-آههه دیگه نمیتونم وایسا!
بومگیو از خستگی نالید و خودشو روی برف ها انداخت. یونجون هم دست از دوییدن برداشت و با خستگی وسط اون جاده خاکی روی زانوهاش خم شد. نیم ساعت از وقتی که از قصر بیرون زده بودن گذشته بود و حالا تقریبا بالای سربالایی بودن که کمتر از سه روز پیش سرِ پایین رفتنش داستان های زیادی رو تجربه کرده بودن...
+بلند شو. باید زودتر از اینکه شب بشه یه جا مخفی شیم!
بومگیو بی اهمیت به حرفی که شنیده بود دست و پاشو روی برف ها مثل پروانه تکون داد و ردی از خودش روشون گذاشت.
-اول و آخرش که باید بریم پیش اون دوکِ عجیب غریب! تازه اگه شانس بیاریم دوباره اون عجوزه ی ترسناک رو نبینیم! خستمممممم!!!!
یونجون کلافه کوله پشتش رو پشت کمرش جا به جا کرد و چشم غره رفت. اون کاری جز غر زدن بلد بود؟!
بی حوصله چرخید و بی توجه به پسر دوباره به طرف در بزرگی که حالا چند متر بیشتر باهاش فاصله نداشت رفت.
+من میرم. میتونی هر چقدر میخوای بمو...
-لعنت بهت چوی یونجون!!!!
بومگیو عصبی غرید و زودتر از اینکه یونجون حرفش رو تموم کنه و ازش دورتر بشه بلند شد و به طرفش دویید.
یونجون همونجور که بالا میرفت سرش رو به لبه ی پالتوی پشمیش نزدیک کرد و سعی کرد خنده ی بی صداش رو جمع کنه.
چیزی که مشخص بود ترس بومگیو از تنها موندن توی اون دنیای عجیب غریب بود؛ و البته که یونجون مشکلی با این ترس نداشت... داشت؟
کمتر از یک دقیقه بعد دوباره مثل زمان ورودشون هر کدوم یکی از دو در غول پیکر رو گرفتن و با تمام قدرت بازش کردن.
صدای باز شدن در سکوت روستای نفرین شده رو شکست و خیلی زود دوباره تصویر آشنای اون میدونِ وسط روستا، جاده و در های اطرافش و البته بساط دوک رو جلوی چشمشون قرار داد.
یونجون پوزخند صدا داری زد و چشم غره رفت.
+باورم نمیشه اون مردک باز اینجاست!
بومگیو خندید و به طرف دوک که اون طرف بساطش بود رفت. شاید میتونستن بگن نشونه ی درست بودن کاراشون دوک بود، هر جا که دوک رو پیدا میکردن یعنی مسیر رو درست رفته بودن.
-دوک!
بومگیو با خوشحالیی که نمیدونست برای چی بود فریاد زد و جلوی گاری دوک ایستاد. دوک برای اولین بار با ذره ای تعجب سرش رو بلند کرد و تک خنده زد.
×واتسون! جرارد کجاست؟!
+درست همین جا.
یونجون در حالی که از پشت گاری به طرفشون میومد گفت و کنار بومگیو ایستاد. دوک نیشخند عجیب و همیشگیش رو زد و سر تکون داد.
×خوبه... خوبه... دارک استار مثل همیشه کنار همه.
بومگیو نفس عمیقی کشید و به آسمون نگاه کرد. خورشید فاصله ای با غیب شدن نداشت و این خبر از بیرون اومدنِ دوباره ی گله گرگ ها توی جنگلِ اطراف میداد.
یونجون دستشو توی جیبش کرد و سر تکون داد.
+مرحله بعدی لوک و مزرعشه، درسته؟
دوک به مسخرگی ابرو بالا انداخت. کاملا مشخص و ساختگی با گیجی سرش رو خاروند و به گوشه ای نگاه کرد.
×آره ولی... جرارد، حس میکنم یه سری چیزا رو یادم رفته...
تک خنده ای مسخره کرد و دوباره به یونجونی که حالا از حرص دستاش مشت شده بود نگاه کرد.
