بی حوصله اطراف اون میدون و بساط دوک رو میگشت و بسته تیر های مخفی شده رو بر میداشت. یادش نمیومد... هیچ چیز کوفتیی از بازی یادش نمیومد و همین کلافش میکرد.
+بومگیو!
صاف ایستاد و به طرف یونجون که اون طرف میدون بود چرخید. رد نگاهش رو دنبال کرد تا به یکی از راه های خاکیِ روستا رسید که ظاهرا به مزرعه میرسید.
اون کی بود...؟!
پیرزنی خمیده با عصایی که صدای خوردنش به زمین هر دو ثانیه یک بار سکوت رو میشکست به طرفشون میومد. اخم کرد و به ظاهرش نگاه کرد. لباسایی بنفش رنگ، موهایی بافته شده ی سفید و پوستی چروک شده. چیز های عجیبی از لباس و عصاش آویزون بود که مثل نماد بودن و باعث میشدن اون پیرزن تفاوتی با یه جادوگر نداشته باشه.
همونجور که پیرزن به میدون نزدیک تر میشد بومگیو با قدمای سریع به طرف یونجون رفت و کنارش ایستاد.
×ب.. بالاخره در.. دروازه ها باز شدن...
صدای ترسناک و گرفته ی پیرزن که حالا توی چند قدمیشون ایستاده بود به گوششون رسید. یونجون چشماش رو ریز کرد و قدمی جلوتر رفت.
+کدوم دروازه؟! شما کی هستید؟!
پیرزن سرش رو بلند کرد و تازه چشمای سبز رنگش که به طور غیر عادیی میدرخشیدن نمایان شد. لبخندی مرموز زد و جواب داد.
×کسی که میتونه به سوالاتون جواب بده.
بومگیو با چشمایی که لحظه ای از تعجب گرد شد از خدا خواسته سریع جلو رفت و نزدیک پیرزن ایستاد.
-پس لطفا کمکمون کنید! ما اینجا...
×اهل اینجا نیستید.
پیرزن بدون اینکه به پسر کوچیکتر نگاه کنه حرفش رو کامل کرد. این بار یونجون بهت زده شد.
اون از کجا میدونست؟
و شاید یه سوال بهتر...
اون کی بود؟!
پیرزن نفس عمیقی کشید و با قدمای آروم از کنارشون رد شد.
×قدرتش رو با عقل نصفه نیمتون درک نمیکنید؛ پس فقط به قانوناش عمل کنید.
مکثی کرد و به سه درِ چوبی و فوقالعاده بزرگی که تا اون لحظه دو پسر بهش توجه نکرده بودن و اطراف اون میدون بودن نگاه کرد. جدی ادامه داد.
×قانون اول، بکشید تا کشته نشید.
هر دو پسر ابرو بالا انداختن و نیم نگاهی به هم انداختن.
×قانون دوم، توی دنیایی که به چیزیش آشنا نیستید تقلب نکنید.
یونجون بی اراده قدمی جلو رفت و نالید.
+ما فقط میخوایم برگردیم خونه!
پیرزن آروم چرخید و با پوزخند به پسر بیچاره نگاه کرد.
×قانون آخر، زنده بمونید تا به خونه برگردین.
نه... نه... نه...
چیزی که توی سر بومگیو میگذشت خوب نبود.
-یعنی...
پیرزن به بومگیو نگاه کرد و حرفش رو کامل کرد.
×باید بازی رو به اتمام برسونید تا بتونید به خونه برگردید!
بینگو!
چیزی که توی سر بومگیو میگذشت به واقعیت تبدیل شد. پیرزن دوباره بی توجه بهشون چرخید و با همون قدمای آروم و ضربات عصاش، به طرف راه مخالفی که ازش اومده بود رفت. همزمان با بیشتر از بیست قدم دور شدنش آخرین حرف رو زد.
×جزئیات رو فراموش نکنید. دفعه بعدیی که همدیگه رو میبینیم درون و بیرون، مغز و قلب، جسم و روح، سیاهی و تاریکی، همگی تفاوت زیادی با الان دارن.
نگاه یونجون ناگهانی به چیزی که چند قدم جلوتر بین برف ها میدرخشید خورد. بی توجه به بومگیویی که همچنان به رفتنِ پیرزن خیره بود جلو رفت و برش داشت. چشماش رو ریز کرد و برف ها رو از روش پاک کرد. سرش رو کج کرد و بهش نگاه کرد.
