Part 2

183 35 6
                                    

جیمین؛ وارد خونه شدم و تمام خریدارو رو میز اشپزخونه گذاشتم و مادرمو صدا کردم، که از اتاق بیرون اومد
_سلام مامان جان خسته نباشی چیکار میکردی تو اتاق؟

# سلام عزیزم داشتم اتاق و مرتب میکردم احتمالا خالت اینا از بوسان بیان چند روزی بمونن اخه شوهرش یکم ناخوش احوال بود میخواد بره بیمارستان!

_ آها که اینطور اوکی اگه کاری هست بگو تا انجام بدم؟

# نه همه کارا رو کردم فقط خریدارو جابه جا کن بزار برات یه نوشیدن خنک بریزم بخور از بیرون اومدی خسته ای!

_ مرسی مامان جونم (با لبخند نگاهش کردم)

_ بازنگ خوردن گوشیم اونو از جیب شلوار جین آبیم درآوردم بادیدن شماره جیسو سریع جواب دادم!

* سلام جیمی چطوری خوبی خواستم بپرسم کی وقت آزاد داری بیای برای خرید وسایل کافه کمکم کنی و درباره دکور داخلش نظرتو بدی!

_[کمی فکر کردم] فردا کلا بیکارم چطوره از ساعت 8 بریم برای دیدن مغازه و خرید؟

* خیلیم عالی راستی به مامانت سلام برسون دلم واسش تنگ شده...!

_ چرا فردا نمیای خونمون تا خودت ببینیش و رفع دلتنگی کنی!

* اخه معذب میشم اینجور مزاحم هم میشم !

_چه مزاحمتی اخه؟ بیا مامانم خوشحال میشه ببینتت جیسوشی!

* پس فردا مزاحمتون میشم...

_مراحمی!

*خداحافظ

_خداحافظ
با گذاشتن گوشی رو میز لیوان شربت پرتغال که دوسش داشتم برداشتم جرعه جرعه خوردم و با خنکیش تمام بدنم خنک شد جیگرم حال اومد(چه چسیبد بهم)

# جیمین با کی حرف میزدی پسرم؟

_ با جیسو حرف میزدم! همون همسایمون تو محله قدیمی یادت میاد یه دختر ریزنقش بود که همیشه تنها بود با کسی حرف نمیزد؟

# اره یادم اومد همون که پدرش کره ای و مادرش فرانسوی بود!

_ اره خودشه الان دوهفس اومده کره میخواد یه کافه باز کنه ازم کمک خواست برا همون فردا دعوتش کردم برای صبحانه خونه امون!

# کار خوبی کردی پسرم اون اینجا تنهاس باید هواشو داشته باشی تو تنها دوستش بودی اینجا!

_اره واقعا تنها دوستش من بودم اونو منو همیشه اوپا صدا میزد!

فردا روز اومد...

جیمین؛ با شنیدن صدای زنگ در به طرف ایفون تصویری رفتم جیسو با دست گلی تو دستاش منتظر ایستاده بود... دکمه ی بازشدن در رو زدم و منتظرش موندم تا اومد باهم دست دادیم و دعوتش کردم بیاد داخل همینکه اومد تو مامانم از اشپزخونه خارج شد جیسو سریع رفت جلو مادرو درآغوش کشید...

My lovely writerحيث تعيش القصص. اكتشف الآن