×بالاخره از اثرات سن زیاده... من مثل تو و پارتنرت کم سن نیستم!
با نشستن نگاه دوک روی بومگیو هر دو نفر تا مرز خشک شدن شُکه شدن. بومگیو بعد چند ثانیه هنگ کردن با تته پته یه قدم جلو اومد.
-چ.. چی؟!
دوک خنده ای بلند و طولانی سر داد که توی کل روستا پیچید. یونجون اخم کرد و عصبی فریاد زد.
+تا خفت نکردم اون خنده ی مسخره رو تموم کنننن!!!!
دوک با ترس توی کسری از ثانیه خندش رو خورد. سرفه ای مصلحتی کرد و کمی روی صندلیش جا به جا شد.
×لازم نیست عصبی شی جرارد... همه میدونن شما دو تا اولین زوج همجنسِ دارک استارید.
یونجون که تا الان چشماش گرد بود با شنیدن این حرف دهنش هم کمی باز شد.
بومگیو لبخند عجیبی زد سرش رو کج کرد. دستشو طرف دوک گرفت و چشماش رو بست.
-ببین...
نتونست ادامه بده. لبخندش کاملا عصبی بود و توی شُک عجیبی بود. دستاشو تکون داد و با همون حالت دوباره شروع کرد.
-آمم.. دوک...
نتونست. نتونست همونجوری آروم بمونه. توی کسری از ثانیه چشماش رو باز و دستاشو مشت کرد و فریاد زد.
-اون فاکرررر کصشر تحویلت دادهههه!!! کدوم خری بودهههه؟!!! هااا؟!! کدوم عوضیی بودهههه؟!!!
بومگیو بی اراده با عصبانیت خواست به طرف دوک هجوم ببره که یونجون سریع از پشت گرفتش.
+هییی!!! آروم باششش!!!
-ولمممم کننننن!!!!
بومگیو دست و پا میزد و یونجون محکم تر گرفتش.
-میگم ولمم کنننن عوضییی!!! کدوم خری به این کصشر گفتههههه؟!!!
یونجون بدون اینکه ولش کنه چشماش رو بست و کلافه نفس سنگینی کشید.
عصبی بود... بیشتر از چیزی که بومگیو میتونست حدس بزنه عصبی بود و این واکنش هاش بیشتر روی مخش بود.
-ولمممم.... آآآآآآ!!!!
یونجون چرخید و با تمام قدرتش پسر رو به عقب هل داد. با عصبانیت قدم های سریعش رو به طرف پسری که حالا چند قدم اونورتر روی برف ها افتاده بود و متعجب نگاهش میکرد برداشت و بالا سرش ایستاد. با صورتی قرمز شده انگشتش رو طرفش گرفت و فریاد زد.
+خفههه شووو!!! خفههه شوووو!!! چه فرقی برات داره؟! هااا؟!!! چه فرقی داره دوک تو رو پارتنر من یا دوست یا دشمنم بدونههه؟!!!
بومگیو پلکی زد و آروم سرش رو پایین انداخت.
+چه فرقی داره؟!!! وقتی برگردیم به دنیای فاکی خودمون قراره دوباره توی اون مدرسه ی کوفتی فقط دشمن هم باشیممم!!! همونجور که الان هستیم!! یادت رفتههه؟!!
دستی توی موهاش کشید و کلافه عقب رفت. با لحنی آروم تر اما همچنان عصبی غرید.
+یادت نره بهت چی گفتم چوی بومگیو! اینجا! روی! فاکینگ! مخم! راه! نرو!
و بعد بی توجه به پسری که روی برف ها تنها مونده بود در حالی که به طرف یکی از راه های اون اطراف میرفت خطاب به دوک گفت:
+فردا صبح برمیگردیم دوک! بهتره دیگه نپیچونیمون!
اما اون نمیدونست مکالمشون با دوک خیلی وقت بود که تموم شده بود... میدونست؟
YOU ARE READING
Game Of Love
Fanfictionیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...