اون... یه کلید بود؟
-اونو از کجا پیدا کردی؟!!
بومگیو که مطمئن بود تک تک میلی متر های اون میدون رو گشته بود و چیزی وجود نداشت به کلید توی دست یونجون نگاه کرد و جلو اومد. یونجون سرش رو صاف کرد و گیج جواب داد.
+فکر کنم از جیبش افتاد.
بومگیو پشتش رو بهش کرد و به سه دری که اطرافشون بودن نگاه کرد.
-اینجا هیچ چیزی اتفاقی اتفاق نمیوفته...
یونجون چرخید و به بومگیویی که به طرف یکی از در ها میرفت نگاه کرد. بومگیو جلوی در چوبیِ غول پیکر که تقریبا سه برابر قد خودش بود ایستاد و دستشو روی صفحه ی گرد و طلایی رنگی که وسط در بود کشید. با کنار رفتن خاک و برف ها توی کسری از ثانیه حکاکیی که شکل قبر بود نمایان شد.
-قصر، مزرعه، قبرستون. کاترین و سه دخترش، لوک، خاطرات! هر کدومشون پشت یکی از این در هان.
یونجون که با فهمیدن قضیه چشماش کمی گرد شده بود سریع چرخید و به طرف دری که با فاصله ی زیادی پشت خودش بود رفت.
توی اون لیست اولین مکان قصر و اولین چیز کاترین و سه دخترش بودن، پس اون کلید باید کلید دری میشد که به قصر راه داره.
لحظه ی بعد یونجون با کنار زدن برف ها از روی در و دیدن تصویر قصر که روی اون صفحه طلایی حک شده بود بلند گفت:
+اینجاست!
دو ثانیه نشد که بومگیو با تمام سرعت خودشو بهش رسوند. یونجون کلید طلایی رنگ رو به طرف حفره ی ریزی که درست وسط اون حکاکی بود برد.
صدای باز شدن در به بلندترین حالت ممکن توی اون روستای خالی پیچید و اکو شد. هر دو همزمان آب دهنشون رو قورت دادن و هر کدوم با تردید دستشونو روی یکی از اون دو در گذاشتن و باز کردن.
با باز شدن در راه خاکی و جدیدی که پوشیده از برف بود و اطرافش پر بود از درخت های کاجی که به جنگل وصل بود نمایان شد. اون راه به طرز وحشتناکی سر پایینی بود و روبروشون چندین کیلومتر جلوتر که بخاطر سر پایینی خیلی نزدیک تر به نظر میرسید، کوهی بزرگ و پوشیده شده از درخت و برف وجود داشت.
-ف.. فکر کنم اونجاست...
یونجون نگاهش رو از کوه روبروش گرفت و به انتهای راه که به پایین ترین قسمت اون دره مانند میرسید داد. قصری بزرگ و آبی رنگ که از بزرگی تقریبا به یه ساختمون بیست طبقه ایِ دنیای خودشون می رسید اونجا بود. قصری که شاید مجلل، اما حتی از همون بیرون وحشتناک به نظر میرسید.
-اصلا دلم نمیخواد پامو اونجا بذارم!
بومگیو صادقانه با لحنی که لایه های ترس به راحتی داخلش نمایان بود غر زد و باعث شد یونجون پوزخند بزنه. بی توجه بهش چند قدم جلوتر رفت و شروع به محتاطانه پایین رفتن از اون راه شد.
+میتونی همینجا بمونی! منم راحت ترم! ولی قول نمیدم بتونی از سرما به فردا برسی یا تیر بیشتری پیدا کنی!
بومگیو اخم کرد. از این که حق با یونجون بود متنفر بود!
-عوضیِ رو مخ!
زیر لب غر زد و از همون جاهایی که یونجون پاش رو گذاشته بود مشغول پایین رفتن شد.
پسر بزرگتر که بخاطر بومگیویی که پشت سرش حرکاتش رو تکرار میکرد و روی جای قدم های اون قدم برمیداشت پوزخندی روی صورتش کاشته بود فکر شیطانیی توی مغزش درخشید.
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن اینکه پسر کوچیکتر با دقت به زیر پای خودش نگاه میکنه تا لیز نخوره و حواسش بهش نیست نیشخندی بی صدا زد.
