدم از دیدن دوبارت ادرس بده ببینم کجاست تا کمکت کنم پیداش کنی! معلوم اینجا تغییر کرده از ده سال پیش پس پیدا کردن آدرس هم سخته برات!

آدرس رو گرفتم و بلندشدم راه افتادم سمت خیابون و جیسو هم دنبالم اومد تاکسی گرفتیم و هر دو باهم سوار شدیم ادرسو به راننده دادم اونم حرکت کرد تا رسیدن به مقصد هر دو مشغول گفتن اتفاقات این چندسال شدیم اما خب نمیشد کل اتفاق چند سالو تو چند دقیقه گفت! با ایستادن راننده کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم به ساختمون نگاهی انداختیم. جیسو سمت مغازه ای که خالی بود رفت. از بیرون نگاهی بهش انداخت و با رضایت لبخندی رو لبهاش نشست برگشت سمت من!

*بلاخره بعداز چند روز گشتن تونستم اون مغازه ای که میخوام پیدا کنم!
- با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم میخوای چیکار کنی جیسو؟
*میفهمی به زودی!... راستی تو چی خوندی دانشگاه؟
نگاهی بهش کردم، گفتم ادبیات و همزمان طراحی چطور؟
*اوه اونوقت طراحیِ چی؟
-طراحی داخلی و طراحی بروشور چطور حالا؟
*هیچی از روی کنجکاوی پرسیدم...ولی حالاکه طراحی داخلی خوندی برای اماده کردن اینجا به کمکت نیاز دارم هر وقت که زمان خالی داشتی میتونی کمکم کنی؟

-البته چرا که نه! نگفتی میخوای چیکار کنی با اینجا؟! [ با دست به مغازه اشاره کردم]
*میخوام کافه باز کنم! ^^رویایی که از چند سال پیش داشتم و البته سرمایه کافی نداشتم تا اون زمان باز کنم ولی الان با خیال راحت میتونم اینکار کنم! اوه دیدی داشت یادم میرفت! گوشیتو بده بهم...!
-چ...چرا؟
*وا نمیخوام بخورمت که! جوری رفتار میکنی که انگار دخترهای دیگه شمارتو نگرفتن تاحالا! میخوام شمارمو بدم بهت تا باهم در تماس باشیم! [ لبخند دندون نمایی میزنم]

-اها اوکی حله! و الان میخوای چیکار کنی؟
*الان میرم املاکی تا کارای انتقال سند و انجام بدیم و اینجارو بخرم تا تو فرصت مناسب بتونم کارای دکور و خرید میزو و صندلی دستگاه های مخصوص قهوه اینارو انجام بدم! خوشحال شدم از اینکه دیدمت ^^ بیا یروز شام مهمون من !
-باشه حتما مواظب خودت باش! حتما باهام تماس بگیرمنتظرخبرت هستم اینجا تنهایی پس باید یکی کمکت کنه سرت کلاه نزارن!
- با لبخند به دور شدن جیسو نگاه کردم چقدر پرشرور و شوق بود اون دختر باور نمیکنم این همون دختر منزوی بود یه زمانی که از آدما دوری میکرد! بهرحال براش خوشحالم که الان یه هدف داره که اونو سر شوق میاره.

منم راه افتادم تا برم دفتر انتشاراتی که باهاشون همکاری میکردم باید فایل کتاب رو تحویل میدادم تا بررسی کنن و چاپش کنن پس تاکسی ای گرفتم و با دادن ادرس حرکت کرد.

من به منظرهای که از جلو چشمام عبور میکردن نگاه میکردم! با ایستان تاکسی نگاهمو از بیرون گرفتم کرایه رو پرداخت کردم وارد دفتر انتشاراتی شدم و رو به منشی خانوم سوجین سلام کردم گفتم جناب کیم هستن؟
سوجین با لبخند جواب داد بله! اتفاقا منتظرتون بودن اقای پارک چند لحظه صبر کنید!

به سمت اتاق مدیریت رفت چند تقه به در زد با تکون دادن سرش بهم اجازه ورود اتاق رو داد...
-به به چطوری پیرمرد خوبی خوشی زنده ای هنوز؟
با لبخند رو به سوکجین که پشت میز نشسته بود گفتم.
×پیرمرد خودتی بیشور که بعدازمدت ها اومدی اینجا و نیومده شروع کردی چرت و پرت گفتن! بعدشم مگه قرار نبود ساعت سه اینجا باشی نه الان‌که ساعت چهاره! مردم معطل تونیستن که هی منتظرشون میزاری مرد!

-شرمنده هیونگ کاری پیش اومد که باعث شد دیر برسم. [ از تو کیفم فلش حاوی فایل کتاب رو درآوردم به دست سوکجین دادم]
-اینم فایل خدمتت باقیش با خودته که به کاراش رسیدگی کنی ^-^
×دیگه چی بچه پرو این روزا که نیستی هروقتم که سراغت و از بچه ها میگیرم کسی نمیدونه کجایی یا چیکار میکنی! ولی دوراز شوخی چندتا چاپ میخوای برای این کتاب؟

+فکر کنم چاپ اول هزارتا کافیه تا حالا ببینم چقدر فروش میره بعدش اگه فروش خوبی داشت چاپ دومش به نسبت بیشتر باشه قطعا! نگاهی به ساعت انداختم، با دیدنش سریع از جام بلند شدم با سوکجین هیونگ دست دادم؛ برم من! مامان منتظرمه باید برم پیشش تا کمکش کنم به کاراش برسه!

×از جام بلندشدم با جیمین دست دادم وتا جلوی در اتاق بدرقش کردم. این پسر منبع انرژیه هروقت میبینمش تا یه هفته لبخند رو لبامه! از فکرو خیال میام بیرون برمیگردم و پشت میز میشینم و فلش رو به لبتاب وصل میکنم که ببینم چی نوشته تا اگه مشکلی نداشت بفرستم دست ویراستار و دراخر آماده ی چاپ بشه!

جیمین- با خارج شدن از شرکت گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن با دیدن اسم مامان با خنده جواب میدم جانم؟ اره... الان کارم تموم شد از شرکت اومدم بیرون تاکسی میگیرم سریع میام....اره باشه....چیزی که لازم نداری برات بخرم؟ آها اره لیست و بفرست تا سر راه خریدارو انجام بدم منم دوست دارم مامان قشنگم... حتما زود میام...!

My lovely writerWhere stories live. Discover now