اون میخواست یونجون جلو باشه تا اگه اتفاقی افتاد و کسی خواست لیز بخوره اون باشه...؟ ترسو!
یونجون ناگهانی سرعتش رو بیشتر کرد و این بار با هر قدمی که برمیداشت نامحسوس گوشه های جایی که در واقع پاش رو گذاشته بود هم جای پا میذاشت.
با باد سردی که وزید و همراه خودش برف ها رو هم حرکت داد بومگیو سرمای طاقت فرسایی رو احساس کرد و خوشحال شد که یونجون برای رسیدن به اون قصر سرعتش رو بیشتر کرده. اینجوری زودتر میتونست گرما رو به خودش برگردونه... یا... این حداقل تصوری بود که بومگیو داشت!
-هی یون.... آآآآآآ!!!
حرفش با گذاشتن پاش روی تخته سنگی که اونجا بود و لیز خوردنش روی زمین به فریاد تبدیل شد.
-نهههه!!!
یونجون که انتظار اون همه سروصدا ازش نداشت با تعجب ایستاد و خواست به پشت سرش نگاه کنه اما دیر شده بود. برخورد محکم جسمی از پشت باعث شد اونم لیز بخوره و روی چیز عجیبی فرود بیاد.
+فاکککک یووو چوی بومگیووو!!!!
حالا یونجون هم در حالی که با سرعتی باور نکردنی با اون تخته سنگ داشت روی برف ها سر میخورد و از اون سر پایینی پایین میرفت با ترس فریاد زد.
بومگیو که تمام مدت داشت از ترس فریاد میزد سرشو تکون داد و سعی کرد با وجود پسر گنده بَکی که درست از پشت روی اون تخته سنگ روش افتاده بود به اطراف نگاه کنه تا یه جوری اون تخته سنگ رو نگه داره.
-داری لهم میکنیییی غولللل!!!!
یونجون با وجود ترسش با فهمیدن اینکه چیزی که روش فرود اومده بومگیو بود تک خنده ای کرد و توی کسری از ثانیه با فکر یهویی که به سرش زد شروع به شمردن کرد.
+سهههه!!!
بومگیو بدون اینکه نگاهشو از درختی که چیزی نمونده بود بهش برخورد کنن بگیره فریاد زد.
-چه غلطی میخوای بکنییی؟!!!
+دووو!!!
-جفتمونو میکشییی!!!!
+یککک!!! حالا!!!
لحظه ی بعد یونجون با تمام سرعتش چرخید و بومگیو رو توی بغلش گرفت، با تمام قدرتش غلت زد و خیلی زود خودش و بومگیو رو روی برف ها انداخت و ثانیه ی بعد تخته سنگ با صدایی وحشتناک به تنه درخت خورد و به هزار تیکه تبدیل شد.
پسر بزرگتر که با وحشت و نفس نفس به خرده سنگ ها نگاه میکرد گفت:
+ج..جونتو مدیون منی!
سرش رو چرخوند تا به بومگیو نگاه کنه که تازه به موقعیت جالب خودشون پی برد. پسر کوچیکتر در حالی که زیر خیمه ی دستای یونجون روی برف ها افتاده بود هنوز چشماش رو محکم بسته بود و از ترس نفس نفس میزد. یونجون به وضوح میدونست بالا پایین شدن قفسه سینش و برخوردش با قفسه سینه خودش رو ببینه و حس کنه.
بی اختیار لبخندی کج زد و زمزمه کرد.
+ترسوی احمق!
مکثی کرد و با رضایت به اخمی که روی صورت پسر ایجاد شد نگاه کرد. همزمان با باز شدن چشمای بومگیو سرشو جلو برد و شاید از قصد، شاید اتفاقی لباش رو روی خط فکی که میلرزید کشید.
بومگیو که بخاطر عصبانیت حتی متوجه اون اتفاق نشد توی یه حرکت یونجون رو از روش کنار زد و بلند شد. در حالی که لباساشو می تکوند غر زد:
-احمق خودتی که روی تخته سنگ پا میذاری!
یونجون ناباور تک خنده ای کرد و چشماش رو گرد کرد.
اون احمق حتی نفهمیده بود یونجون از قصد روی تخته سنگ رد پا گذاشته!
BẠN ĐANG ĐỌC
Game Of Love
Fanfictionیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...